سرفصل های مهم
فصل هفتم
توضیح مختصر
خانم برادی سگ رو به آگنوس سپرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
مدت کوتاهی بعد، با فنجانهای چای روی میز، روبروی هم نشسته بودن.
خانم برادی خودش رو آروم کرده بود.
آنگوس خودش رو معرفی کرد: “من آنگوس هستم.”
“الانور برادی.
همسر من رو میشناختید؟”
“نه، نمیشناختم.”
“خوب، چیز زیادی از دست ندادید.”
لحنش تلخ بود.
“اون مرده و حالا من مجبورم خرابکاریهاش رو جمع کنم.
از قرار مالک موفق گالری زیاد هم زیرک نبوده.
از قرار فقط سر من کلاه نمیذاشته…”
آنگوس ابروهاش رو کمی بالا ببرد ولی چیزی نگفت.
به نظر نمیرسید خانم برادی متوجه باشه.
“فکر میکردم جفری پولی پسانداز کرده، ولی مشخص شد هزاران پوند مقروضه.
و به کی؟ چند تا اراذل اوباش!
خدای من! نمیدونم چیکار میخوام بکنم.”
وقتی این رو گفت، ماهیچههای فکش سفت شدن.
قبل از اینکه ادامه بده، نگاهی سریع به آنگوس انداخت.
“نمیدونم چرا همهی اینها رو به شما میگم؟
حتی شما رو نمیشناسم.”
لحظهای صاف و شق نشست و نگاه خیرهاش بار دیگه متوجه آنگوس شد “شما که از مطبوعات نیستید، هستید؟
آشنا به نظر میرسید.”
آنگوس سرخ شد “نه، من روزنامهنگار نیستم، خانم برادی.
ولی یک کتاب مینویسم، شاید…”
حرفش رو قطع کرد “البته، شما نویسنده جنایی هستید.
اینجا دقیقاً چیکار دارید؟
چی میخواید؟”
لحنش متهمکننده بود.
آنگوس در صندلیش پیچ و تاب خورد و عمیقاً احساس خجالت کرد.
وقتی سعی میکرد توضیح بده کلمات لرزان بیرون اومدن.
“ببخشید. واقعاً قصد فضولی نداشتم.
شنیدم چه اتفاقی افتاده و سعی در نوشتن یک داستان جدید دارم و میدونید، به نظر ایدهی خوبی میرسید، و سگ رو دیدم که فرار کرد و بعد تصادفی دیدمش و برگردوندمش و بعد اونو دیدم، و … متأسفم.”
“این شما بودید که جسی رو پیدا کردید؟”
آنگوس با سرش تأیید کرد.
وقتی الانور برادی به این اطلاعات فکر میکرد، لحظهای در سکوت نشستن.
بالاخره صحبت کرد “میخواید از مرگ شوهرم در یک داستان استفاده کنید؟”
“نه، دقیقاً نه، مطمئن نیستم.”
آنگوس نفس عمیقی کشید “نتونستم اعمالم رو خوب توجیه کنم، متأسفم.
من، من اینجام برای اینکه فضولم، واقعاً متأسفم، کارم خیلی بیملاحظه بود.
در حال حاضر داستان فقط یک ایدهی مبهم هست، نمیدونم میخواد تبدیل به چی بشه یا در چه موردی میخواد باشه.”
خانم برادی جواب نداد و آنگوس به این فکر میکرد که چطور میتونه شرایط رو بهتر کنه.
وقتی خانم برادی بلند شد که میز رو تمیز کنه، پرسید: “کار دیگهای براتون از دستم ساخته است؟”
لیوانها رو در سینک گذاشت و رو به آنگوس کرد، درحالیکه دستهاش رو محکم به لبهی سینک گرفته بود.
خسته و درمونده به نظر میرسید.
“به نظر رابطهتون با سگها خوبه، میتونید جسی رو مدتی ببرید.
در حال حاضر نمیتونم ازش مراقبت کنم.
میتونید بیاید خونه و غذا و وسایلهاش رو ببرید.”
تنها کاری که آگنوس میتونست انجام بده موافقت بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Shortly after, they were sitting opposite each other, cups of tea on the table.
Mrs Brodie had recomposed herself.
Angus introduced himself: “I’m Angus.”
“Eleanor Brodie.
Did you know my husband?”
“No, I didn’t.”
“Well, that’s no great loss.”
She sounded bitter.
“He’s gone and now I have to clear up his mess.
It appears the successful gallery owner wasn’t so canny after all.
Seems he wasn’t just cheating on me.”
Angus raised his eyebrows slightly but didn’t say anything.
Mrs Brodie didn’t appear to notice.
“I thought Geoffrey had saved, but it turns out he owes thousands of pounds.
And to whom? Some thug!
God! I don’t know what I’m going to do.”
The muscles in her jaw tightened as she said this.
She glanced at him quickly before continuing.
“I don’t why I’m telling you this.
I don’t even know you.”
She stiffened a moment, her gaze once more directed at him: “You’re not from the press, are you?
You look familiar.”
Angus blushed, “No, I’m not a journalist, Mrs Brodie.
But I’ve written a book, maybe.”
She interrupted him, “Of course, you’re the crime writer.
What exactly are you doing here?
What do you want?”
Her tone was accusatory.
Angus squirmed in his seat, feeling deeply ashamed.
The words came tumbling out as he tried to explain.
“I’m sorry. I really didn’t mean to pry.
I heard about what happened and I’m trying to write a new story and it seemed like a good idea, you know, and I saw the dog run away and then stumbled across her and brought her back, and then I saw her, and I’m sorry.”
“It was you who found Jessie?”
Angus nodded.
They sat in silence while Eleanor Brodie thought about this piece of information.
At last, she spoke, “You’re going to use my husband’s death in a story?”
“No, not exactly, I’m not sure.”
Angus took a deep breath, “I’m not explaining myself very well, I’m sorry.
I’m, I’m here because I’m nosy, I really am sorry, it was very thoughtless of me.
The story is just a vague idea at the moment, I don’t know how it’ll turn out, what it’ll be about.”
Mrs Brodie didn’t answer and Angus wondered how he could make the situation better.
“Is there anything else I can do for you” he asked, as Mrs Brodie stood up to clear the table.
She placed the mugs in the sink and turned to face him, hands tightly gripping the edge of the sink.
She looked exhausted.
“You seem to be good with dogs, you could take Jessie for a while.
I can’t look after her at the moment.
You can come round to the house to collect some food and things for her.”
All Angus could do was agree.