سرفصل های مهم
فصل دوم
توضیح مختصر
آنگوس که اولین رمانش به موفقیت فوری رسیده، سگ فراری پلیس رو پیدا کرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
یازده سال میشد که ادینبرا خونهی آنگوس فلمینگ بود، ولی هنوز هم حس حیرتش رو هنگام قدم زدن در خیابانهای پر پیچ و خم با ساختمانهای ماسه سنگی خاکستری-زرد، باغهای کوچیک و تعدا کثیری دودکش از دست نداده بود.
وقتی یک پسر سادهی ۱۸ ساله بود به اینجا اومد و نقل مکان از جزیره کوچیک هیبرید به این شهر زیبا و وهمآور برای سیستمش شوک بود.
هرچند، به مرور زمان، خیابونها، حداقل در منطقهی اطراف دانشگاه، به اندازه راههایی که هنگام بچگی و رشدش در هاریس روشون بازی میکرد براش آشنا میومد.
امروز، روی ساختمانها تمرکز نکرده بود، بلکه به جاش به وقایع اخیر فکر میکرد.
نه ماه قبل، اولین رمانش، یک داستان جنایی، منتشر شده بود و با موفقیت فوری همراه بود.
بعد از سالها عدم اطمینان از آیندهاش، براش سورپرایز کاملی بود و هنوز هم کاملاً باورش نکرده بود.
تازه از چند هفته اعلامیهی مطبوعاتی در انگلیس برگشته بود- مهمانی شب قبل جشن اون بود- و حالا برای دوباره به حالت قبلی برگشتن از تمام اینها کمی زمان داشت.
ناشرش ازش میخواست شروع به کار روی کتاب بعدی بکنه، ولی برای شروع احساس نمیکرد تحت هیچ فشاری باشه.
علاوه بر این هیچ ایدهای نداشت که کتاب دربارهی چی باید باشه.
در حالی که این افکار رو کنار میزد، به خاطر آورد چقدر از اینکه دوستهاش، مخصوصاً راس، براش ترتیب مهمونی داده بودن، تحت تأثیر قرار گرفته بود.
با خودش لبخند زد؛ همه خیلی ازش تعریف کرده بودن، و به خصوص سوزی به شکل متفاوتی بهش نگاه کرده بود.
یا حداقل، به نظر خودش اینطور میرسید.
فقط امیدوار بود احمقانه رفتار نکرده باشه- آخر شب کمی مبهم بود.
در حالی که آه میکشید، اینکه سر در بیاره کجا بود رو کنار گذاشت.
از گوشهی چشمش یک جسم سیاه رنگ به چشمش خورد.
وقتی برگشت غیبش زد.
هنوز هم حالت بعد مستی رو داشت؟
نه، دوباره پیداش شد: دو تا چشم مشکی، یک زبان صورتی و یک حالت قیافهی شوخ.
تسمه که از قلادهاش آویزون بود ظن آنگوس رو تأیید کرد.
سگ فراری.
حالا، بهش اجازه میداد اونو بگیره؟
آنگوس ایستاد، چشمهاش روی سگ ثابت بودن، سگ متقابلاً بهش خیره شد، به نظر هر دو فکر میکردن.
بعد آنگوس ابروهاش رو بالا برد، نوسان عصبی داشت.
سگ که به اعمال آنگوس علاقمند شده بود، نشست.
آنگوس کتش رو بلند کرد و به جیبهاش دست زد و زیر لبی با خودش حرف زد”، مطمئنم هنوز اینجاست.
چیکارش کردم” قبل از اینکه لبخند بزنه “، آهان!”
یک بستهی مچاله چیپس بیرون آورد، بازش کرد، و صاف گذاشتش روی زمین، از محتویات صاف شده رایحهی اشتهاآور نمک و سرکه پخش شد.
یک قدم رفت عقب و منتظر موند.
سگ به بستهی چیپس نگاه کرد، به آنگوس نگاه کرد، دوباره به بسته نگاه کرد و بعد از تردیدی مختصر اومد جلو تا ترکیب خوشمزه رو با دم جنبان لیس بزنه.
آنگوس فرصتش رو دید و انتهای تسمه رو گرفت.
سگ سرش رو دوباره بلند کرد، ولی ظاهراً با حال و هوای شکستخورده، قبل از اینکه اجازه بده آنگوس بی سر و صدا اونو به پایین خیابان هدایت کنه، چیپس رو تموم کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Edinburgh had been Angus Fleming’s home for eleven years now, but he hadn’t lost the feeling of wonder at walking through its winding streets with their grey-yellow sandstone buildings, small gardens and multitude of chimneys.
He had arrived here as a naive 18-year-old and the move from a small Hebridean island to this elegant and eerie city had been a shock to the system.
In time, however, the streets, at least in the area around the university, had become as familiar to him as the paths he’d played on as a child growing up on Harris.
Today, he wasn’t concentrating on the buildings but was instead thinking about recent events.
Nine months earlier his first novel, a crime story, had been published and had been an instant success.
After years of uncertainty about his future, it had come as a complete surprise and still hadn’t really sunk in.
He’d just returned from a few weeks of PR stuff in England - the party the night before had been in celebration of that - and now he had some time to recover from it all.
His publisher wanted him to start work on the next book, but he didn’t fee under any pressure to get started.
Plus he had no idea what it should be about.
Pushing those thoughts to one side, he remembered how touched he was that his friends, Ross especially, had organized a party for him.
He smiled to himself; everyone had been so complimentary and Susie in particular had looked at him differently.
Or, at least, so it had seemed to him.
He just hoped he hadn’t made a fool of himself - the end of the evening was a bit of a blur.
Sighing, he stopped to work out where he was.
Out of the corner of his eye, he caught sight of a black shape.
It disappeared as he turned around.
Was he still hungover?
No, there it was again: two dark eyes, a pink tongue and a quizzical expression.
The lead hanging from its collar confirmed Angus’s suspicion.
The runaway dog.
Now, would it let him catch it?
Angus stood, eyes fixed on the dog; the dog stared back; they both seemed to be thinking.
Then Angus raised his eyebrows, he’d had a brainwave. The dog sat down, intrigued by Angus’s actions.
He had lifted up his jacket and was patting the pockets, muttering to himself, “I’m sure it’s still here.
What did I do with it” before smiling, “Aha!”
He pulled out a crumpled crisp bag, opened it and lay it flat on the ground, the flattened contents letting off an appetizing aroma of salt and vinegar.
He took a step back and waited.
The dog looked at the crisp bag, looked at him, looked back at the bag, and after a brief hesitation moved forward to lick up the tasty mixture, tail wagging.
Angus saw his chance and picked up the end of the lead.
The dog raised its head again but with a seemingly defeated air, finished off the crisps before letting Angus quietly lead him down the road.