سرفصل های مهم
یه زندگی عادی
توضیح مختصر
پیتر به خاله می داستان مرگ عمو بن رو تعریف کرد. و هري از دکتر اوك خواست تا از طریق پیتر، مرد عنکبوتی رو پیدا کنه …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
یه زندگی عادی
پیتر تو تئاتر نشست و امجي رو تماشا کرد. اون داشت از نمایش لذت میبرد! یه لحظه امجی، پیتر رو دید. اونا به هم لبخند زدن و به مدت چند ثانیه، امجی دیالوگش رو فراموش کرد.
بعد از نمایش، اونها تو محلهي چينيها با هم قدم زدن.
پیتر گفت: “عالی بودی.” امجی گفت: “تو — متفاوت به نظر میرسی.” “خوب، من کفشام رو پاک کردم. لباسامو شستم. تكاليفم رو انجام دادم. الانم تكلیفم رو انجام میدم. میخوای غذای چینی بخوریم؟”
“پیتر — من دارم ازدواج میکنم.”
“تو یه بار به من گفتی؛ دوست دارم. اون موقعها من نمیتونستم با تو باشم. چیزهایی بود که باید انجام میدادم. ولی حالا دیگه مجبور نیستم، اون کار رو بکنم.”
اون گفت: “خیلی دیر کردی.”
“میتوني دربارش فکر کنی؟”
“درباره چی؟”
“تو و من؟”
“هیچ وقت تو و مني وجود نداشت، پیتر.”
“متوجه نمیشی. من دیگه صندلی خالی نیستم. متفاوتم.”
“باید برم.”
امجی سوار تاکسی شد. اون برگشت و به پیتر نگاه کرد. اون گفت: “تو متفاوتی،” و در رو بست.
بتی برنت، فراش خیابون رو برد تو دفتر جوناح جیمسون. اون یه چیزی تو پاكت قهوهای حمل میکرد. اون پاکت رو گذاشت رو میز جیمسون و لباسهای مرد عنکبوتی رو بیرون آورد!
روبی روبرتسون، جانشین جیمسون تو روزنامه باگل، فریاد زد: “اینا رو از کجا آوردی؟”
مرد توضیح داد: “از تو خیابون.”
جیمسون نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه. مرد عنکبوتی دیگه وجود نداره؟ اين، خبر صفحه اول بود! اون گفت: “به خاطر اینا بهت 50 دلار میدم.”
فراش خیابون گفت: “فقط ۵۰ دلار؟”
“خیلی خوب، ۱۰۰ دلار. خانم برنت، این مرد رو ببر و پولش رو بهش بده!”
دو سال از مرگ عمو بن میگذشت. پیتر سر میز تو خونه خاله می نشست و خاله مه بهش يه فنجون چای داد.
اون گفت: “همش تقصیر من بود، پيتر. تو اون روز میخواستی با قطار بری. عمو بن میخواست تو رو برسونه — و من جلوش رو نگرفتم.”
پیتر تصمیم گرفت بهش بگه.
پیتر گفت: “خاله مي تقصیر من بود. من اون روز به کتابخانه نرفتم. به یه جای دیگه رفتم — تا کمی پول برنده بشم — تا یه ماشین بخرم. میخواستم به نظر امجی خوب برسم. خیلی سریع اتفاق افتاد! من پول رو بردم، ولی مرد پولم رو نداد. بعد، یه مرد دیگه همهي پول رو گرفت. من سعي نکردم جلوش رو بگیرم. گذاشتم بره. اون یه ماشین میخواست — اون سعی کرد ماشین عمو بن رو بگیره. عمو بن گفت نه و مرد بهش شلیک کرد. وقتی عمو بن مُرد، من دستش رو گرفته بودم.” حالا دیگه پيتر داشت گریه میکرد و دست خاله مي رو گرفته بود. اون گفت: “من بارها سعی کردم بهت بگم.”
ولی خاله می دستش رو کشید. اون هیچ حرفی برای گفتن نداشت. با ناراحتی به پيتر نگاه کرد، بعد بلند شد و به آرومی رفت طبقه بالا.
پایین رودخانه هادسون، دکتر اوك داشت كار راكتور ادغام جدیدش رو تموم میکرد. اون رفت عقب و کارش رو تماشا کرد.
گفت: “فقط یه کار کوچولوي دیگه مونده. تنها چیزی که لازم دارم تریتیومه.”
هري آزبورن تو اتاق قدیمی پدرش بود. اون داشت به داستانهای روزنامه درباره مرد عنکبوتی نگاه میکرد. و اون داشت شراب ميخورد. يهو، يه صدای بلند از بیرون اومد. شترق!و بعد یکی دیگه. شترق! هری رفت بیرون. یهو یه بازوی فلزی پیدا شد. هری رو انداخت زمین.
دکتر اوك گفت: “سلام هري.”
“اوتو، چی- چی میخوای؟”
“تريتيوم. ولی این بار بیشتر میخوام.”
اون هري رو با یکی از بازوهاش برداشت و اون رو بیرون بالای خیابون گرفت. خیابون خیلی خیلی پایینتر بود.
هری داد زد: “صبر کن! مرد عنکبوتی رو زنده برام بیار! بعد من تریتیوم رو بهت میدم!”
اون پرسید: “چطور پیداش کنم؟”
هري گفت: “پیتر پارکر. اون، عکسهای مرد عنکبوتی رو برای روزنامه باگل میگیره. او میتونه بهت بگه.”
اوك تو راه بود.
هری پشت سرش داد زد: “به پیتر آسیب نرسون!” ولی دکتر اوك گوش نمیداد.
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
An ordinary life
Peter sat in the theatre and watched MJ. He was enjoying the play so much! At one moment MJ saw Peter. They smiled at each other and for a few seconds she forgot her lines.
After the play, they walked through Chinatown together.
‘You were so wonderful,’ he said. ‘You look— different,’ she said. Well, I cleaned my shoes. I washed my clothes. I did my homework. I do my homework now. Do you want to get some Chinese food?’
‘Peter— I’m getting married.’
‘You once said to me, “I love you.” Back then, I couldn’t be with you. There were things I had to do. But I don’t have to do them now.’
‘You’re too late,’ she said.
‘Will you think about it?’
‘Think about what?’
‘You and me?’
‘There never was a you and me, Peter.’
‘You don’t understand. I’m not an empty seat any more. I’m different.’
‘I have to go.’
MJ got into a taxi. She looked back at Peter. ‘You are different,’ she said, and closed the door.
Betty Brandt took the street cleaner into Jonah Jameson’s office. He was carrying something in a brown paper bag. He put the bag on Jameson’s desk and took out—Spider-Man’s clothes!
‘Where did you get those,’ shouted Robbie Robertson, Jameson’s number two at the Daily Bugle.
‘In the street,’ the man explained.
Jameson couldn’t believe his eyes. Spider-Man no more? This was front page news! ‘I’ll give you $50 for them,’ he said.
‘Only $50, ‘ said the street cleaner.
‘All right, $100. Miss Brandt - take this man away and give him his money!’
It was two years since Uncle Ben died. Peter sat at the table in Aunt May’s home and she gave him a cup of tea.
‘It was all my fault, Peter,’ she said. ‘You wanted to go by train that day. Uncle Ben wanted to drive you—and I didn’t stop him.’
Peter decided to tell her.
‘Aunt May, it was my fault,’ said Peter. ‘I didn’t go to the library that day. I went somewhere else—to win some money—to buy a car. I wanted to look good for MJ. It happened so fast! I won the money, but the guy didn’t pay me. Then another man took all the money. I didn’t try to stop him. I let him go. He wanted a car—he tried to take Uncle Ben’s. Uncle Ben said no and the man shot him. I held Uncle Ben’s hand when he died.’ Peter was crying now, and he took Aunt May’s hand. ‘I’ve tried to tell you so many times,’ he said.
But Aunt May took her hand away. She had no words to speak. She looked sadly at Peter, then she stood up and went quietly upstairs.
Down by the Hudson River, Doc Ock was finishing his new fusion reactor. He stood back and looked at his work.
‘Just one more little job,’ he said. ‘All I need now is the tritium.’
Harry Osborn was in his father’s old room. He was looking at newspaper stories about Spider-Man. And he was drinking. Suddenly there was a loud noise outside. THUMP! And then another. THUMP! Harry went outside. Suddenly a metal arm appeared. It pushed Harry to the ground.
‘Hello, Harry,’ said Doc Ock.
‘Otto, Wh- What do you want?’
‘Tritium. But I need more of it this time.’
Ock took Harry with one of the arms and held him out over the street. The street was a long way down.
‘Stop, ‘ cried Harry. ‘Bring me Spider-Man—alive! Then I’ll give you the tritium!’
‘How do I find him, ‘ asked Ock.
‘Peter Parker,’ said Harry. ‘He takes pictures of Spider-Man for the Bugle. He can tell you.’
Ock was already on his way.
‘Don’t hurt Peter, ‘ Harry shouted after him. But Doc Ock wasn’t listening.