سرفصل های مهم
آوریز و ایستگاه اتوبوس
توضیح مختصر
رودنی با کشیدن بشقاب از دست مومیایی، بیدارش میکنه و مومیایی اونو میکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم- سیم دندون و ایستگاه اتوبوس
روز بعد در کتابخونهی مدرسه، بافی داشت با گیلز تمریناتش رو انجام میداد. اون باید هر روز اون تمرینها رو انجام میداد. یه قاتل خونآشام مجبور بود قوی باشه.
گیلز یه توپ نرم و بزرگ رو نگه داشته بود. بافی تا جایی که میتونست توپ رو محکم میزد. الکساندر داشت نگاه میکرد.
بافی میخواست عصر روز بعد، برای مسابقات رقص فرهنگی جهان به برنز بره. ولی اون همیشه شبها سرش شلوغ بود. اون تو خیابونهای سانی دیل قدم میزد و دنبال خونآشام میگشت.
اون به گیلز گفت: “پس میتونم برم؟” اون توپ رو محکم با پاش زد.
گیلز کم مونده بود بیفته. اون جواب داد: “نه.”
بافی دوباره زد. “چرا نه؟”
گیلز گفت: “برای اینکه تو قاتلی. تو مثل دخترای دیگه نیستی. تو یه کار داری، یه کار مهم. تو وقتی برای رقصیدن نداری.”
یه ضربهی دیگه. بافی گفت: “زِر، زِر، زِر!” اون عصبانی بود. عادلانه نبود.
گیلز دوباره سعی کرد. اونها معمولا از این جور مکالمهها داشتن. “بافی، گوش بده. نمیتونی به رقص بری. دانشآموز تبادلیت نباید چیزی درباره تو بفهمه. وقتی اون داره با تو زندگی میکنه، باید خیلی مراقب باشی.”
الکساندر سریع گفت: “اون قرار تو یه خونه باهاش زندگی کنه، قرار نیست باهاش زندگی کنه!” هیچکس به غیر از خودش متوجه تفاوت بین دو جمله نشد.
بافی گفت: “پس باید به رقص برم. مثل یه آدم معمولی.” ضربه!
گیلز گفت: “منظورم این نبود.” اون خسته شده بود.
بافی میدونست داره پیروز میشه. “زودباش، گیلز!”
اون داشت آماده میشد تا توپ رو دوباره بزنه.
گیلز سریع گفت: “باشه. باشه! برای امروز کافیه. برو به رقصت.”
بافی لبخند زد. “خودشه! من بردم!”
“و من به یه فنجان چای و استراحت نیاز دارم.” گیلز به آرومی رفت بیرون از کتابخونه.
الکساندر گفت: “خیلی خوب! ما میتونیم همگی با هم به رقص بریم.”
بافی گفت: “ولی تو با ویلو میری.”
“خوب، من با ویلو میرم، ولی با ویلو نمیرم. من با تو و ویلو میرم. سه تایی، قراره ما با هم باشیم- اینطوری امنتره! بدون تو، ما دو نفر میشیم.”
بافی پرسید: “آه، و دو نفر یعنی قرار ملاقات!؟”
الکساندر احساس معذب بودن کرد. “یه جورایی . بافی، من ویلو رو دوست دارم و اون بهترین دوست منه. ولی تو دوست پسرِ بهترین دوستت نمیشی.”
“هی، بچهها!”
ویلو اومد توی کتابخونه. اون یه مقدار ناراحت به نظر میرسید.
الکساندر فکر کرد: “وای، نه! امیدوارم حرفامو نشنیده باشه.”
اون با صدای بلند گفت: “سلام، ویل! داشتیم درباره چیزهای شاد صحبت میکردیم. تو، من و بافی داریم میریم به رقص فرهنگها. شادی!”
ویلو زیاد خوشحال به نظر نمیرسید.
الکساندر پرسید: “خوشحال نیستی .؟”
ویلو گفت: “آره . نه! رودنی غیبش زده.”
گیلز برگشت. “دوباره مشکلی دربارهی آقای مانسون وجود داره؟”
ویلو گفت: “اون دیشب به خونه نیومده. پلیس داره دنبالش میگرده.”
بافی پرسید: “وقتی ما از موزه اومدیم بیرون، رودنی همراهمون بود؟ من توی اتوبوس به یاد نمیارمش.”
ویلو گفت: “شاید تو موزه به مشکل خورده.”
الکساندر خندید. “شاید مومیایی رو از خواب بیدار کرده!”
ویلو هم خندید. “آره، و اون از توی تابوت سنگی بلند شده!”
بافی لبخند زد “و اون رو کشته!”
یهو اونها خنده رو متوقف کردن. همشون داشتن به یه چیز مشترک فکر میکردن. الکساندر، ویلو، بافی و گیلز، همه با هم از کتابخونه دویدن بیرون. اونها سوار ماشین گیلز شدن و به موزه رفتن.
وقتی رسیدن، موزه بسته بود. خوشبختانه، گیلز یکی از راهنماها رو میشناخت، بافی گفت: “یه نفر دیگه که به چیزهایی مرده و خستهکننده علاقه داره” بنابراین تونستن برن داخل.
اونا رفتن تو اتاق اینکا. بافی یه چیزی رو کف اتاق، کنار تابوت سنگی دید. “هی، نگاه کنید! این بشقابه. یه نفر اونو شکسته!”
ویلو پرسید: “پس اون موقع یعنی مومیایی فرار کرده؟”
بافی و الکساندر، هر دو داخل تابوت سنگی رو نگاه کردن ولی مومیایی هنوز اونجا بود. گیلز به تیکههای بشقاب نگاه کرد. گفت: “جالبه! به این عکسها نگاه کنید …”
یهو، یه مرد با یک چاقوی بزرگ از نا کجا آباد پیداش شد. اون سعی کرد با چاقو بافی رو بزنه. ویلو پشت سر گیلز قایم شد. بافی پرید کنار و آمادهی دعوا شد.
مرد یه دقیقه داخل تابوت سنگی رو نگاه کرد. اون متعجب به نظر میرسید. الکساندر پرید روش. ولی وقتی مرد فرار کرد، اون از روش افتاد.
الکساندر گفت: “هی، من جونمون رو نجات دادم!”
گیلز گفت: “زود باشید، بیاید بریم! احتمالاً اون دوباره برمیگرده.”
ویلو داشت دوباره به مومیایی نگاه میکرد. “گیلز، اینکاها آدمهای باهوشی بودن؟”
اون جواب داد: “بله، خیلی.”
“اونا دندانپزشک هم داشتن؟”
اونها همگی دوباره توی تابوت سنگی رو نگاه کردن. مومیایی رو دندوناش سیم داشت. سیمهای رودنی مانسون.
ویلو گفت: “فکر میکنم بدن رودنی توی تابوت سنگی، مرد با چاقو رو متعجب کرده. علت فرارش اون بود.”
اونا همگی به کتابخونه برگشتن.
اون ادامه داد: “جسد رودنی خیلی– مرده به نظر میرسید.”
الکساندر گفت: “آره- مثل یه مردهی ۵۰۰ ساله. ولی چرا؟”
گیلز گفت: “این مومیایی از منطقه سبانکایای پرو بود.” اون داشت به یه تیکه از بشقاب نگاه میکرد. “جواب روی بشقابه. ولی من باید به همه اون تصاویر نگاه کنم و ترجمهشون کنم. زمان زیادی میبره. ولی امشب میتونیم با– شروع کنیم.”
بافی، یهو گفت: “آمپاتا! من دیرم شده. اون تو ایستگاه اتوبوس منتظرمه. باید برم.”
الکساندر گفت: “بافی، رودنی مرده. چطور میتونی الان به دانشآموز تبادلی فکر کنی؟”
بافی با عصبانیت گفت: “اون نمیتونه زیاد انگلیسی صحبت کنه و تنهاست.” و بعد یه فکری به ذهنش رسید. “و اون از آمریکای جنوبیه. شاید بتونه این تصاویر روی بشقاب رو ترجمه کنه.”
الکساندر گفت: “باشه.” اون دستش رو بالا برد. “ولی من و ویلو هم با تو میایم.”
ویلو تعجب کرده بود. اون گفت: “چرا؟”
بافی گفت: “برام مهم نیست، بیاین بریم!”
آمپاتا گوتیرز هیجانزده بود. اولین بار بود که به آمریکا، کالیفرنیا میومد. ولی میزبان تبادلیش کجا بود؟ اون تو ایستگاه اتوبوس خالی و تاریک اطرافش رو نگاه کرد. بافی نیم ساعت دیر کرده بود.
یه صدا به آرومی گفت: “آمپاتا!” اون اطرافش رو نگاه کرد، ولی چیزی ندید.
صدا دوباره گفت: “آمپاتا!” اون به تاریکی نگاه کرد. “سلام؟” بعد دیدش.
اون ترسناکترین و حشتناکترین چیز تو دنیا بود. وقتی بهش نزدیک میشد، اون شروع به داد زدن کرد. بعد اون گلوش رو گرفت و بوسیدش.
و آمپاتا میدونست که این آخرین دیدارش از آمریکا یا هر جای دیگه است.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO - Braces and a bus station
The next day in the school library, Buffy was doing her exercises with Giles. She had to do them every day. A Vampire Slayer had to be strong.
Giles was holding a big soft ball. Buffy was hitting it as hard as she could. Xander was watching.
Buffy wanted to go to the World Culture Dance at the Bronze the next evening. But she was always busy at night. She walked around the streets of Sunnydale and looked for vampires.
‘So,’ she said to Giles, ‘can I go?’ She hit the ball very hard with her foot.
Giles almost fell. ‘No,’ he answered.
‘Why not?’ Buffy hit it again.
‘Because you’re the Slayer,’ Giles said. ‘You’re not like other girls. You have a job, an important job. You haven’t got time for dances.’
Another hit. ‘Blah, blah, blah’ said Buffy. She was angry. It just wasn’t fair.
Giles tried again. They often had this kind of conversation. ‘Buffy - listen to me. You can’t go to the dance. Your exchange student mustn’t find out about you. You have to be careful while he’s living with you.’
‘He’s living in the same house as her - he’s not living with her,’ Xander said quickly. No one seemed to understand the difference except him.
‘So I have to go to the dance,’ Buffy said. ‘Like an ordinary person.’ Hit!
‘I didn’t mean that,’ said Giles. He was tired.
Buffy knew that she was winning. ‘Come on, Giles!’
She got ready to hit the ball again.
‘OK, OK!’ Giles said quickly. ‘That’s enough for today. Go to your dance.’
‘Yes!’ Buffy smiled. ‘I win!’
‘And I need a cup of tea and a rest.’ Giles walked slowly out of the library.
‘Cool’ said Xander. ‘We can all go to the dance together.’
‘But you’re going with Willow,’ Buffy said.
‘Well, I am going with Willow, but I’m not going with Willow. I’m going with you and Willow. There’ll be three of us - that’s safe! Without you, we’re two.’
‘Ah - and two means a date’ asked Buffy.
‘Kind of.’ Xander felt uncomfortable. ‘Buffy, I love Willow and she’s my best friend. But you don’t go on a date with your best friend.’
‘Hey, guys!’
Willow walked into the library. She looked a bit sad.
‘Oh, no’ thought Xander. ‘I hope she didn’t hear me.’
‘Hi, Will’ he said loudly. We were just talking about happy things. You, me and Buffy are going to the Culture Dance! Happy!’
Willow didn’t look very happy.
‘Not happy’ asked Xander.
‘Yes. no’ Willow said. ‘Rodney’s disappeared.’
Giles walked back in. ‘Is there trouble with Mr Munson again?’
‘He didn’t come home last night. The police are looking for him,’ Willow said.
‘Was Rodney with us when we left the museum’ asked Buffy. ‘I don’t remember him on the bus.’
‘Maybe he got in trouble at the museum,’ said Willow.
Xander laughed. ‘Maybe he woke up the mummy!’
Willow laughed too. ‘Yeah and she got up from the sarcophagus!’
‘And killed him’ Buffy smiled.
Suddenly, they stopped laughing. They were all thinking the same thing. Buffy, Xander, Willow and Giles all ran out of the library. They got into Giles’s car and drove to the museum.
When they arrived, the museum was closed. Luckily, Giles knew one of the guides ‘someone else interested in boring, dead things,’ said Buffy - so they could go in.
They went into the Inca Room. Buffy saw something on the floor next to the sarcophagus. ‘Hey, look! It’s the plate. Someone’s broken it.’
‘Has the mummy escaped then’ Willow asked.
Both Buffy and Xander looked in the sarcophagus, but the mummy was still there. Giles looked at the pieces of the plate. ‘Interesting,’ he said. ‘Look at these pictures.’
Suddenly, a big man with a long knife appeared from nowhere. He tried to hit Buffy with the knife. Willow hid behind Giles. Buffy jumped away and was ready for a fight.
The man looked down into the sarcophagus just for a minute. He seemed surprised. Xander jumped onto him. But he fell off as the man ran away.
‘Hey, I saved us’ said Xander.
‘Come on - let’s go’ said Giles. ‘He’ll probably come back again soon.’
Willow was looking at the mummy again. ‘Giles, were the Incas very clever?’
‘Yes, very,’ he answered.
‘Did they have– dentists?’
They all looked into the sarcophagus again. The mummy had braces. Rodney Munson’s braces.
‘I think Rodney’s body in the sarcophagus surprised the guy with the knife,’ said Willow. ‘He ran away because of it.’
They were all back in the library.
‘Rodney’s body looked so– dead,’ she continued.
‘Yeah - five hundred years dead,’ said Xander. ‘But why?’
‘This mummy was from the Sebancaya area of Peru,’ said Giles. He was looking at a piece of the plate. ‘The answer will be on the plate. But I’ll have to look at all those pictures and translate them. It’ll take a long time. But we can start tonight with–’
‘Ampata’ said Buffy suddenly. ‘I’m late! He’s waiting for me at the bus station. I have to go.’
‘Buffy - Rodney’s dead. How can you think about your exchange student now’ said Xander.
‘He doesn’t speak much English and he’s alone,’ said Buffy angrily. And then she had an idea. ‘And he’s from South America. Maybe he can translate the pictures on the plate.’
‘OK,’ said Xander. He held up his hands. ‘But Willow and I are coming with you.’
Willow looked surprised. ‘Why?’
‘I don’t care - let’s go’ said Buffy.
Ampata Gutierrez was excited. It was his first time in the USA - in California. But where was his exchange host? He looked around the dark, empty bus station. She was already half an hour late.
‘Ampata,’ a voice said very quietly. He looked around but he couldn’t see anyone.
‘Ampata,’ the voice said again. Ampata looked into the darkness. ‘Hello?’ Then he saw her.
She was the scariest, most horrible thing in the world. He started to shout as she came nearer. Then she held his throat and kissed him.
And Ampata knew that this was his last visit to the USA, or to anywhere.