سرفصل های مهم
بازوهای فلزی
توضیح مختصر
روز آزمایش انرژی ادغام اوتو بود. همه اونجا بودن. ولي اوضاع اونطور که انتظار داشتن پیش نرفت …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
بازوهای فلزی
تقریباً چهل بازديدکننده با هیجان تو اتاق بزرگ اوتو منتظر بودن. هری و پيتر هم اونجا بودن.
اوتو گفت: “همگی خوش اومدید! شما اولین آدمهایی هستید که قراره انرژی ادغام رو ببینید. امنه و میتونیم بارها و بارها درستش کنیم. ارزان قیمت هم هست. الكتريسهي ارزان قیمت برای همه. اوتو به سمت دیگهي اتاق به طرف چهار تا بازوي فلزی رفت.
همه، وقتی اوتو بازوها رو پشت خودش گذاشت، گفتن: “اووووه.” اون توضیح داد: “کنترل کردن عکسالعمل ادغام با دستهام غیرممکنه. بنابراین من از این بازوهای فلزی استفاده میکنم. من اونها رو با مغزم کنترل میکنم.”
یکی از بازدید کنندهها پرسید: “دکتر اكتاويوس، خطر اینکه بازوها بتونن شما رو کنترل کنن، هست؟”
اوتو گفت: “سوال خوبیه. ذهن من به خاطر این میکروچیپي که پشت سرم هست، امنه. اون برگشت و بهشون نشون داد و گفت: “من این بازوها رو کنترل میکنم. اونها منو کنترل نمیکنن.”
اوتو رفت پشت اتاق. چراغهای آبی روشن شدن و راکتور ادغامی اوتو اونجا بود. بازوهای فلزی حرکت کردن. اونها یه تیکه خيلي کوچولو از تریتیوم رو بلند کردن. اون توضیح داد: “کمتر از ۱۲ کیلو از تریتیوم تو کل دنیا وجود داره. میخوام از هری آزبورن و شرکت اوسکورپ به خاطر دادن این تریتیوم به من تشکر کنم.”
هری گفت: “خوشحالم که مخارجش رو پرداخت کردم.”
اوتو برگشت تا به زنش رُزی لبخند بزنه. این لحظه بزرگي تو زندگیش بود! اون عکسالعمل رو شروع کرد. تریتیوم خیلی سریع شروع به چرخش کرد. یهو، تبدیل به يه گوي کوچیک آتشین شد. شروع کرد به بزرگ شدن. نور، خیلی قوی بود. بازدید کنندهها نمیتونستن باور کنن. انرژی خورشید تو اتاق، جلوی اونها بود.
اوتو از بازوهای فلزی برای کنترل عکسالعمل استفاده کرد. خطهایی از آتیش از گوی آتشين شلیک شد. بازوها هر کدوم از اونها رو متوقف کردن و به طرف مرکز کشیدن. بازوها سریعتر و سریعتر حرکت میکردن و نور قویتر و قویتر میشد.
ولی بعد یه اتفاقی افتاد. راکتور شروع کرد به كشيدن اشیای فلزیِ توی اتاق به طرف مرکزش. خطهايي از آتیش به هر طرفی پرت شدن. اوتو داشت کنترل رو از دست میداد. مردم فریاد کشیدن و سعی کردن فرار کنن. صورت هری سفید شده بود. اون به طرف پیتر برگشت. ولي پيتر اونجا نبود.
هری فریاد کشید: “خاموشش کن! خاموشش کن.”
اوتو فریاد زد: “صبر کن. میتونم کنترلش کنم.”
یه قفسه فلزی بزرگ داشت به طرف هری پرواز میکرد. ولی یهو مرد عنکبوتی پیداش شد. هری رو گرفت و از خطر دورش کرد. برای یه لحظه، هری و مرد عنکبوتی رو به روی هم بودن. ولی هری هنوز هم از مرد عنکبوتی متنفر بود.
هری گفت: “این چیزی رو تغییر نمیده.” ولی مرد عنکبوتی وقتی برای حرف زدن نداشت. اون دوید طرف دیگه دیوار به سمت راكتور. اون سعی کرد کابلها رو از دیوار بیرون بکشه.
اوتو فریاد زد: “چیکار داری میکنی”
مرد عنکبوتی جواب داد: “دارم سعی میکنم عکسالعمل رو متوقف کنم.”
یکی از بازوهای فلزی اوتو خورد به مرد عنکبوتی. ولی همزمان پنجرههای بزرگ اتاق، هزار تیکه شدن. فلز و شیشه به سرعت به طرف اوتو و رُزی پرواز میکردن. بازوهای فلزی به طرف جلوي بدن اوتو حرکت کردن. اون از خطر امن بود. ولی رُزی افتاد رو زمین.
اوتو فریاد زد: “رزی”
بعد یه خط از آتيش از رآکتور خورد به پشت اوتو. اوتو افتاد رو زمین. دود از میکروچیپ بیرون میومد.
مرد عنکبوتی کشید و کشید. بالاخره، کابلها از دیوار بیرون اومدن. رآکتور متوقف شد. چراغها خاموش شدن. همه چی ساکت شد.
بدن اوتو نشانههایی از زندگی رو نشون میداد. اون به بیمارستان بردن. ولی برای رزي دیگه خیلی دیر شده بود.
هري بیرون، تو خیابون ایستاده بود. ماشینش منتظر بود، ولی اون سوار نشد.
اون گفت: “من همه چی رو از دست دادم. دیگه هیچی ندارم- به غیر از مرد عنکبوتی .”
یکی از افراد شرکت اوسکورپ گفت: “ولی اون زندگی تو رو نجات داد.” “اون باعث شد من امروز احمق به نظر برسم. اون تقاص این کارش رو پس میده.” هری سوار ماشینش شد و رفت.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The metal arms
About forty visitors waited excitedly in Otto’s big room. Harry and Peter were there.
‘Welcome, everyone,’ said Otto. ‘You are the first people ever to see fusion energy. It’s safe - and we can make it again and again. It’s cheap, too. Cheap electricity for everyone!’ Otto moved across the room towards four big metal arms.
‘Ooooooh,’ everyone said as Otto fitted the arms onto his back. ‘It’s not possible to control the fusion reaction with my hands. So I use these metal ones. I control them with my brain,’ he explained.
‘Dr Octavius’ asked one of the visitors, ‘is there a danger the arms can control you?’
‘Good question,’ said Otto. ‘My brain is safe because of this microchip at the back of my head.’ He turned and showed them, ‘I control the arms,’ he said. ‘They don’t control me.’
Otto walked to the back of the room. Blue lights went on and there was Otto’s fusion reactor. The metal arms moved. They lifted up a very small piece of tritium. ‘There are less than twelve kilos of tritium in the world,’ he explained. ‘I want to thank Harry Osborn and OsCorp for giving me this tritium.’
‘Happy to pay the bills, Otto,’ called Harry.
Otto turned to smile at his wife, Rosie. This was his big moment! He started the reaction. The tritium started to go round very fast. Suddenly it changed into a small ball of fire. It started to grow. The light was very strong. The visitors couldn’t believe it. The energy of the sun was in the room in front of them.
Otto used the metal arms to control the reaction. Lines of fire shot from the fireball. The arms stopped each one and pushed it back to the centre. The arms moved faster and faster, and the light became stronger and stronger.
But then something happened. The reactor started to pull some of the metal things in the room into its centre. Lines of fire shot everywhere. Otto was losing control. People shouted and tried to escape. Harry’s face was white. He turned towards Peter. But Peter wasn’t there.
‘Turn it off, ‘ shouted Harry. ‘Turn it off!’
‘Wait’ shouted Otto. ‘I can control it.’
A big metal cupboard was flying towards Harry. But suddenly Spider-Man appeared. He caught Harry and pulled him away from danger. For a moment, Spider-Man and Harry were face to face. But Harry still hated Spider-Man.
‘This doesn’t change anything,’ Harry said. But Spider-Man didn’t have time to talk. He ran around the walls to the reactor. He tried to pull the cables out of the wall.
‘What are you doing’ shouted Otto.
‘I’m trying to stop the reaction,’ answered Spider-Man.
One of Otto’s metal arms hit Spider-Man. But at that moment the big windows in the room broke into a thousand and pieces. Metal and glass flew fast towards Otto and Rosie. The metal arms moved in front of Otto’s body. He was safe. But Rosie fell to the floor.
‘Rosie’ shouted Otto.
Then a line of fire from the reactor hit Otto in the back. He fell to the floor. Smoke came out of the microchip.
Spider-Man pulled and pulled. Finally the cables came out of the wall. The reactor stopped. The lights went out. Everything went quiet.
Otto’s body showed signs of life. They took him to hospital. But it was too late for Rosie.
Harry stood in the street outside. His car was waiting but he didn’t get in.
‘I’ve lost everything,’ he said. ‘I’ve nothing - except Spider-Man.’
‘But he saved your life,’ said one of the OsCorp men. ‘He made me look stupid today. He’ll pay for this.’ Harry got in his car and left.