سرفصل های مهم
فصل سوم
توضیح مختصر
آنگوس دختر مو قرمزی که قبلاً دیده بود رو در حال صحبت با مرد جوونی دید.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
در برگشت از راهی که اومده بود، آنگوس میتونست افسران پلیسی که اطراف پاسگاه پلیس در خیابان سنت لئونارد جمع شده بودن رو ببینه.
راس و سوزی هم اونجا بودن.
آنگوس رو با سگ دیدن و گروه کوچکی چند قدم دورتر از پاسگاه به دیدنش اومدن.
سگ شروع به نالیدن کرد، بعد دوباره شروع به پارس کرد.
یک افسر جوان که تسمه رو از آنگوس میگرفت، پرسید:”چطور پیداش کردی؟ همه جا رو گشتیم!”
سگ تسمه رو کشید.
“خوب، همینطور در دامبیدیکس قدم میزدم که …”
آنگوس چیز بیشتری نگفت، برای اینکه وقتی یه ماشین رسید، همه برگشتن تا نگاش کنن.
یک زن ظریف و شیک که چهرهاش از ناباوری گرفته بود، پیاده شد.
سوزی مِن مِن کنان گفت: “این حتماً باید زنش باشه.”
علاوه بر اونها، پارس سگ هم بلندتر شد و تسمه رو کشید.
در حالی که افسر رو متعجب کرد، یک بار دیگه آزاد شد و به طرف زن دوید.
زن برگشت و پنجههای به بیرون دراز شده و یک دُم جنبان و سکوت… استقبالش کرد.
آنگوس کمی اخم کرد ولی قبل از اینکه بتونه افکارش رو بیان کنه- آرامش و سکون سگ پیش کسی که میشناسه- بقیه داشتن به پشتش دست میکشیدن، “کارت خوب بود، آگنوس” و با تنبلی سر وظیفههاشون برمیگشتن.
راس از روی شونهاش داد زد: “بعداً بهت زنگ میزنم، بابت کمکت ممنونم” و رفت.
آنگوس که دستهاش رو که حالا از بند آزاد بود، در جیبهاش فرو برده، کتش رو روی خمِ شونهاش پرت کرده بود، شونههاش رو بالا انداخت و به طرف خونه برگشت.
گرسنه بود، بنابراین به سرعت وارد کافهای شد تا قبل از اینکه به طرف میدوز بره، چیزی بخوره.
وقتی سر راهش به مسیر پیادهرویِ جاوبون از روی چمن رد میشد، دختر مو قرمزی که قبلتر دیده بود به چشمش خورد.
ترکیب رنگ تند با لباس سبز زمردی که پوشیده بود باعث میشد مشخص و متمایز بشه.
لبهی گذر ایستاده بود و با مرد جوانی صحبت میکرد.
چیزی در زبان بدنش- شونههاش که آویخته بودن، یک دستش رو که محکم دور خودش پیچیده بود، میگفت اونجا یه نفر ناراحته.
چیزی دیگهای در حالتش وجود داشت که چیزی رو به آنگوس یادآوری میکرد، ولی نمیتونست بفهمه چی.
وقتی از کنارشون رد میشد کمی از چیزهایی که میگفتن به گوشش خورد. از دختره: “باورم نمیشه دیگه نیست. چیکار میخوام بکنم؟”
و از مرد:
“خوب شد از دستش خلاص شدی…”
وقتی آنگوس بسلامت از کنارشون گذشت، ایستاد و برگشت، ولی اونها هم شروع به قدم زدن کرده بودن، و از تپه به طرف پل جرج چهارم بالا میرفتن؛ موهای قرمز بلندش با هر قدمش به شکل موزونی تکون میخوردن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Walking back the way he had come, Angus could see police officers clustered around the police station on St Leonard’s Street.
Ross and Susie were there, too.
They spotted him with the dog and a small group came to meet him a few steps away from the station.
The dog started whining, then began barking again.
“How’d you find her? We’ve been looking everywhere” asked a young officer, taking the lead from Angus. The dog pulled on it.
“Well, I was just walking through Dumbiedykes, when I.”
Angus didn’t get any further, because everyone turned to watch as a car drew up.
An elegant woman, her face set tight in disbelief, got out.
Susie muttered, “That must be the wife.”
Beside them the dog’s barking grew louder and it pulled at the lead.
Taking the officer by surprise, it once again got free and ran in the direction of the woman.
She turned and was greeted by outstretched paws, a wagging tail and silence.
Angus frowned slightly but before he could articulate his thoughts - the quietness of the dog around somebody it knew - the others were patting him on the back, “Well done Angus” and wandering off, back to their duties.
“I’ll give you a call later, thanks for your help,” Ross shouted over his shoulder and was gone.
Angus stuck his hands, now free of a lead, in his pockets, his jacket slung over the crook of his arm, shrugged and turned towards home.
He was hungry so he popped into a cafe for something to eat before walking over the Meadows.
As he crossed the grass on his way to Jawbone Walk, he spotted the red haired girl from earlier.
The intensity of the colour combined with the emerald green dress she was wearing made her unmistakeable.
She was standing at the edge of the path talking to a young man.
Something in her body language - her shoulders hunched, one arm held tight around herself - said here was someone who was unhappy.
There was something else about her posture that reminded Angus of something but he couldn’t pinpoint what.
As he walked past them he caught bits of what they were saying. From her: “can’t believe he’s gone. What am I going to do?”
And him:
“You’re well rid of .”
When he was safely past them, Angus stopped and turned back, but they had also started walking, going up the hill towards George IV Bridge, her long red hair moving in rhythm to her step.