فصل ششم

توضیح مختصر

آنگوس به گالری مرد مرده میره و با زنش حرف میزنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

همانطور که آفتاب از میان مه سرد دریایی صبحگاهی به پایین می‌تابید، آنگوس پیاده به سمت استاک‌بریج، محوطه هنری نیو تاون، راهی شد.

گالری برادی در ریبورن تراس، یک خیابان اصلی که از وسط استاک‌بریچ می‌گذشت، واقع شده بود.

پیاده‌روی نسبتاً طولانی ولی دلپذیری می‌شد که اون رو از اولد تاون به سمت تراس‌های جورجیاییِ نیو تاون میبرد.

با کمی شانس، مه به اندازه‌ای بالا می‌رفت تا بهش اجازه‌ی دیدی بر فراز فایف و تپه‌های شمال شهر رو بده.

به نظر آنگوس پیاده‌روی بهش در خلق روند کمک کرد.

گرچه امروز به سادگی اجازه داده بود ذهنش سرگردان باشه؛ روزی بس باشکوه بود که بخواد به کار فکر کنه.

به نظر طولی نکشید که به گالری رسید “برادیز” با حروف نقره‌ی شیک بالای در نوشته شده بود.

آنگوس که از شیشه داخل رو نگاه کرد، تونست درون کلیشه‌ای گالری رو ببینه: دیوارهای سفید، کف چوبی روشن، مبلمان سایز کوچیک.

چند تا بوم نقاشی رنگ روشن از دیوارها آویزان بودن و یک مجسمه‌ی نتراشیده و نخراشیده در گوشه‌ای نشسته بود.

در حالی که ایستاده بود تا خودش رو آماده و افکارش رو جمع کنه، از دیدن سگ نژاد بوردر کالیِ عاشق چیپس که به نرده بسته شده بود تعجب کرد: حتماً زن برادی اینجاست.

وقتی به طرف در برگشت، تقریباً به دو تا مرد درشت هیکل که با قدم‌های بلند از در بیرون میومدن خورد، کت‌های چرم و حالت خشن‌شون چیزی نبو که در یک گالری ادینبرا انتظار دیدنش رو داشته باشی.

در حالی که کمی آشفته شده بود، قبل از اینکه وارد گالری بشه دور شدنشون رو تماشا کرد. جلوی اولین تابلو ایستاد و بهش خیره شد، ولی واقعاً نمی‌دیدش.

به این فکر می‌کرد که مردها کی بودن و چی می‌خواستن.

کم کم، خودش رو مجبور به تمرکز کرد: اگه احتیاط نمیکرد، خودش رو تو دردسر می‌نداخت که همیشه بدترین حالت رو تصور می‌کرد.

در حالی که دوباره آروم میشد رو چیزی که نگاه می‌کرد تمرکز کرد: منظره‌ای از ساحلی آفتابی، دریای که به آرومی به ساحل میزد.

با اتخاذ شیوه‌ی رفتار آدم‌هایی که نقاشی تماشا می‌کنند، به آرامی و بی‌صدا اطراف مکان حرکت کرد، و برای لذت بردن بیشتر از نقاشی‌ها سرش رو کمی یک‌وری کرد.

وقتی رد می‌شد، متوجه شد دری در انتهای گالری- احتمالاً درِ یک دفتر یا یک انبار- کمی نیم باز هست.

هرچند نمی‌تونست چیزی بشنوه، بنابراین ادامه داد.

جلوی در ورودی دوباره شروع کرد، این بار عناوین رو می‌خوند و نامنظم‌تر اینجا و اونجا حرکت می‌کرد.

زیاد طول نکشید تا متوجه بشه نقاشی‌ها همه از یک شخص هستن، زنی به اسم کاترینا مک‌فلیر.

با پیدا کردن بروشوری روی میز جلوی در، بیوگرافی کوتاهی در موردش خوند.

اهل اینورنس بود، در اواخر دهه‌ی بیست سالگی، در ادینبرا تحصیل کرده و طرفدار جنبش کالریست بود؛ چیزی که در نقاشی‌هاش مشهود بود: رنگ‌های جسور، مناظر و تصاویر اشیای بی‌جان روشن، و اشتیاق به تمام چیزهای اسکاتلندی.

عکسی ازش نبود، ولی آنگوس نمی‌تونست جلوی فکر به اینکه همون دختر مو قرمز هست یا نه رو بگیره.

در حالی که غرق افکارش بود، با صدایی از جاش پرید “سلام، متأسفم، نشنیدم اومدید.”

زن قد بلند رو شناخت که خانم برادی هست.

لباس‌های گران قیمت پوشیده بود و میتونست در هر سنی ما بین ۴۰ و ۶۰ سال باشه.

محکم و با وقار به نظر می‌رسید، ولی سرخی خفیفی دور چشم‌ها و دماغش با این تناقض داشت.

همچنین از داشتن بازدیدکننده هم زیاد خوشحال به نظر نمی‌رسید.

“سلام، نقاشی‌ها چشمم رو گرفتن و اومدم از نزدیک ببینمشون.”

حرفش رو تموم کرد و منتظر جواب موند.

خانم برادی با سیمای مختصری از رنج برگشت تا به نقاشی که نزدیکشون بود نگاه کنه.

“همه … همه چیز روبراهه؟

به نظر، متأسفم…”

آنگوس دستش رو به طرفش دراز کرد.

یهو از اینکه مزاحم غم و اندوه این زن شده بود خیلی احساس گناه کرد.

از اینکه اجازه داده بود حس کنجکاویش بهش چیره بشه خجالت می‌کشید ولی نمی‌دونست چطور اوضاع رو درست کنه.

حالا روش رو کاملاً از آنگوس برگردونده بود، دست‌هاش رو بلند کرده بود تا صورتش رو به وضوح در تلاش برای گریه نکردن بپوشونه.

“باید برم؟ باید برم.”

آنگوس یک قدم به طرف در برداشت.

“نه، نه، لطفاً بمونید.

متأسفم.

فقط به کمی زمان نیاز دارم.

لطفاً نگاهی به دور و بر بندازید.”

با تعظیم سر به پشت به دفتر کوچیک برگشت.

آنگوس که مطمئن نبود چیکار کنه، کمی منتظر شد و پلکید، از اونجایی که در رو باز گذاشته بود، چند قدمی به طرفش رفت.

میتونست اون رو که پشت یک میز کوچک نشسته بود و روی پیشخوان کنارش یک کتری و چند تا لیوان بود، ببینه.

با تردید پرسید: “میخواید یه فنجان چای درست کنم؟” و در جواب تأییدی با تکان سر گرفت.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

As the sun burned through the morning haar, Angus set off on foot in the direction of Stockbridge, the arty area of the New Town.

Brodie’s gallery was located in Raeburn Terrace, the main street running through Stockbridge.

It would be a fairly long walk but a pleasant one, taking him through the Old Town and into the Georgian terraces of the New.

With any luck the mist would lift enough to allow a view over to Fife and the hills to the north of the city.

Angus found walking helped the creative process.

Today though, he simply let his mind wander; it was too glorious a day to think about work.

And in no time, it seemed, he’d arrived at the gallery, ‘Brodie’s’ written in chic silver lettering above the door.

Looking through the window, Angus could see the cliched interior of a gallery: white walls, pale wooden floors, minimal furniture.

Some brightly-coloured canvases were hung on the walls and a roughly-hewn sculpture sat in the corner.

Stopping to compose himself, he was surprised to see the crisp-loving Border Collie tied up to some railings: Brodie’s wife must be here.

As he turned towards the door, he almost collided with two large men striding out of the door, their leather jackets and aggressive demeanour not what you’d expect in an Edinburgh gallery.

Slightly flustered, he watched them walk away before entering the gallery.

He stopped in front of the first picture and stared at it, but didn’t really see it.

He was wondering who the men were and what they wanted.

Slowly, he forced himself to focus; he’d tie himself in knots if he weren’t careful, always imagining the worst.

Calm again he concentrated on what he was looking at: a landscape of a sunny beach, the sea gently lapping at the shore.

Adopting the manner associated with people looking at paintings, he moved slowly and quietly around the room, head tilted slightly so as to better enjoy the pictures.

As he walked past, he noticed that a door at the back of the gallery - probably to an office or a storeroom - was slightly ajar.

However, he couldn’t hear anything, so continued.

Back at the front door he started again, this time reading the captions and moving more randomly here and there.

It didn’t take long to realize the paintings were all by the same person, a woman called Katrina McPhair.

Finding a leaflet on the desk at the front, he read a short biography of her.

She was from Inverness, in her late 20s, had studied in Edinburgh and was a fan of the Colourist movement, something which was evident in her paintings: bold colours, vivid landscapes and still-lifes, an enthusiasm for all things Scottish.

There was no photo of her, but Angus couldn’t help wondering if this was the girl with the red hair.

Deep in thought, he was startled by a voice: “Hello, I’m sorry, I didn’t hear you come in.”

He recognized the tall woman as Mrs Brodie.

She was expensively dressed and could have been anything between 40 and 60.

She looked poised and steady, but a slight redness around the eyes and nose belied this.

She also didn’t look too happy to have a visitor.

“Hello, the paintings caught my eye so I came in for a closer look.”

He stopped and waited for a reply.

Mrs Brodie turned to look at the painting nearest them, a brief appearance of pain on her face.

“Is, is everything all right?

You look, I’m sorry.”

Angus reached out a hand towards her.

He suddenly felt very guilty for intruding on this woman’s grief and misfortune.

He was ashamed of letting his curiosity get the better of him, but didn’t know how to put it right.

She had now completely turned away from him, her hands held up to cover her face, clearly trying not to cry.

“Should I go? I should go.”

Angus took a step towards the door.

“No, no, please stay.

I’m sorry.

I just need a moment.

Please have a look around.”

With her head bowed, she walked back to the small office.

Angus hovered, unsure of what to do but, as she had left the door open, he took a few steps towards it.

He could see her sitting at a small table and on the counter beside her a kettle and some mugs.

“Would you like me to make a cup of tea?” He asked hesitantly and received a nod in reply.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.