سرفصل های مهم
مرد عنکبوتی کجاست؟
توضیح مختصر
دکتر اوك به دیدن پیتر میاد و امجی رو گروگان میگیره اون از پيتر ميخواد تا مرد عنكبوتي رو مجبور كنه دكتر اوك رو ببنه
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
مرد عنکبوتی کجاست؟
پيتر تو خیابون قدم میزد. هوا سرد بود و کتش رو دور خودش پیچیده بود. اون یه روزنامه دید. تو روزنامه نوشته بود، “نرخ جرم ۷۵%” “حالا مرد عنکبوتی کجاست؟”
و بعد، صداي فریاد مردم رو شنید. مردم داشتن از كنارش فرار میکردن. اون پشت سرشون رفت و یه ساختمان رو ديد که آتیش گرفته. پیتر میرفت که لباسهای خیابونيش رو عوض کنه. و بعد به یاد آورد. اون دیگه مرد عنکبوتی نبود.
یه نفر فریاد زد: “یه بچه تو طبقهي دومه!” آتشنشانها هنوز نرسیده بودن.
پیتر با خودش فکر کرد: “مرد عنکبوتی بي مرد عنکبوتی. ولی پیتر پارکر هنوز میتونه کمک کنه!” اون با سرعت دوید توی ساختمون.
توی ساختمون، اون صدای گریه یه بچه رو شنید. گرما خیلی شدید بود، پیتر دختر کوچولو رو پیدا کرد و اونو آورد پایین پلهها، پلهها پشت سر اونا آتیش گرفتن. تو خیابون، اون دختر رو داد به پدر و مادرش.
یه آتشنشان گفت: “کارت خوب بود، پسر.”
یه آتشنشان دیگه اومد. “یه نفر تو طبقه چهارم هنوز بیرون نیومده.”
پيتر این حرف رو شنید و حس بدی بهش دست داد.
روز بعد، پیتر یه پیغام از طرف خاله می دریافت کرد. وقتی به خونه اون رسید، کلی جعبه همه جای باغچه بود.
پیتر پرسید: “چه خبره؟”
اون توضیح داد: “بانک چند هفته دیگه بهم مهلت داده، ولی من دیگه دارم جا به جا میشم — یه آپارتمان کوچک پیدا کردم.”
“چرا به من نگفتی؟”
خاله می گفت: “من میتونم مراقب خودم باشم، پیتر. و هنری جکسونِ جوون که خونشون اون سمت خیابونه، به من کمک میکنه. اون جعبههای من رو حمل میکنه و من بهش ۵ دلار میدم”
پیتر شروع کرد به گفتن این که: “گوش کن، درباره آخرین ملاقات من —”
خاله می گفت: “لازم نیست در این باره حرف بزنیم. برات سخت بود که بهم بگی. بنابراین، ممنونم و دوست دارم پیتر.”
هنري جکسونِ جوون به دنبال جعبهي دیگه اومد.
پیتر گفت: “سلام، هنری.”
هنری گفت: “تو عکسهای مرد عنکبوتی رو میگیری، درسته؟ اون کجاست؟”
“اون — ام — ميخواست کارهای دیگهاي رو امتحان کنه.”
هنری پرسید: “اون برمیگرده، درسته؟”
پیتر جواب داد: “نمیدونم.”
خاله می گفت: “هنری میخواد وقتی بزرگ شد، مرد عنکبوتی بشه. بچههایي مثل هنري به قهرمان نیاز دارد. ما هم داریم! و من به این باور دارم که یه قهرمان، درون همهي ما وجود داره که ما رو مجبور میکنه کارهای درست انجام بديم.”
پیتر با خودش فکر کرد: “یعنی اون میدونه؟”
تو شهر، پیتر با یه آسانسور به بالای یه ساختمون بلند رفت. از خودش پرسید: “من هنوز هم یه قهرمان درون خودم دارم؟” او به ساختمون بعدی نگاه کرد.
با خودش فکر کرد: “من میتونم انجامش بدم.” اون با سرعت به طرف لبهي سقف دوید و پرید. اون به طرف ساختمون بعدی پرواز کرد. حس خوبی بهش دست داد. اون، فریاد کشید: “وووهووو؛ من برگشتم؛ من برگشتم.” ولی بعد، اون شروع کرد به افتادن. اون با سرعت زياد افتاد پایین. خوشبختانه، بندهای رخت بین ساختمونها بودن. اون یکیشون رو گرفت و بقیه راه رو سُر خورد. بعد خورد به دیوار و افتاد بین دو تا ماشین. اون فرياد زد: “وای، پشتم، پشتم.”
جان جیمسون و امجی تو آپارتمان امجی نشسته بودن. اونا قرار بود به زودی ازدواج کنن. و داشتن درباره روز بزرگشان با هم حرف میزدن.
جان پرسيد: “نمیخوای دوستت رو دعوت کنی، عكاس رو؟”
امجی گفت: “اون دوست من نیست؛ فقط یه آدم واقعاً احمقه.” اون به طرف جان اومد و تو چشماش نگاه کرد. اون داشت به چی نگاه میکرد؟
امجی بهش گفت: “سرت رو برام بيار عقب.” بعد اونو بوسید.
یه بار، خیلی وقت پیش، مرد عنکبوتی رو اینطور بوسیده بود. اینبار اونقدرا هم خوب نبود.
امجی با یه فنجون قهوه، کنار پنجرهی یه کافه نشسته بود، پیتر اومد تو. پيتر گفت: “سلام.”
امجی لبخند زد: “ممنونم که اومدی.”
پیتر پرسید: “همه چی رو به راهه؟”
امجی سختش بود جواب بده. “به یاد میاری — بعد از نمایشم تو تئاتر؟ تو اون شب متفاوت بودی. من نمیخواستم گوش بدم. ولی دربارش فکر کردم —” امجی تو چشمای پیتر نگاه کرد. ولی پیتر با عجله اون طرف رو نگاه کرد.
پیتر گفت: “گوش کن، چیزهای زیادی هست که باید بگم من نمیتونم با تو باشم، امجی.”
اون پرسید: “منو دوست داری یا نه؟”
دهنش گفت: “من — ندارم.” ولی چشماش يه چیز دیگه گفت.
امجی رفت نزدیک پیتر. به آرومی گفت: “منو ببوس. من باید یه چیز رو بدونم. فقط يه بوسه.” امجي، چشاش رو بست و به طرف پيتر حركت كرد.
پيتر خيلي دلش ميخواست اونو ببوسه، ولي داشت به حس عنكبوتيش گوش ميداد. داشت یه اتفاق وحشتناک میافتاد.
یهو، اون امجي رو بغل كرد؛ اون، امجي رو با خودش كشيد رو زمين. نیم ثانیه بعد، یه ماشین خورد به پنجرهي بزرگ کافه. ماشین از بالای سرشون چرخید و پشت اونها خورد زمین. اونا هنوز زنده بودن.
بعد، اونا يه صدای بلند شنیدن. شترق! بعد، دوباره. شتررق! بیرون، تو خیابون مردم داشتن فرار میکردن و فریاد میکشیدن. بعد دکتر اوك جلوی اونا ظاهر شد.
اون لبخند زد: “پیتر پارکر و دوست دخترش.”
پیتر پرسید: “چی میخوای؟”
یهو، یه بازوی فلزی اومد جلو و پیتر رو بلند کرد.
اون گفت: “من دوستت، مرد عنکبوتی رو میخوام. بهش بگو ساعت ۳، من رو تو برج وستسايد ببینه.”
پيتر گفت: “ولی من نمیدونم اون کجاست؟”
اون به امجی اشاره کرد: “پیداش کن و گرنه اونو ميكشم.” بعد، اون امجی رو با بازوهای فلزیش بلند کرد و تو خیابونهای شهر ناپدید شد.
روبی رابینسون رفت تو دفتر جیمسون تو روزنامه باگل. اون گفت: “هنوز هم از امجی خبری نیست، متاسفم، جوناح.”
جيمسون گفت: “همش تقصیر منه.” اون داشت به داستانهای مرد عنکبوتی تو روزنامه باگل فکر میکرد. اون گفت: “من کاری کردم كه مرد عنکبوتی بره — مرد عنکبوتی يه قهرمان بود.” اون برگشت تا به لباسهای مرد عنکبوتی که روی دیوار دفترش بود نگاه کنه. بعد اون برگشت، گفت: “مرد عنکبوتی —”
یهو یه صدایی مثل باد اومد. جوناح برگشت كه نگاه کنه. لباسهای مرد عنکبوتی اونجا نبود. و جاشون تار بود یه تار خیلی بزرگ و یه پیغام از طرف مرد عنکبوتی!
جيمسون فرياد زد: “مرد عنکبوتی یه مجرم بود.”
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
Where is Spider-Man?
Peter walked along the street. It was cold and he pulled his coat around him. He saw a newspaper. ‘CRIME UP 75%,’ it said, ‘WHERE IS SPIDER-MAN NOW?’
And then he heard people shouting. People were running past him. He followed them and saw a building on fire. Peter was going to take off his street clothes. And then he remembered. He was Spider-Man no more.
‘There’s a child on the second floor’ someone cried. The fire-fighters weren’t there yet.
‘Spider-Man no more,’ thought Peter. ‘But Peter Parker in still help!’ He ran quickly into the building.
Inside, he heard the child crying. The heat was terrible, Peter found the little girl and carried her down the stairs, The stairs fell into the fire behind them. Back in the street, he gave the girl back to her parents.
‘You did well, son,’ said a fire-fighter.
Another fire-fighter came up. ‘Someone on the fourth floor didn’t get out.’
Peter heard this and he felt so bad.
The next day, Peter got a message from Aunt May. When he arrived at her house, there were boxes of things all over the garden.
‘What’s going on,’ he asked.
‘The bank gave me another few weeks,’ she explained, ‘but I’m moving on—I found a small flat.’
Why didn’t you tell me?’
‘I can look after myself, Peter,’ said Aunt May. ‘And young Henry Jackson from across the street is helping me. He’s carrying my boxes and I’m paying him $5.’
‘Listen, about my last visit-‘ Peter started to say.
‘We don’t need to talk about it,’ said Aunt May. ‘It was difficult for you to tell me. So, thank you, and I love you, Peter.’
Young Henry Jackson came for another box.
‘Hi, Henry,’ said Peter.
‘You take Spider-Man’s pictures, right,’ Henry said. ‘Where is he?’
‘He—er—wanted to try other things.’
‘He’ll be back, right,’ asked Henry.
‘I don’t know,’ answered Peter.
‘Henry wants to be Spider-Man when he grows up,’ said Aunt May. ‘Children like Henry need a hero. We all do! And I believe there’s a hero in all of us—making us do the right thing.’
‘Does she know,’ thought Peter.
Back in the city, Peter took a lift to the top of a tall building. ‘Do I still have a hero inside me,’ he asked himself. He looked across to the next building.
‘I can do it,’ he thought. He ran fast to the edge of the roof and jumped. He ‘flew’ across towards the next building. He felt great. ‘Woohoo; I’m back; I’m back,’ he shouted. But then he started to fall. Down he went, faster and faster. Luckily there were washing lines between the buildings. He caught one and swung down the rest of the way. He crashed into a wall and fell between two cars. ‘Oh, my back, My back,’ he cried.
John Jameson and MJ were sitting in MJ’s flat. They were getting married soon. And they were talking about their big day.
‘Don’t you want to invite your friend - the photographer,’ asked John.
‘He’s not my friend; He’s just a really stupid guy,’ said MJ. She came over to John and looked into his eyes. What is she looking for?
‘Put your head back for me,’ she said to him. Then she kissed him.
Once, a long time ago, she kissed Spider-Man this way. This time wasn’t as good.
MJ sat in the window of a cafe with a cup of coffee, Peter walked in. ‘Hi,’ said Peter.
‘Thanks for coming,’ MJ smiled.
‘Is everything OK’ asked Peter.
MJ found it hard to answer. ‘Do you remember—after my play at the theatre? You were different that night. I didn’t want to listen. But I’ve thought about it—’ MJ looked into Peter’s eyes. But Peter looked away quickly.
‘Listen,’ he said, ‘there’s more for me to say I can’t be there for you, MJ.’
‘Do you love me or not, ‘ she asked.
‘I—don’t,’ his mouth said. His eyes said something different.
MJ moved closer to Peter. ‘Kiss me,’ she said quietly. ‘I need to know something. Just one kiss.’ MJ closed her eyes and moved towards Peter.
Peter wanted to kiss her so much, but he was listening to his spider sense. Something terrible was going to happen.
Suddenly he took MJ in his arms; He pulled her with him to the floor. Half a second later, a car crashed through the big glass window of the cafe. The car turned over above their heads, then crashed into the floor behind them. They were still alive.
Then they heard a loud noise. THUMP! And then again. THUMP! In the street outside, people were running and crying out. Then Doc Ock appeared in front of them.
‘Peter Parker,’ he smiled, ‘and the girlfriend.’
‘What do you want, ‘ asked Peter.
Suddenly, a metal arm moved forward and lifted Peter up.
‘I want your friend Spider-Man,’ said Ock. ‘Tell him to meet me at the Westside Tower at three o’clock.’
‘But I don’t know where he is,’ said Peter.
‘Find him, or I’ll kill her,’ he pointed at MJ. Then he lifted MJ in his metal arms and disappeared through the streets of the city.
Robbie Robertson walked into Jameson’s office at the Daily Bugle. ‘There’s still no news about MJ,’ he said, ‘Sorry, Jonah.’
‘It’s all my fault,’ said Jameson. He was thinking about the Spider-Man stories in the Daily Bugle. ‘I drove Spider-Man away—Spider-Man was a hero,’ he said. He turned to look at Spider-Man’s clothes on his office wall. Then he turned back and said, ‘Spider-Man was-‘
Suddenly, there was a sound like the wind. Jonah turned to look. Spider-Man’s clothes were gone! And in their place was a web - a very big web - and a message from Spider-Man!
‘Spider-Man was a criminal, ‘ shouted Jameson.