فصل چهارم

توضیح مختصر

آنگوس ایده‌ای مبهم برای کتاب بعدیش به ذهنش رسید.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

از ذهن بیرون کردن وقایع روز برای آنگوس سخت بود.

مرد مقتول کی بود؟

دختر مو قرمز ارتباطی با اون داشت؟

ولی تا راس و سوزی رو می‌دید، باید سؤالاتش رو بی‌پاسخ میذاشت.

و حتی اگه اونها رو هم می‌دید، میدونست که اجازه گفتن چیزهای کمی رو بهش دارن.

به جاش تصمیم گرفت سعی به کمی نوشتن بکنه، و بعد از هفته‌ها در راه بودن به روال عادیش برگرده.

ولی دلش به کار نبود و دو روز بعد رو با خیره شدن به صفحه‌ی سفید کامپیوتر، قدم زدن در آپارتمانش، و سعی به ترغیب ذهنش به همکاری سپری کرد.

ذهنش محلی به عجز و لابه‌هاش نذاشت، بنابراین آنگوس به جاش به اتو کردن کپه‌ای لباس فکر کرد، در مورد شام تعمق کرد، از نتایج فوتبال تعجب کرد، و رویای چشم‌های آبی سوزی و لبخندش که رو لپ‌هاش چال می‌نداخت رو در سر پروروند.

تنها وقفه‌‌ی این شکنجه‌ی ذهنی، بیرون رفتن برای خرید کمی شیر و روزنامه‌ی عصر بود.

حداقل میتونست کمی از حس کنجکاویش نسبت به مرد مُرده رو اقناع کنه؛ اخبار قتل عمومی شده بود و روزنامه‌ی محلی کمی جزئیات اساسی در مورد مرد مقتول رو منتشر کرده بود.

اون صاحب گالری کوچیک در استاک‌بریج بود، متأهل بود و بچه‌ای نداشت.

پلیس اسمش رو منتشر کرده بود؛ جفری برادی، و خواستار شاهدهایی بودن که با هر نوع اطلاعاتی در رابطه با شب قتل جلو بیان.

بعد از خوندن این اطلاعات کم، آنگوس می‌خواست اسم مرد رو در گوگل تایپ کنه که تلفنش صدا داد.

از موقعی که آنگوس سگ رو برگردونده بود، راس باهاش در تماس نبود- شکی نبود که شب و روز روی پرونده کار می‌کنه- بنابراین آنگوس از خوندن پیامش متعجب ولی خوشحال بود: “نوشیدنی؟ بلایند پواِت؟ بیست دقیقه بعد؟”

آنگوس پیام زد: “عالیه! تو میخونه می‌بینمت.” وقتی دنبال کلیدها و کتش میگشت، تمام فکر جفری برادی ناگهان فراموش شد.

داشت خارج میشد که فکری به ذهنش رسید: شاید سوزی اونجا باشه.

وقتی به سرعت اصلاح میکرد، اضطرابی ناگهانی گرفت؛ یک تیشرت مچاله ولی تمیز پیدا کرد، و یه شونه به موهاش کشید.

ده دقیقه بعد از در دوید بیرون.

اون که دیر با گونه‌‌های صورتی و نفس‌زنان رسید، دید راس تنهاست، به غیر از یک آبجوی نیمه تموم.

سلام و احوالپرسی کردن، آنگوس برای خودش یه پینت گرفت و نشست.

“چطوری؟”

“خوب، میتونست بهتر باشه.

همونطور که میتونی تصور کنی، وضعیت پاسگاه قاراشمیش بود.

اوضاع خوب پیش نمیره، گرچه سرنخ دستمون اومده.

ولی آدم‌ها همش با اطلاعاتی تماس می‌گیرن که بعد مشخص میشه کاملاً ساختگین.”

آنگوس با همدردی گفت: “همم، پس تئوری‌تون چیه؟”

“نمیتونم چیز زیادی بگم.

ولی، خوب، بذار اینطور بیانش کنیم: به نظر برادی چند تا دوست خیلی مشکوک داره.”

“چه جور چیزی؟ رسیدگی به کالاهای مسروقه؟ مواد مخدر؟”

راس شونه‌هاش رو به نشان امتناع از جواب دادن بالا انداخت.

اونگوس لحظه‌ای ساکت بود “پس فکر می‌کنید یه معامله بد پیش رفته، یا همچین چیزی، و براش بد تموم شده؟”

“یه همچین چیزی.”

آنگوس سرش رو به نشانه تأیید تکون داد، جوانه یک ایده در ذهنش کاشته شده بود، شاید شروع یک داستان جدید؟

وقتی پینتش رو مزه می‌کرد، ذهنش سرگردان بود و با بی‌توجهی به دیوارهای آشنای پر از پوستر میخونه‌ی مورد علاقشون نگاه می‌کرد.

خیالبافیش با بلند شدن راس برای خوش و بش با سوزی که تازه از در وارد شده بود، قطع شد.

قلب آنگوس فقط کمی تندتر شروع به تپیدن کرد.

“پس موفق شدی.

آنگوس دوباره غرق دنیای خودشه، بنابراین من میتونم از مصاحبتت استفاده کنم.”

راس پوزخند زد، “مثل همیشه؟”

سوزی وقتی با آهی می‌نشست فقط سر تکون داد.

آنگوس با لکنت گفت: “سلام، سوزی، روز خس-خسته‌کننده‌ای داشتی؟”

“آره. بدون وقفه کار کردم.”

خسته به نظر می‌رسید، ولی آنگوس هیچ وقت به خودش اجازه نمی‌داد همچین فکری بکنه.

وقتی منتظر راس بودن که با نوشیدنیِ سوزی برگرده، ساکت بودن.

وقتی راس جی اند تی (نوشیدنی مخلوط جین و آب انرژی‌زا) سوزی رو آورد، “ممنونم” جواب سوزی بود.

سوزی یک جرعه خورد و بالاخره لبخند زد: “بهتره!

خوب آنگوس، حالت چطوره؟

چیکار میکردی؟…”

با این حرف‌ها گفتگو دوباره شروع شد.

چند ساعت بعد، وقتی در خیابان باکلچ ایستاده بودن و آماده‌ی رفتن به خونه بودن، آنگوس دختر رو به خاطر آورد “راس، رفیق، میخواستم بهت بگم، یه دختر بود- موهای قرمز شگفت‌انگیزی داشت- اون روز ایستاده بود و آرتور سیت رو تماشا می‌کرد.

و خوب، من دوباره دیدمش، و صحبت‌هاش به گوشم خورد.

چیزی درباره اینکه خوب شده که مَرده دیگه نیست.

فکر می‌کنی اون ربطی با قتل داشته؟”

راس لحظه‌ای فکر کرد، ولی بعد سرش رو تکون داد “شک‌ دارم؛ میتونسته درباره هر چیز دیگه‌ای باشه. ولی به یه نفر میگم این موضوع رو بررسی کنه، فقط محض احتیاط.”

“خیلی‌خب. پس شب‌بخیر.

شب‌بخیر سوزی.”

“شب‌بخیر.”

سوزی با خنده و تکون دست برای خداحافظی، جواب داد: “شب‌بخیر، آنگوس، خوب بخوابی”

آنگوس رفت خونه و از برگشتن به ادینبرا و از داشتن ایده‌ای مبهم برای کتاب بعدیش احساس خوشحال می‌کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Angus found the events of the day difficult to put out his mind.

Who was the murdered man?

Was the girl with red hair connected to him?

But until he saw Ross and Susie, he’d have to leave his questions unanswered.

And even when he saw them, he knew there was little they’d be allowed to tell him.

Instead, he decided to try and do some writing, get back into a routine after weeks of being on the road.

But his heart wasn’t in it, and he spent the following two days staring at a blank computer screen, pacing his flat and trying to persuade his brain to cooperate.

It ignored all his entreaties and so Angus contemplated the pile of ironing instead, pondered about dinner, wondered at the football results and dreamt about Susie’s blue eyes and dimply smile.

The only break from this mental torture had been popping out to buy some milk and the evening newspaper.

This could at least satisfy some of his curiosity regarding the dead man: news of the murder had been made public and the local paper provided some basic details about the victim.

He was the owner of a small gallery in Stockbridge, married with no children.

The police had released his name, Geoffrey Brodie, and were asking for witnesses to come forward with any information about the night of the murder.

Having read these few facts, Angus was about to Google the name when his phone beeped.

Ross hadn’t been in touch since Angus had returned the dog - no doubt working day and night on the case - so Angus was surprised but happy to read his text message: “Drink? Blind Poet? In 20 mins?”

Angus tapped in “Great! CU at the pub!” while he looked for his keys and jacket, all thought of Geoffrey Brodie suddenly forgotten.

He was about to leave when he had a thought: maybe Susie would be there.

There was a sudden panic as he quickly shaved, dug out a crumpled but clean T-shirt and dragged a comb through his hair.

Ten minutes later he ran out the door.

Arriving late, cheeks pink and out of breath, he found Ross alone except for a half-finished beer.

They exchanged greetings, Angus got himself a pint and sat down.

“How’s it going?”

“Well, could be better.

It’s been mad at the station, as you can imagine.

It’s not been going well, though we think we’ve got a lead now.

But all these people keep calling with information that turns out to be completely bogus.”

“Umm,” Angus said sympathetically, “So, what’s the theory?”

“I can’t say much.

But, well, let’s put it this way: Brodie seems to have had some very shady friends.”

“What kind of thing? Handling stolen goods? Drugs?”

Ross gave a non-committal shrug.

Angus was quiet a moment: “So, do you think a deal went wrong, or something, and ended badly for him?”

“Something like that.”

Angus nodded, the germ of an idea had been planted, perhaps the start of a new story?

His mind wandered as he supped his pint and looked unseeingly at the familiar poster-covered walls of their favourite pub.

His daydreaming was interrupted by Ross getting up to greet Susie, who had just walked in the door.

Angus’s heart began beating just that little bit faster.

“You made it then.

Angus is in his own world again, so I could use the company.”

Ross grinned, “Same as usual?”

Susie just nodded as she sat down with a sigh.

“Hi, Susie, lo-long day” Angus stammered.

“Urn, yeah. It’s been non-stop.”

She did look tired, but Angus would never have let on he thought this.

They were silent while they waited for Ross to return with her drink.

“Thanks,” was her reply, when Ross brought over her G&T.

She took a sip and finally smiled: “That’s better!

So, Angus, how are you?

What have you been up to?.”

With that the conversation started up again.

A few hours later, as they stood on Buccleuch Street, ready to go home, Angus remembered the girl: “Ross, mate, I meant to tell you, there was this girl - had amazing red hair - standing watching at Arthur’s Seat the other day.

And, well, I saw her again and overheard her talking.

Something about it being good he was gone.

Do you think she had anything to do with the murder?”

Ross thought a moment but then shook his head, “I doubt it, she could have been talking about anything.

But I’ll get someone to look into it, just in case.”

“OK. ‘Night then.

‘Night Susie.”

“‘Night.”

“‘Night Angus, sleep tight” Susie answered with a giggle and a wave.

Angus went home, feeling happy to be back in Edinburgh and to already have a vague idea for his next book.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.