سرفصل های مهم
دكتر اوك
توضیح مختصر
بازوهای دکتر اوك كنترل مغزش رو تو دست میگیرن و تبدیل به يه خطر بزرگ میشن …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
دكتر اوك
اوتو روی یه میز بزرگ، تو تالار بیمارستان بود. دکترها آماده بودن.
دکتر اسحاق گفت: “خیلی خوب. ما باید این بازوهای فلزی رو در بیاریم.
اون با چاقو به طرف اولین بازوي فلزی رفت. ولی بعد ایستاد - بازو داشت بهش نگاه میکرد. بعد یهو، بازو دکتر اسحاق رو محکم زد. بازو به طرف دیگه اتاق پرواز کرد و پنجره رو شکست و رفت بیرون. بعد بازوها به طرف دکترهای دیگه برگشتن و اونا رو هم کشتن.
اوتو بیدار شد و اطراف رو نگاه کرد. اون تو تالار بیمارستان بود. و بعد همه جا جسد، خون و شيشه ديد.
داد کشید: “نه”. همهي اینها تقصیر اون بود. بازوها قاتل بودن و اون نمیتونست جلوشون رو بگیره!
اوتو سعي كرد بايسته. بازوها کمکش کردن. دو تا از اونها تبدیل به پا شدن. اونها رفتن بیرون از بیمارستان و توی خیابون. یه تاکسی داشت میخورد بهشون! ولی بازوها تاکسی رو زدن و تاکسی چپ شد.
اونها رفتن به رودخانه هادسون. اونجا، اونا بالای آب يه ساختمون قدیمی خالی پیدا کردن. بازوها، چند تا نقشه خبیثانه داشتن. اینجا، بهترین جا برای عملی کردن اون نقشهها بود!
جوناح جیمسون تو دفتر کارش، تو روزنامه باگل داد کشید: “همه دارن درباره این موضوع حرف میزنن.”
اون فریاد زد: “یه دانشمند دیوونه با چهار تا بازوی فلزی؛ ما بهش چی میگیم؟”
یکی از افرادش گفت: “دکتر اختاپوس؟”
“دکتر اختاپوس! دكتر اوك! خوشم اومد.”
بتي برنت، پيتر رو آورد تو دفتر. جيمسون داد كشيد: “تو کجا بودی. یه دانشمند دیوونه تو شهره و ما هیچ عکسی نداریم! تو شغلت رو از دست دادی!”
بتی گفت: “رئیس — مهموني پلانتاریوم —”
“آه — اِم —باشه، پارکر، من بهت نیاز دارم. یه مهمونی بزرگ به خاطر قهرمان آمریکایی هست — پسرم!”
پیتر پرسید: “میتونی الان پولمو بدی؟”
جيمسون با صدای بلند خندید. بعد به پیتر نگاه کرد و دوباره کمی بیشتر خندید.
“پلانتاریوم! فردا شب. ساعت هشت. خداحافظ !”
اوتو کنار رودخونه تک و تنها نشسته بود. اون گفت: “رُزی من مرده. رویای من مرده —” اون با ناراحتی به آب نگاه کرد.
اون با خودش فکر کرد: “یه چیزی داره تو مغزم حرف میزنه.” دستش رو گذاشت پشت سرش. میکروچیپ اونجا نبود. اوتو گفت: “حق با پیتر بود. من نتونستم عکسالعمل رو کنترل کنم.”
ولی بعد صدای توی مغزش بلندتر شد. صدا گفت: “داشت کار میکرد. ما میتونیم راکتور رو دوباره بسازیم!”
اوتو گفت: “آره. دوباره میسازیمش! به پول نیاز داریم! پول ميگیریم! اگه کارمون رو تموم نکنیم، جرم محسوب میشه.”
حالا دیگه بازوها داشتن کنترل مغزش رو هم در اختیار میگرفتن.
اوتو فریاد کشید: “انرژی خورشید تو دستای من.”
“هیچی نمیتونه جلومون رو بگیره! هیچی!”
مردِ توی بانک گفت: “نه. ما نمیتونیم هیچ پولی بهت قرض بدیم.”
خاله می گفت: “متوجهام.” اون لبخند زد ولی خسته و پیر به نظر میرسید.
پیتر دستشو گرفت و گفت: “نگران نباش؛ یه راهی پیدا میکنیم.”
ولی بعد — اون فکر کرد: “آه، نه.” حس عنکبوتیش بیدار شد.
دکتر اوك رسید بانک! اون یه کت بزرگ و عینک تیره زده بود. اون هم پول میخواست. ولی نمیخواست تقاضای پول بکنه. بازوهای دراز از کتش بیرون اومدن. اونها یه در بزرگ فلزی كه پشت بانک بود رو کشیدن بیرون.
بازوها در رو به سمت دیگهي بانک، به طرف پیتر و خاله می پرت کردن.
پیتر دوید تا لباساشو عوض کنه.
خاله می صداش کرد: “منو اینجا تنها نذار.”
مرد عنکبوتی از روي دیوارها، پشت دکتر اوك دوید. بازوها، کیفهای پول رو به طرفش پرت میکردن. پیتر سعي کرد کمی تار به سمتش پرت کنه، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. یه کیف پول خورد به پيتر و افتاد رو زمین.
بازوهای فلزی بلندش کردن. دو تا دست فلزی سرش رو به طرف پایین فشار دادن.
حالا پیتر عصبانی بود! تارها رو چپ و راست پرت میکرد. اون دو تا میز سنگین رو با سرعت به طرف اوك هل داد. دکتر اوك و ميز با هم خوردن به پنجره بانک. مردم بیرون تو خیابون فریاد کشیدن. همون لحظه، دو تا ماشین پلیس رسید. پلیسها پریدن بیرون و تفنگهاشون رو به سمت اوك نشانه گرفتن.
بازوی فلزی به طرف جمعیت حرکت کرد و یه زن رو تو دستش گرفت. خاله می بود! اون تو دستش يه چتر داشت و با اون چتر اوك رو زد.
اون فریاد کشید: “دنبالم نیايد.” و از کنارهي يه ساختمون بلند دويد بالا. پلیس نتونست به دکتر اوك تيراندازي کنه، به خاطر اینکه خاله مي تو بازوهای اون بود.
مرد عنکبوتی نزدیک بالای ساختمون منتظر بود.
اون گفت: “بدش به من!” اول اون خاله می رو به طرف مرد عنکبوتی بلند کرد، ولی بعد، دست فلزیش رو باز کرد. حالا خاله می داشت با سرعت میافتاد! تو یه لحظه، مرد عنکبوتی تارهاش رو به طرف خاله مي پرت کرد و جلوی افتادنش رو گرفت. اوك، مرد عنکبوتی رو زد و خاله مي به عقب تاب خورد. اون با چترش از ساختمون آویزون موند!
اوک و مرد عنکبوتی بالا و پایین ساختمون با هم دعوا کردن. اوك، مرد عنکبوتی رو از پنجرهي ساختمون به خیابون پرت کرد. پیتر به دو طرف پنجره تار پرت کرد. اون خودشو با تارها به عقب کشید و با سرعت تمام به طرف اوك و خاله مي پرت شد.
اون خاله می رو پشت خودش نگه داشت. یه چاقوی بلند از توی یکی از بازوها بیرون اومد.
یهو، خاله مي چترش رو زد تو صورت اوك. عینک تیره رنگ اوك شکست و اون فریاد زد. خاله می رو دوباره انداخت. ولی مرد عنکبوتی دو ردیف از تارها رو به طرف خاله می پرت کرد و به سرعت گرفتش.
اون به طرف خیابون تاب خورد و با دقت تمام گذاشتش زمین. حالا دیگه خاله مي تو خطر نبود، بنابراین، پلیس شروع به تیراندازی به طرف اوك کرد. ولی اوك به بالای ساختمون رفت و از روی پشتبوم فرار کرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Doc Ock
Otto was on a big table in the hospital theatre. The doctors were ready.
‘OK,’ said Dr Isaacs. ‘We need to take off these metal arms.’
He moved towards the first metal arm with a knife. But then he stopped - the arm was ‘looking’ at him. Then suddenly the arm hit Dr Isaacs very hard. He flew across the room and crashed through a window. Then the arms turned to the other doctors and killed them, too.
Otto woke up and looked around. He was in a hospital theatre. And then he saw bodies, blood and glass everywhere.
‘No,’ he cried. All this was his fault. The arms were killers - and he couldn’t stop them!
Otto tried to stand. The arms helped him. Two of the arms became legs. They walked out of the hospital and into the road. A taxi was going to crash into them! But the arms hit the taxi and it turned over.
They went down to the Hudson River. There they found an empty old building above the water. The arms had some dark plans. This was a great place to make them real!
‘Everyone’s talking about it,’ cried Jonah Jameson, in his office at the Daily Bugle.
‘A crazy scientist with four metal arms; What do we call him’ he shouted.
‘Dr Octopus’ said one of his men.
‘Dr Octopus! Doc Ock! I love it.’
Betty Brandt brought Peter into the office. ‘Where have you been’ Jameson shouted. ‘There’s a crazy scientist in town and we have no pictures! You’ve lost your job!’
‘Boss—the Planetarium party —’ said Betty.
‘Oh—erm—OK, Parker, I need you. There’s a big party for an American hero—my son!’
‘Could you pay me now’ asked Peter.
Jameson Laughed loudly. Then he looked at Peter again and laughed some more.
‘Planetarium! Tomorrow night. Eight o’clock. Goodbye!’
Down on the river, Otto was sitting all alone. ‘My Rosie’s dead,’ he said. ‘My dream is dead —’ He looked down sadly at the water.
‘Something is talking in my brain,’ he thought. He put his hand to the back of his head. The microchip was gone! ‘Peter was right,’ Otto said. ‘I couldn’t control the reaction.’
But then the voice in his brain got louder. ‘It was working,’ it said. ‘We can build the reactor again!’
‘Yes,’ said Otto. ‘We’ll build again! We need money! We will take money! It’s a crime not to finish our work.’
The arms were taking control of his brain now.
‘The energy of the sun in my hands, ‘ cried Otto.
‘Nothing will stand in our way! Nothing!’
‘No,’ said the man at the bank. ‘We can’t lend you any money.’
‘I see,’ said Aunt May. She smiled, but she sounded tired and old.
Peter took her hand: ‘Don’t worry; We’ll find a way,’ he said.
But then—‘Oh, no’ he thought. His spider sense woke up.
Doc Ock arrived at the bank! He was wearing a big coat and dark glasses. He wanted money, too. But he wasn’t going to ask for it. The long arms came out of his coat. They pulled off a big metal door at the back of the bank.
They threw the door across the bank towards Peter and Aunt May.
Peter ran to change his clothes.
‘Don’t leave me’ called Aunt May.
Spider-Man ran around the walls behind Doc Ock. The arms threw bags of money at him. Peter tried to shoot some webbing, but nothing happened. A bag of money hit Peter and he fell to the floor.
The metal arms lifted him up. Two metal hands pushed down on his head.
Now Peter was angry! He shot webbing to the right and left. He pulled two heavy desks fast towards Ock. Doc Ock and a desk crashed through the bank window. People on the street outside cried out. At that moment two police cars arrived. The police jumped out and pointed their guns at Ock.
A metal arm moved towards a crowd of people and took a woman in its hand. It was Aunt May! She had an umbrella in her hand and she hit Ock with it.
‘Don’t follow me’ Ock shouted. And he ran up the side of a high building. The police couldn’t shoot at Ock because he had Aunt May in his arms.
Spider Man was waiting near the top of the building.
‘Give her to me,’ he said. At first Ock lifted Aunt May up to Spider-Man, but then he opened his metal hand. Now Aunt May was falling fast! In a moment, Spider-Man shot webbing at Aunt May and stopped her fall. Ock hit Spider-Man and Aunt May swung back up. She hung onto the building with her umbrella!
Ock and Spider-Man fought up and down the building. Ock threw Spider-Man through a window of a building across the street. Peter shot webbing at both sides of the window. He pulled back on the webbing and fired himself across to Ock and Aunt May.
Ock held Aunt May behind his back. A long knife came out of one of the arms.
Suddenly Aunt May swung her umbrella into Ock’s face. His dark glasses broke and he cried out. He dropped Aunt May - again! But Spider-Man shot two lines of webbing down to Aunt May and quickly caught her.
He swung down to the street and put her down very carefully. Aunt May wasn’t in danger now, so the police started to shoot at Ock. But Ock went higher up the building and escaped over the roof.