سرفصل های مهم
فصل اول
توضیح مختصر
آنگوس به صحنهی قتلی در آرتور سیت میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
وز، وز، وز.
آنگوس نالید و بالش رو محکمتر بغل کرد.
شاید اگه وانمود میکرد خوابش برده صدا از بین میرفت.
وز، وز.
صدا قطع شد.
ولی یک نفر به دیوار میکوبید.
یا، نه، به نظر نزدیکتر میاومد.
به نظر از توی سرش میومد.
وز، وز، وز.
آنگوس دوباره نالید، دستش رو دراز کرد و تلفنی زنگخور رو به طرف گوشش کشید.
صدای راس رو شنید که میگفت: “صبحبخیر، آنگوس؛ یا شاید باید بگم، بعد از ظهر بخیر؟
حالت چطوره؟”
“دارم میمیرم.
ولم کن” جواب زیر لبی آنگوس بود.
“نه، اینطوری که خوش نمیگذره.”
راس به نظر داشت تفریح میکرد.
آنگوس برگشت و همین که نور آفتاب به چشمهاش خورد، صورتش رو جمع کرد.
“چرا انقدر زود شروع بکار کردی؟
چرا اینقدر خوشحالی؟”
“خوشحال نیستم، فقط شادنفرویده (لذت بردن از بدبختی دیگران) هست.
و زود هم نیست، ساعت یکه، و من از ساعت هشت بیدارم.
میدونی که بعضی از ماها شغلهای واقعی داریم.”
“ها ها” پاسخ آنگوس بود.
“پس دیشب خوش گذروندی؟
وقتی من رفتم به نظر میرسید تو و سوزی خوب با هم گپ میزنید.”
“آه؟” اشاره به اسم سوزی بالاخره آنگوس رو بیدار کرد.
“در حقیقت، میخواستم بدونم میدونی کجاست؟
یک جسد پیدا شده و همه الان باید به آرتور سیت برن.”
آنگوس درحالیکه سعی میکرد مفهوم سؤال راس رو بفهمه خودش رو کشید و نشست و چشمهاش رو مالید.
کمی طول کشید، ولی بعد احساس کرد تا بیخ گوشهاش سرخ شده.
اعتراض کرد: “نه، نه! نمیدونم کجاست.
چ-چرا؟ نتونستی پیداش کنی؟”
“نه، به تلفنش جواب نمیده بنابراین دو دو تا چهار تا کردم و …”
راس هنوز هم سرگرم به نظر میرسید، ولی جدی شد “ولی واقعاً باید بیاد سر کار، رئیس راضی نیست؛ پس اگه خبری ازش شنیدی…”
“البته. گفتی آرتور سیت و یک جسد؟”
“درسته. من الان دارم میرم اونجا.”
“باشه، خوب امیدوارم سوزی رو به زودی پیدا کنی.”
“باشه، خداحافظ.”
آنگوس لحظهای تلفن به دست نشست.
یک جسد در آرتور سیت، حالا این اتفاقیه که هر روز هفته نمیفته شاید بهتره خودش پیاده بره اونجا و ببینه چه خبره.
شاید سوزی رو بینه و ممکنه کمی هوای آزاد به سر دردش کمک کنه.
ولی اول از همه: به یک فنجان چای نیاز داشت.
سی و پنج دقیقه بعد، آنگوس تلو تلو خوران از در ورودی خونهی اجارهای در مارچمونت که کمی بیش از یک سال بود که اونجا زندگی میکرد بیرون اومد و شروع به پیاده رفتن به سمت نوینگتون کرد.
هوا گرمتر از اونی بود که انتظارش رو داشت و کمی بعد، از برداشتن کتش سر راهش به بیرون، پشیمون شد.
وقتی به خیابان هولیرود پارک پیچید و ونهای پلیس رو با آژیرهای خاموش، ولی چراغهای آبی چشمکزن دید که در انتهای خیابان پارک کردن، به سرعت این موضوع رو فراموش کرد.
از اونجایی که آماده شدنش طول کشیده بود، از اینکه هنوز اونجا بودن تعجب کرد.
حتماً موضوع خیلی جدیه.
وقتی به ورودی هولیرود پارک نزدیک میشد، تونست حصار نواری پلیس رو که سراسر خیابان و پیادهرو کشیده شده بودن رو ببینه.
یک گروه دانشجو از اقامتگاه دانشگاه نزدیک داشتن سیگار میکشیدن و پیامک میزدن؛ همچنین چند تا دونده ایستاده بودن و داشتن با یک زوج مسن صحبت میکردن.
یک زن جوان کناری ایستاده بود با موهای قرمز آتشین شگفتانگیزش که نسیم میاوردشون روی صورتش بیرون ایستاده بود.
به شکل بینقصی با لباس سبزش ضدیت داشت، و حواس آنگوس لحظهای پرت این تصویر شد.
هرچند سریع حواسش رو متوجه مردها و زنهای اون طرف حصار پلاستیکی کرد: مأموران پلیس، کارشناسان پزشک قانونی، و آدمهای گوناگون دیگه که کاری برای انجام در صحنهی جرم داشتن.
چشمش به راس خورد که نزدیک یک ون ایستاده بود و با سرپرسش صحبت میکرد.
در حالی که اطراف رو نگاه میکرد، سوزی که بهشون نزدیک میشد رو دید- پس راس موفق شده بود پیداش کنه.
وقتی سوزی با راس و رئیسشون که زیاد راضی به نظر نمیرسید سلام و احوالپرسی میکرد، آنگوس تماشاش کرد.
رئیس به سمت جمعیت اشاره کرد و سوزی شروع به رفتن به سمتشون کرد.
وقتی منتظر بود تا سوزی ۱۰۰ متری به جایی که اون و آدمهای دیگه ایستاده بودن نزدیک بشه، دوباره توجهش منحرف شد، این بار به دو تا بهیاری که یک جسد پوشونده شده رو حمل میکردن و یک مأمور پلیس که قلادهی یک سگ رو میکشید.
حیوان، یک بوردر کالی، نگهدارش رو محکم میکشید و کاملاً با غضب پارس میکرد.
مأمورِ با لباس فرم آشکارا در کنترل سگ مشکل داشت.
“ممنونِ همگی، اینجا چیزی برای دیدن وجود نداره.
لطفاً به راهتون ادامه بدید، و محوطه رو خالی کنید تا ما بتونیم به تحقیقاتمون ادامه بدیم.”
سوزی به نظر از انجام این وظیفه خوشحال نمیرسید، و وقتی گروههای مختلف مردم رو چند متری به اونطرفتر حرکت میداد با بازوهای بسته ایستاد.
کار انجام شد، به طرف آنگوس برگشت.
“بعد از ظهر بخیر. اینجا چکار میکنی؟”
لحنش خالی بود ولی گذری از لبخند روی صورتش بود.
“خب، راس بیدارم کرد و من هم فکر کردم بهتره من هم بیام اینجا و نگاهی بندازم.”
آنگوس لبخند زد و اندکی درنگ کرد. “امم، حالت چطوره؟”
“بهتر از این نمیشه.”
آنگوس به طعنه سر تکون داد و پرسید: “در هر حال، اینجا چه اتفاقی افتاده؟”
“حالا آنگوس، میدونی که نمیتونم چیزی بهت بگم.
مجبوری دربارش فقط تو روزنامهها بخونی.
علاوه بر این، بهتره به کارم ادامه بدم.
بعداً میبینمت.”
“بله، باشه. مراقب باش.”
وقتی سوزی شروع به دور شدن کرد، آنگوس تماشاش کرد.
پشت سر سوزی میتونست مأمور رو که تقلا میکرد و سگ رو که هنوز قلادش رو میکشید رو ببینه.
آنگوس فکر کرد سگ به شکل نومیدانهای سعی میکنه برگرده پیش صاحبش؛ داستان بابی گریفریر، سگی که نمیتونست قبر صاحبش رو ترک کنه به ذهنش اومد.
و همون لحظه، سگِ کالی بالاخره خودش رو از دست مأمور جوان آزاد کرد و قلادهاش پاره شد، و قبل از اینکه لای گیاهان و بوتهها ناپدید بشه، از لای ماشینهای پارک شده و دستهایی که برای گرفتنش دراز شده بودن جا خالی داد و در رفت.
مأموران پلیس فریاد میکشیدن و دستهاشون رو تکون میدادن، ولی دیگه چیز جالب توجهی برای دیدن وجود نداشت.
آنگوس پشتش رو به صحنه کرد، و به این فکر کرد که حالا باید چیکار کنه.
روزی دلپذیر بود و هیچ عجلهای برای برگشتن به آپارتمان به هم خوردهاش نداشت؛ قدم میزد و افکارش رو سر و سامان میداد.
در حالی که کت خیلی گرمش رو در میآورد، فقط با یک نگاه کوتاه دیگه به وضع پشت سرش شروع به قدم زدن بیهدف کرد؛ تپهی پرتگاه و آرتور سیت غرق پرتوهای آفتاب ملایم آوریل بودند.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Buzz, buzz, buzz.
Angus groaned and hugged the pillow closer to him.
Maybe if he pretended to be asleep the noise would just go away.
Buzz, buzz.
It stopped.
But there was someone hammering on the wall.
Or, no, it seemed to be closer.
It seemed to be coming from inside his head.
Buzz, buzz, buzz.
Angus groaned again, stretched out his arm and pulled the ringing phone to his ear.
“Good morning, Angus,” he heard Ross’s voice say, “Or should that be ‘Good afternoon’?
How’re you feeling?”
“I’m dying.
Leave me alone,” was Angus’s mumbled reply.
“Nah, that wouldn’t be much fun.”
Ross sounded like he was enjoying himself.
Angus turned over, wincing as the sunlight hit his eyes.
“What are you doing up so early?
Why are you so cheerful?”
“I’m not cheerful, it’s just Schadenfreude.
And it’s not early, it’s 1 o’clock and I’ve been up since eight.
Some of us have real jobs, you know.”
“Uh-huh,” was Angus’s response.
“So, you had a good time last night, then?
Susie and you seemed to be having a good chat when I left.”
“Oh?” The mention of Susie’s name had finally woken Angus up.
“In fact, I was wondering if you know where she is?
A body’s been found and everyone has to get to Arthur’s Seat now.”
Angus pulled himself into a sitting position, and rubbed his eyes while he tried to understand the implications of Ross’s question.
It took a moment but then he felt himself blush to his ears.
“No, no! I’ve no idea where she is,” he protested.
“Wh-why? Can you not get hold of her?”
“No, she’s not answering her phone, so I put two and two together.”
Ross still sounded amused, but became serious, “But she really needs to come to work, the boss is not pleased, so if you hear from her.”
“Of course. You said Arthur’s Seat and a body?”
“That’s right. I’m heading over there now.”
“OK, well I hope you find Susie soon.”
“Right you are, bye.”
Angus sat a moment, the phone quiet in his hand.
A body on Arthur’s Seat, now that didn’t happen every day of the week, maybe he’d walk up there himself, see what was going on.
He might see Susie and some fresh air would help his sore head.
But first things first: he needed a cup of tea.
Thirty-five minutes later, Angus stumbled out of the front door of the Marchmont tenement he had lived in for a little over a year and began to walk in the direction of Newington.
It was warmer than he had expected and he was soon regretting the jacket he’d grabbed on his way out.
He quickly forgot about that as he turned into Holyrood Park Road and saw the police vans parked at the end, sirens off but blue lights flashing.
He was surprised that they were still there, as he had taken a long time to get ready.
It must be very serious.
As he neared the entrance to Holyrood Park, he could see a police-tape barrier strung across the road and pavement.
A group of students from the nearby university accommodation were smoking and texting; a couple of joggers had also paused and were chatting to an elderly couple; off to the side was a young woman.
She stood out with her amazing, fiery-red hair which was blowing across her face in the breeze.
It contrasted perfectly with her green dress, and Angus was momentarily distracted by this vision.
He quickly turned his attention, however, to the men and women on the other side of the plastic barrier: police officers, forensic scientists and other miscellaneous people who had a job to do at a crime scene.
He caught sight of Ross standing near a van, talking to his superior.
Looking around, he saw Susie approach them - so Ross had managed to find her.
He watched as she greeted Ross and their chief, who didn’t look very pleased.
He gestured towards the crowd of people and Susie started walking in their direction.
As he waited for her to cross the 100 yards or so to where he and the others were standing, his attention was again diverted, this time to two paramedics carrying down a covered body and a police officer pulling at the lead of a dog.
The animal, a Border Collie, was tugging at its restraint and barking quite fiercely.
The uniformed officer was clearly having some trouble keeping the dog under control.
“Thank you everyone, there’s nothing to see here.
Please be on your way and clear the area, so that we can get on with our investigation.”
Susie seemed less than happy to have this task and stood with arms crossed as the collection of people moved off a few more yards.
Job done, she turned to Angus.
“Afternoon. What you doing here then?”
The tone was neutral but there was a hint of a smile on her face.
“Well, Ross woke me up and so I thought I might as well come and have a look.”
Angus smiled and trailed to a halt.
“Um, so how are you?”
“Couldn’t be better.”
Angus nodded at the sarcasm and asked: “What happened here anyway?”
“Now Angus, you know I can’t tell you anything.
You’ll just have to read about it in the paper.
Besides, I’d better be getting on.
See you later.”
“Yes, fine. Take care.”
Angus watched as Susie started to walk away.
Behind her he could see the struggling officer and dog, which was still pulling at its lead.
Angus imagined it desperately trying to return to its master’s side, the story of Greyfriar’s Bobby, the dog who wouldn’t leave his master’s grave, coming to mind.
And at that moment, the collie finally broke free of the young officer and went tearing off, dodging parked cars and outstretched arms, before vanishing into the undergrowth.
There were shouts and arm-waving from the police officers but nothing more of interest to see.
Angus turned his back on the scene, and wondered what he should do now.
It was a lovely day and he was in no hurry to return to his messy flat; he’d go for a walk and clear the cobwebs.
Removing the too-warm jacket, he meandered off, with only one more glance at the action behind him, the mound of the Crags and Arthur’s Seat bathed in the soft April sunlight.