رقص فرهنگی جهان

مجموعه: بافی - قاتل خون آشام ها / کتاب: اینکا، دختر مومیایی / فصل 6

رقص فرهنگی جهان

توضیح مختصر

آمپاتا دوباره در شب رقص احساس کرد که داره پیر میشه و الکساندر رو بوسید …

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم- رقص فرهنگی جهان

آمپاتا و بافی تو اتاق باقی بودن. آمپاتا تقریباً برای رقص آماده بود. تو لباس پروئیش، شبیه یه شاهزاده اینکایی زیبا بود.

اون پرسید: “بافی، میتونم کمی وسایل آرایش ازت قرض بگیرم؟”

بافی گفت: “البته. اونجا روی میز هست.”

آمپاتا چند تا کیف روی میز دید. “تو اون کیف‌ها چی هست؟”

بافی گفت: “آه، ایستگاه اتوبوس، بقیه وسایل‌هات رو فرستاده.”

آمپاتا گفت: “بله، باید از اونجا برشون دارم.” بافی گفت: “نگران نباش. من برشون میدارم.” اون به شلوار لی و تیشرتش نگاه کرد. “من به رقص نمیام.” “چرا؟”

“باید کمی کار انجام بدم. کار کلوپ باستان‌شناسی.”

آمپاتا متعجب شد. بافی بهش لبخند زد. “نگران نباش. الکساندر باهات میاد.”

آمپاتا گفت: “آره. من خیلی ازش خوشم میاد. اون بامزه است!” اون کمی جلوی آینه آرایش کرد و به طرف بافی برگشت. “خیلی وقت پیش، من یه نفر دقیقاً شبیه تو رو می‌شناختم. تو همیشه به فکر آدم‌های دیگه هستی.”

بافی به طرف کیف‌های آمپاتا رفت. “آره؟”

آمپاتا به آرومی گفت: “آره. این شخص مجبور بود از آدم‌های خودش محافظت کنه. هیچ کس دیگه‌ای نمی‌تونست این کار رو انجام بده.”

در حالیکه آمپاتا داشت صحبت می‌کرد، بافی داخل یکی از کیف‌هاش رو نگاه کرد. لباس‌های پسرونه توش بود. چی؟!

“اون‌ها، اون رو از بین تمام دخترهای هم سنش انتخاب کردن. اون …”

بافی جمله‌اش رو تموم کرد: “خاص بود.” آمپاتا چقدر میدونست؟!

آمپاتا پرسید: “تو داستان رو میدونی؟”

بافی گفت: “شاید …”

آمپاتا گفت: “اون مثل ما 16 ساله بود. اون یه قربانی بود و مُرد. هیچوقت نتونست واقعاً زندگی بکنه.”

درست همون موقع، یه نفر در زد. بافی گفت: “یا الکساندره یا ویلو!” اون دوید طبقه پایین و در رو باز کرد.

الکساندر بود تو لباس کابوی.

بافی خندید: “این که کلینت ایست‌ووده. هی، ویلو کجاست؟”

الکساندر گفت: “اون با ما نمیاد.” اون به لباس‌های بافی نگاه کرد. “تو چی؟ به نظر آماده نیستی.”

بافی گفت: “من نمیام. من و گیلز به جاش میریم دنبال مومیایی‌ها.”

الکساندر شروع به گفتن چیزی کرد. ولی درست همون موقع، آمپاتا رو دید. اون داشت از پله‌ها پایین می‌اومد و خیلی زیبا شده بود.

اون با یه لبخند گفت: “سلام، الکساندر.”

الکساندر نمی‌تونست حرف بزنه. “آه، تووو .”

بافی خندید. “من میتونم حرفاش رو برات ترجمه کنم، آمپاتا. اون فکر میکنه تو زیبایی.”

بعد مامان بافی اومد تو. “آمپاتا، تو فوق‌العاده شدی! بافی، چرا تو هم نمیری؟”

بافی سریع گفت: “آه، بهت که گفتم، مامان. من تکلیف زیادی دارم.”

آمپاتا دست الکساندر رو گرفت. “پس، شب بخیر.” الکساندر به آرومی به بافی گفت: “مراقب باش.” اون گفت: “هستم .”

و الکساندر و آمپاتا رفتن به رقص.

کوردلیا یه لباس از طرف‌های هاوایی پوشیده بود. اون فکر می‌کرد خیلی عالی به نظر میرسه. البته هاوایی بخشی از آمریکا بود بنابراین یه فرهنگ دیگه محسوب نمی‌شد. ولی برای کوردلیا مهم نبود. اون فقط میخواست لباس ساحلی بپوشه.

وقتی وارد برونز شد، ویلو رو دید. ویلو یه کت اسکیمویی پوشیده بود. اون خیلی خیلی گرم به نظر می‌رسید. کوردلیا متوجه نمیشد. ویلو یکی از باهوش‌ترین دانش‌آموزان دبیرستان سانی‌دیل بود ولی گاهی اوقات کارهای واقعاً احمقانه‌ای انجام داده بود.

گوین، دوست کوردلیا، براش دست تکون داد. “هی، اس‌ون کجاست؟”

کوردلیا گفت: “نمی‌دونم و اهمیتی هم نمیدم. من سعی می‌کنم گمش کنم. اون خسته‌کننده است. هیچ وقت هیچ چیزی نمیگه.”

درست همون موقع، اس‌ون پیداش شد. گوین بهش نگاه کرد. اون با خودش فکر کرد: “اون خیلی خوش قیافه است. و حرف زدن زیاد هم مهم نیست.”

اون لبخند زد: “سلام، اس‌ون. بیا بریم یه چیزی بخوریم.”

ویلو احساس ناراحتی کرد. برونز خیلی گرم بود. شاید لباس‌های اسکیموییش ایده‌ی خوبی نبود.

الکساندر و آمپاتا با هم اومدن تو. آمپاتا زیبا شده بود و با حال …

ویلو با خودش فکر کرد: “من چرا این لباس‌های احمقانه رو پوشیدم؟”

الکساندر اونو دید و دست تکون داد. اون و آمپاتا اومدن کنارش. اون گفت: “سلام، ویل! تو … گرم به نظر می‌رسی.”

ویلو گفت: “امم- ممنونم. شما بچه‌ها خیلی قشنگ دیده میشید.”

گروهِ سگ دینگوز، بچه من رو خورد- داشت میزد. الکساندر به آمپاتا نگاه کرد.

“میخوای– دوست داری …؟”

اون بهش لبخند زد. اون گفت: “دوست دارم برقصم.”

و ویلو دوباره تنها موند.

اوز، به دانش‌آموزهای دبیرستان نگاه کرد. اون واقعاً خوشش نمیومد آهنگ‌های عاشقانه بزنه ولی همه از این آهنگ لذت می‌بردن. اون یه پسر تو لباس کابوی دید. اون داشت با یه دختر که لباس‌های آمریکای جنوبی پوشیده بود، میرقصید. همه داشتن بهشون نگاه می‌کردن. دختر واقعاً زیبا بود.

بعد اوز، یه نفر دید که زیباتر از اون بود. نمی‌تونست از نگاه کردم بهش دست بکشه. اون لباس‌های اسکیمویی پوشیده بود. ولی اون کی بود؟

شاهزاده خیلی خوشحال بود. اون عاشق رقصیدن با الکساندر بود. بعد اون به بازوهاش نگاه کرد؛ او می‌خواست گریه کنه.

دوباره پیر شده بودن. اون مجبور بود قبل از اینکه الکساندر بازوهاش رو ببینه، سریعاً کاری بکنه؛ اون از پیست رقص فرار کرد و رفت بیرون از در.

یه پسر رو پله‌ها نشسته بود. اسمش جاناتان بود. آماپاتا بهش لبخند زد و به موهاش دست کشید.

جاناتان کمی نگران بود. اون گفت: “من فکر میکردم تو با الکساندری.”

آمپاتا نزدیک‌تر رفت. “دیگه نه.”

الکساندر تعجب کرده بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ همه چیز بین اون و آمپاتا خوب پیش رفته بود. تا اینکه … چرا اون اونطوری از کنارش دوید؟

اون اطراف اتاق رو نگاه کرد. باید پیداش میکرد. نمی‌تونست الان از دستش بده. اون از اتاق اصلی رفت بیرون. اون داد کشید: “آمپاتا! کجایی؟”

جاناتان صداش رو شنید. اون به آمپاتا گفت: “من دارم میرم!” و برگشت به پیست رقص.

الکساندر آمپاتا رو تنها رو پله‌ها دید.

اون پرسید: “آمپاتا! مشکل چیه؟”

آمپاتا شروع به گریه کرد. “تو برای من بیش از اندازه خوبی.”

“چی؟!” الکساندر متوجه نمی‌شد. اونو نزدیک خودش گرفت. گفت: “با من حرف بزن!”

آمپاتا جواب داد: “نمی‌تونم!” اون تو چشمای الکساندر نگاه کرد. الکساندر هم بهش نگاه کرد. اون واقعاً می‌خواست آمپاتا رو ببوسه. و مطمئن بود که اون هم دقیقاً همون چیز رو میخواد.

اونها همدیگه رو بوسیدن. بوسه‌ی فوق‌العاده‌ای بود.

و بعد احساس عجیبی به الکساندر دست داد– احساس ضعف– و اون داشت می‌افتاد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX - The World Culture Dance

Ampata and Buffy were in Buffy’s bedroom. Ampata was almost ready for the dance. In her Peruvian dress she looked like a beautiful Incan princess.

‘Buffy, can I borrow some make-up’ she asked.

‘Of course,’ Buffy said. ‘There’s some on the desk.’

Ampata saw some bags on the table. ‘What’s in the bags?’

‘Oh, the bus station sent the rest of your things,’ Buffy said.

‘Oh, yes,’ said Ampata, ‘I must move them.’ ‘Don’t worry,’ Buffy said. ‘I can do it.’ She looked down at her jeans and T-shirt. ‘I’m not going to the dance.’ ‘Why not?’

‘Oh - I have to do some work. Archaeology club work.’

Ampata looked surprised. Buffy smiled at her. ‘Don’t worry. Xander will be with you.’

‘Yes,’ Ampata said. ‘I like him a lot. He’s funny!’ She put on some make-up in front of the mirror and turned to Buffy. ‘A long time ago I knew someone just like you. You are always thinking of other people.’

Buffy walked over to Ampata’s bags. ‘Yeah?’

‘Yes,’ Ampata said slowly. ‘This person had to protect her people. No one else could do it.’

As Ampata was talking, Buffy looked in one of her bags. There were boys’ clothes in there! What?!

‘They chose her from all the girls of her age. She was.’

‘Special,’ Buffy finished. How much did Ampata know?

‘You know the story’ asked Ampata.

‘Maybe’ said Buffy.

‘She was sixteen like us,’ Ampata said. ‘She was a sacrifice, and she died. She never really lived her life.’

Just then they heard someone at the door. ‘That’ll be Xander and Willow,’ Buffy said. She ran downstairs and opened the door.

It was Xander - in cowboy clothes.

‘It’s Clint Eastwood’ Buffy laughed. ‘Hey, where’s Willow?’

‘She’s not coming with us,’ Xander said. He looked at Buffy’s clothes. ‘What about you? You don’t look ready.’

‘I’m not coming,’ Buffy said. ‘Giles and I are looking for mummies instead.’

Xander started to say something. But just then he saw Ampata. She was walking down the stairs and she looked beautiful.

‘Hello, Xander,’ she said with a smile.

Xander couldn’t speak. ‘Ah, yiyuh.’

Buffy laughed. ‘I can translate for you, Ampata. He thinks you’re beautiful.’

Buffy’s mother came in then. ‘Ampata, you look wonderful! Buffy, why don’t you go too?’

‘Oh, I told you, Mum. I’ve got too much homework,’ Buffy said quickly.

Ampata took Xander’s hand. ‘Well, goodnight then.’ ‘Be careful,’ Xander said to Buffy quietly. ‘I will,’ she said.

And Xander and Ampata left for the dance.

Cordelia was wearing something from Hawaii. She thought she looked great. Of course, Hawaii was part of the United States, so it wasn’t really another culture. But Cordelia didn’t care. She just wanted to wear beach clothes.

As she walked into the Bronze, she saw Willow. Willow was wearing an Eskimo coat. She looked very, very hot! Cordelia didn’t understand. Willow was one of the cleverest students at Sunnydale High, but she did really stupid things sometimes.

Cordelia’s friend, Gwen, waved at her. ‘Hey, where’s Sven?’

‘I don’t know and I don’t care,’ said Cordelia. ‘I’m trying to lose him. He’s so boring. He never says anything.’

Just then, Sven appeared. Gwen looked at him. ‘He’s quite good-looking,’ she thought. ‘And conversation isn’t very important anyway.’

‘Hi, Sven,’ she smiled. ‘Let’s get a drink.’

Willow felt uncomfortable. It was very hot in the Bronze. Maybe her Eskimo clothes weren’t a good idea.

Xander and Ampata walked in together. Ampata looked beautiful - and cool.

‘Why did I wear these stupid clothes’ Willow thought.

Xander saw her and waved. He and Ampata came over. ‘Hi, Will’ he said. ‘You look– warm.’

‘Err - thanks,’ said Willow. ‘You guys look great.’

Dingoes Ate My Baby were playing. Xander looked at Ampata.

‘Do you– would you–?’

She smiled at him. ‘I’d love to dance,’ she said.

And Willow was alone again.

Oz looked at all the high school students. He didn’t really like playing love songs but everyone was enjoying this one. He saw a guy in cowboy clothes. He was dancing with a girl in a kind of South American dress. Everyone was looking at them. The girl was really beautiful.

Then Oz saw someone even more beautiful. He couldn’t stop looking at her. She was wearing Eskimo clothes. But who was she?

The princess was very happy. She loved dancing with Xander. Then she looked at her arms. She wanted to cry. They were looking old again.

She had to do something quickly - before Xander saw her arms. She ran off the dance floor and out of the door.

A boy was sitting on the stairs. His name was Jonathan. Ampata smiled at him and touched his hair.

Jonathan was a bit worried. “I thought you were with Xander,’ he said.

‘Not now.’ Ampata moved closer.

Xander was surprised. What was happening? Everything was going so well between him and Ampata, until. Why did she run off like that?

He looked around the room. He had to find her. He couldn’t lose her now. He left the main room. ‘Ampata, Where are you?’ he shouted.

Jonathan heard him. ‘I’m going!’ he said to Ampata, and he went back to the dance floor.

Xander saw Ampata alone on the stairs.

‘Ampata! What’s wrong’ he asked.

Ampata started to cry. ‘You’re too good for me.’

‘What?!’ Xander didn’t understand. He held her very close. ‘Talk to me,’ he said.

‘I can’t,’ Ampata answered. She looked into Xander’s eyes. Xander looked back at her. He really wanted to kiss Ampata. And he was sure that she wanted the same thing.

They kissed. It was a wonderful kiss.

And then Xander started to feel strange– weak– and he was falling.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.