سرفصل های مهم
من زندگی را انتخاب می کنم
توضیح مختصر
شاهزاده، محافظ رو که دنبال تیکهی بشقاب بود رو میکشه و به زندگی ادامه میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم- من زندگی رو انتخاب میکنم
بافی و ویلو تو کتابخونه نشسته بودن. رو میز جلوشون تیکهی بشقاب و چند تا کتاب بود. اونها داشتن تو کتاب دنبال عکسهایی شبیه اونی که رو بشقاب بود، میگشتن. ولی بافی حس نمیکرد بتونن چیزی پیدا کنن.
اون گفت: “ما چند ساعت اینجاییم، ویلو! خیلی خسته شدم. ترجیح میدادم به جای این کار چند تا خونآشام بکشم.”
ویلو چیزی نگفت. اون داشت رو به روش رو نگاه میکرد. به نظر نمیرسید صدای باقی رو شنیده باشه.
بافی پرسید: “ویلو؟ مشکل چیه؟ الکساندر و آمپاتا؟ اون فقط یه هفته اینجاست، خودت میدونی.”
ویلو با ناراحتی گفت: “آره. و بعد الکساندر عاشق یه نفر دیگه میشه. و اون یه نفر من نخواهم بود.”
“آه، ویلو.” بافی برای دوستش خیلی ناراحت شد.
درست همون موقع، گیلز اومد تو. اون به کتاب بافی نگاه کرد. گفت: “عالیه! کارت خوبه بافی!”
بافی به کتاب نگاه کرد. “من چیکار کردم؟”
گیلز به عکس روی صفحهی باز اشاره کرد. تقریباً مشابه عکس روی بشقاب بود.
اون گفت: “شاید قاتل رودنی، مومیایی باشه.”
ویلو پرسید: “چرا این حرفو میزنی؟”
گیلز گفت: “نگاه کن!” اون به صفحه اشاره کرد. “یه مومیایی میتونه زندگی یه شخص دیگه رو زندگی کنه. اون آدمها رو میکشه تا زندگی کنه.”
بافی گفت: “پس ما مجبوریم مومیایی رو پیدا کنیم. و جلوش رو بگیریم. چطوری این کار رو بکنیم؟”
گیلز شروع به جواب دادن کرد. ولی درست همون موقع، الکساندر و آمپاتا دویدن تو. هر دو تای اونها وحشتزده به نظر میرسیدن. الکساندر گفت: “مرد با چاقو برگشته.”
گیلز وقتی الکساندر داشت داستان رو برای بقیه تعریف میکرد، کمی چایی درست کرد.
ویلو گفت: “این مرده از ما چی میخواد؟”
الکساندر گفت: “نمیدونم. اون گفت: «شما بشقاب رو برداشتین.»”
گیلز گفت: “مشخصه که مشکل بشقابه. کجا میتونیم تو امنیت نگهش داریم؟”
آمپاتا گفت: “باید از بین ببرینش، و گر نه یه نفر میمیره.”
گیلز جواب داد: “نفر ذاتاً مرده.”
آمپاتا پرسید: “چی؟ مردِ با چاقو یه نفر رو کشته؟”
بافی گفت: “نه، دقیقاً نه.”
آمپاتا گفت: “شما همه چیز رو به من نمیگید.”
هیچکس چیزی نگفت. الکساندر زمین رو نگاه کرد.
آمپاتا ناراحت بود. “اون بشقاب خطرناکه! شما باید از بین ببرینش! لطفاً حرفمو باور کنید.” اون برگشت و دوید بیرون از کتابخونه.
الکساندر پشت سرش دوید. “آمپاتا!”
“الکساندر!” ویلو پشت سر الکساندر رفت.
بافی شروع کرد به گفتن اینکه: “ویلو …”. ولی بعد حرفشو قطع کرد.
یه نفر باید تو کتابخونه به گیلز کمک میکرد.
الکساندر داشت بیرون کتابخونه با آمپاتا صحبت میکرد. “آمپاتا، گوش کن! جای تو کنار من امنه!”
آمپاتا داشت گریه میکرد. “کلوپ باستانشناسی شما خطرناکه. من نمیخوامش. من فقط یه زندگی معمولی میخوام.”
اون دور شد. ویلو اومد کنار الکساندر. “اون حالش خوبه؟”
اون گفت: “فقط یه کم ترسیده.”
ویلو با مهربونی به الکساندر لبخند زد. “چرا امشب به رقص نمیبریش؟” اون نمیخواست این حرف رو بزنه. ولی کار درست همین بود.
الکساندر متعجب شده بود. “ولی من فکر میکردم …”
ویلو گفت: “اونجا میبینمت.” اون دوباره لبخند زد. ولی از درون لبخند نمیزد.
الکساندر هم بهش لبخند زد. اون واقعا خوشحال بود. “ویلو، تو بهترین دوست منی.”
ویلو، در حالی که الکساندر داشت پشت سر آمپاتا میدوید، به آرومی گفت: “میدونم.”
گیلز و بافی داشتن دوباره به تیکههای بشقاب نگاه میکردن.
بافی گفت: “متوجه نمیشم. چرا محافظ این تیکه بشقاب رو میخواد؟ چه فایدهای داره؟”
گیلز گفت: “شاید میخواد به تیکههای دیگه بچسبوندش.”
بافی پرسید: “فکر میکنی اون بقیه تیکهها رو داره؟ ما نتونستیم همشون رو پیدا کنیم.”
گیلز گفت: “ما مجبور بودیم سریع از موزه بریم بیرون. شاید تیکههای دیگه هنوز یه جایی تو اتاق نمایشگاه هستن.”
بافی گفت: “چرا برنمیگردیم اونجا و نگاه نمیکنیم؟ شاید محافظ هم برگرده.”
گیلز موافقت کرد “بله. و ما آماده خواهیم بود. بیا امشب همدیگه رو اونجا ببینیم.”
بافی گفت: “آه، گیلز- امشب نه. من برنامه دارم!”
گیلز بهش نگاه کرد. بافی اون قیافه رو میشناخت.
اون گفت: “باشه، باشه. برنامهای نداردم.”
شاهزادهی اینکایی حالش کمی بهتر شده بود. کنار الکساندر تقریباً احساس امنیت میکرد.
تقریباً.
اون هنوز از محافظ و بشقاب میترسید. اون نمیتونست تا وقتی که محافظ زنده بود، یه زندگی معمولی داشته باشه.
اون زندگی جدیدش رو اینجا دوست داشت. خیلی بهتر از زندگیش در پرو ۵۰۰ سال قبل بود. اون میخواست یه شروع جدید در سانی دیل داشته باشه.
الکساندر و آمپاتا داشتن تو مدرسه قدم میزدن. الکساندر گفت: “باشه. چیزی هست که میخوام بهت بگم. کمی ترسناکه.”
شاهزاده دوباره نگران شد. “چیه؟”
الکساندر گفت: “خوب، من واقعاً تو رو دوست دارم. با من به رقص میای؟”
آمپاتا لبخند زد: “آه! این ترسناک نیست!”
الکساندر گفت: “آه، چرا هست، باور کن.” آمپاتا گفت: “میتونم چیزی بهت بگم؟ من هم واقعا تو رو دوست دارم.”
الکساندر تعجب کرده بود. “واقعاً؟” اون با لبخند گفت: “آره، واقعا!” الکساندر گفت: “وا- عالیه!” آمپاتا گفت: “من باید برم اینجا.” اون به دستشویی دخترها اشاره کرد.
الکساندر گفت: “باشه. منتظرت میمونم.” آمپاتا رفت داخل و به قیافش تو آینه نگاه کرد. اون خوشحال به نظر میرسید. ولی کمی هم بیمار. اون با خودش فکر کرد: “نه. من تا همین الانشم دو تا جون گرفتم. بسه دیگه.”بعد اون دستهاش رو دید. پیر به نظر میرسیدن. اون با عصبانیت فکر کرد: “عادلانه نیست!” اون نمیخواست کسی دیگه رو بکشه.
ولی نمیخواست هم به تابوت سنگی برگرده. اون میخواست زندگی کنه.
بعد اون تو آینه، محافظ رو پشت سرش دید. اون گفت: “لطفاً، منو نکش!” اون به یه زبون خیلی قدیمی صحبت میکرد.
محافظ هم به همون زبون صحبت کرد. “تو همین الانشم مُردی. تو پانصد ساله که مردی.”
آمپاتا گفت: “ولی عادلانه نبود. من هیچ کار اشتباهی انجام نداده بودم.”
“رودنی مانسون هم هیچ کار اشتباهی انجام نداده بود. دانشآموز تبادلی اهل پرو هم هیچ کار اشتباهی انجام نداده بود. ولی تو به هر حال، اونها رو کشتی.”
شاهزاده گفت: “لطفاً. من عاشق شدم.” حقیقت داشت. اون عاشق الکساندر بود. اون کنار اون حس یک انسان حقیقی رو داشت نه یه قربانی.
محافظ نزدیکتر اومد. “تو باید بمیری. تو قربانی هستی. تو حق انتخابی نداری.”
اون چاقوش رو بالا گرفت. ولی همین که داشت به طرفش میبرد،
آمپاتا بازوش رو با دستش گرفت. اون گفت: “بله. من زندگی رو انتخاب میکنم.”
اون بازوش رو پشتش نگه داشت و بوسیدش. زندگی اون مال آمپاتا شد. اون دوباره قوی و جوون به نظر میرسید.
فقط چند ثانیه طول کشید. شاهزاده بدن مردهاش رو کشید داخل یکی از دستشوییها. بعد اومد بیرون. الکساندر منتظرش بود.
اون بهش لبخند زد. “الکساندر من دوست دارم با تو به رقص بیام.”
الکساندر هم بهش لبخند زد. اون خیلی احساس خوشحالی میکرد. اون دستش رو گرفت و با هم رفتن.
شاهزاده فکر کرد: “حالا، بالاخره میتونم خوشحال باشم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE - ‘I choose life’
Buffy and Willow were sitting in the library. On the table in front of them was the piece of plate and some books. They were looking through the books for pictures like the ones on the plate. But Buffy didn’t feel very lucky.
‘We’ve been here for hours, Will’ she said. ‘I’m so bored. I prefer slaying vampires to this.’
Willow said nothing. She was looking ahead of her. She didn’t seem to hear Buffy.
‘Willow, What’s wrong?’ Buffy asked. ‘Is it Xander and Ampata? She’s only here for a week, you know.’
‘Yeah. And then Xander will fall in love with someone else. And it won’t be me,’ said Willow sadly.
‘Oh, Willow.’ Buffy felt very sorry for her friend.
Just then Giles came in. He looked at Buffy’s book. ‘Fantastic’ he said. ‘Good work, Buffy!’
Buffy looked at the book. ‘What have I done?!’
Giles pointed at one of the pictures on the open page. It was almost the same as the picture on the plate.
‘Maybe Rodney’s killer is the mummy,’ he said.
‘Why do you say that’ Willow asked.
‘Look,’ said Giles. He pointed at the page. ‘A mummy can live on the life of another person. It kills people to live.’
‘So we have to find the mummy,’ said Buffy. ‘And we have to stop it. How do we do that?’
Giles started to answer. But just then Xander and Ampata ran in. They both looked frightened. The man with the knife has come back’ said Xander.
Giles made some tea while Xander told the others the story.
‘What does this guy want from us’ said Willow.
‘I don’t know,’ said Xander. ‘He said, “You took the plate.’”
‘The plate is clearly a problem,’ said Giles. ‘Where can we keep it safe?’
‘You must destroy it,’ said Ampata, ‘or someone will die.’
‘Someone has already died,’ Giles answered.
‘What, Did the man with the knife kill someone?’ asked Ampata.
‘No, not exactly,’ said Buffy.
‘You’re not telling me everything,’ said Ampata.
No one said anything. Xander looked at the floor.
Ampata was upset. ‘That plate is dangerous. You must destroy it! Please believe me.’ She turned and ran out of the library.
‘Ampata!’ Xander ran after her.
‘Xander!’ Willow followed Xander.
‘Willow–’ Buffy started to say. But then she stopped.
Someone had to help Giles in the library.
Xander was talking to Ampata outside the library. ‘Ampata, listen! You’re safe with me.’
Ampata was crying. ‘Your archaeology club is dangerous. I don’t want that. I just want an ordinary life.’
She walked off. Willow came over to Xander. ‘Is she OK?’
‘She’s just a bit frightened,’ he said.
Willow smiled kindly at him. ‘Why don’t you take her to the dance tonight?’ She didn’t want to say it. But it was the right thing to do.
Xander looked surprised. ‘But I thought.’
‘I’ll see you there,’ said Willow. She smiled again. But inside she wasn’t smiling.
Xander smiled back. He was really happy. ‘Willow - you are my best friend!’
‘I know,’ Willow said quietly as Xander ran off after Ampata.
Giles and Buffy were looking at the piece of plate again.
‘I don’t understand,’ said Buffy. ‘Why does the bodyguard want this bit of plate? How is it useful?’
‘Maybe he wants to join it to the other bits,’ Giles said.
‘Do you think he’s got the other bits’ asked Buffy. ‘We didn’t find them all.’
‘We had to leave the museum very quickly,’ said Giles. ‘Perhaps the other pieces are still in the exhibition room somewhere.’
‘Why don’t we go back there and look’ said Buffy. ‘Maybe the bodyguard will come back too.’
‘Yes,’ agreed Giles. ‘And we’ll be ready for him. Let’s meet there tonight.’
‘Oh, Giles - not tonight,’ said Buffy. ‘I’ve got plans!’
Giles looked at her. Buffy knew that face.
‘OK, OK,’ she said. ‘No plans.’
The Incan princess felt a bit better. With Xander, she felt almost safe.
Almost.
She was still frightened of the bodyguard, and of the plate. She couldn’t have an ordinary life while the bodyguard was living.
She loved her new life here. It was much better than her life in Peru - 500 years ago. She wanted to make a new start in Sunnydale.
Xander and Ampata were walking through school. ‘OK,’ said Xander. ‘I have something to tell you. And it’s a little bit scary.’
The princess looked worried again. ‘What is it?’
‘Well,’ said Xander, ‘I really like you. Will you come to the dance with me?’
‘Oh’ Ampata smiled. ‘That’s not scary!’
‘Oh, it is, believe me,’ said Xander. ‘Can I tell you something’ said Ampata. ‘I really like you too.’
‘Really?!’ Xander was surprised. ‘Yes, really’ she said with a laugh. ‘Wow - that’s great’ said Xander. ‘I need to go in here,’ said Ampata. She pointed to the girls’ toilets.
‘OK. I’ll wait for you,’ said Xander. Ampata went in and looked at herself in the mirror. She looked happy. But she also looked a bit ill. ‘No,’ she thought. ‘I’ve taken two lives already. That’s enough.’ Then she saw her hands. They looked old. ‘It’s not fair’ she thought angrily. She didn’t want to kill anyone else.
But she didn’t want to go back in the sarcophagus. She wanted to live.
Then she saw the bodyguard behind her in the mirror. ‘Please don’t kill me,’ she said. She spoke in a very old language.
The bodyguard spoke in the same language. ‘You’re already dead. You’ve been dead for 500 years.’
‘But it wasn’t fair,’ Ampata said. ‘I didn’t do anything wrong.’
‘Rodney Munson didn’t do anything wrong. The exchange student from Peru didn’t do anything wrong. But you killed them anyway.’
‘Please,’ said the princess. ‘I’m in love.’ It was true. She loved Xander. She felt like a real person with him, and not a sacrifice.
The bodyguard came closer. ‘You must die. You are the sacrifice. You have no choice.’
He held up his knife. But as he brought it towards her,
Ampata caught his arm in her hand. ‘Yes, I do,’ she said. ‘I choose life.’
She held his arm behind his back and kissed him. His life became hers. She looked strong and young again.
It only took a few seconds. The princess moved his dead body into one of the toilets. Then she came out. Xander was waiting for her.
She smiled at him. ‘Xander - I’d love to go to the dance with you.’
Xander smiled back. He felt very happy. He took her hand and they walked off together.
‘Now, finally, I can be happy,’ the princess thought.