سرفصل های مهم
اتاق اینکا
توضیح مختصر
تو هفته تبادل فرهنگی، بافی و دوستهاش به نمایشگاه رفتن، و یکی از دانشآموزان مدرسه سعی کرد بشقاب طلای تو دست مومیایی رو بدزده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول- اتاق اینکا
الکساندر، بافی و ویلو تو اتوبوس بودن. اونها با بقیه کلاس داشتن به نمایشگاه آمریکای جنوبی در موزه سانی دیل میرفتن.
بافی داشت میگفت: “این عادلانه نیست! مامانم یکی از دانشآموزای تبادل فرهنگی رو دعوت کرده تا با ما بمونه. یه بچهی آمریکای جنوبی عجیب، برای دو هفته، تو خونهی من- قراره وحشتناک بشه!”
دانشآموزان از همه جای دنیا اومده بودن تا هر سال، به مدت دو هفته با دانش آموزان دبیرستان سانی دیل زندگی کنن. شاید به دلیل اینکه معلمها نمیتونستن بشمارن، این بار اسمش رو هفته تبادل فرهنگی گذاشته بودن. بعضی روزها، دانش آموزان به بازدیدهای فرهنگی میرفتن. اولین بازدید امروز به موزه سانی دیل بود.
ویلو گفت: “نگران نباش. شاید دانشآموزتون واقعاً خوب باشه.”
الکساندر موافقت کرد “آره، خوب میشه! هفته تبادل فرهنگی یه ادغام زیبا از فرهنگهای متفاوته …”
دخترا بهش نگاه کردن. الکساندر گاهی اوقات عجیب میشد.
اون با خوشحالی فکر کرد: “و هفته تبادل فرهنگی به معنی تکلیف مدرسه کمتره، اینطوری حتی بیشتر زیباست!”
اونها به موزه رسیدن و به اولین اتاق نمایشگاه رفتن. کوردلیا چیس کنار دوستاش تو یه گوشه ایستاده بود. اونها داشتن به یه عکس نگاه میکردن و میخندیدن. “این مال منه. اسمش اسون. ممم- اون واقعاً خیلی خوش قیافه است.”
بافی پرسید: “اون کیه؟”
کوردلیا گفت: “دانشآموز تبادلی منه. صد در صد سوئدی و صددرصد خوشقیافه!” اون عکس رو نشون بافی داد. “مال تو چه شکلیه؟”
بافی جواب داد: “اممم … نمیدونم. یه آدم معمولی.”
الکساندر دستهاش رو بالا گرفت. “یه دقیقه صبر کنید! این یه پسره نه یه دختر. و قراره دو هفته با شما زندگی کنه؟ این یه ایدهی وحشتناکه!”
ویلو با خنده پرسید: “پس اون ادغام زیبای فرهنگهای متفاوت، چی شد؟”
بافی گوش نمیداد. اون داشت به اون طرف اتاق، به رودنی مانسون، دانشآموز تو کلاسشون نگاه میکرد. اون خیلی نزدیک به یکی از اثرهای نمایشی ایستاده بود.
اون پرسید: “اون داره چیکار میکنه؟”
اونها همگی به رودنی نگاه کردن. اون سیمهای بزرگی روی دندونهاش داشت و کمی ترسناک به نظر میرسید. اون داشت یه کاری رو اثر هنری انجام میداد.
ویلو گفت: “بهش میگم بس کنه.”
اون به طرفش رفت. رودنی، ویلو رو دوست داشت، برای اینکه گاهی اوقات سر تکالیفش بهش کمک میکرد. اون مطمئناً باهوشترین دانشآموز سانی دیل نبود .
رودنی گفت: “آه، سلام، ویلو.” ویلو میتونست چاقوی کوچیکی که تو دستش بود رو ببینه. اون داشت سعی میکرد از اثر هنری آمریکای جنوبی طلا بکنه.
ویلو گفت: “سلام! امم . تو نباید این کار رو بکنی، رود.”
رودنی خندید. “چرا که نه؟ اونا ازم میخوان از مدرسه برم بیرون؟ وای، ترسیدم!”
ویلو یه خنده الکی به شوخیش کرد. اون شروع کرد به جواب دادن. اما درست همون موقع، راهنمای موزه گفت: “دانشآموزان، خوش اومدید! ما حالا به اتاق اینکا میریم.”
دانشآموزها پشت سر راهنما به اتاق تاریک رفتن. یه تابوت سنگی بزرگ وسط اتاق بود. راهنما به طرفش رفت. “۵۰۰ سال قبل، قبیلهی اینکای پرو، یه دختر نوجوون زیبا رو به عنوان شاهزادهشون انتخاب کردن.”
الکساندر و ویلو داخل تابوت سنگی رو نگاه کردن. دختر نوجوون زیبا حالا یه مومیای ترسناک بود. اون یه جور بشقاب طلا تو دستش گرفته بود.
“اینکاها نیاز به یک جور قربانی مذهبی داشتن. اونها شاهزادهشون رو به عنوان قربانی انتخاب کردن. اونها وقتی اون هنوز زنده بود. اون رو تو یه تابوت سنگی گذاشتن و بعد اون رو برای همیشه اونجا ول کردن.” راهنما به بشقاب اشاره کرد. “این یه بشقاب مخصوصه. از شاهزاده محافظت میکنه. با بشقابی که توی تابوت سنگیه، هیچکس نمیتونه بیدارش کنه.”
الکساندر زیاد مشتاق نبود. اون داشت به چیزهای دیگه فکر میکرد.
“خوب پس، بافی، پسر تبادلی تو کی میرسه؟”
“اسمش آمپاتاست، و فردا شب تو ایستگاه اتوبوس میبینمش.”
الکساندر شوخی کرد که: “ممم … ایستگاه اتوبوس سانی دیل. چقدر پر هیجان!”
راهنما گفت: “از این طرف لطفاً” و اونها همگی پشت سرش رفتن.
رودنی منتظر موند. اول، اون منتظر موند تا همه بچهها موزه رو ترک کنن. بعد، تا ساعت شش منتظر موند تا موزه بسته شد. اون توی اتاق اینکا قایم شده بود. کار آسونی بود- گوشههای تاریک زیادی اونجا وجود داشتن.
بعد اومد بیرون. همه جا امن بود. حالا دیگه هیچکس نمیتونست اونو ببینه. اثرهای هنری زیادی پشت شیشه بودن، ولی مومیایی نبود. و همینطور بشقاب طلاش.
رودنی بشقاب رو میخواست. به نظر گرونقیمت میاومد. اون با خودش فکر کرد: “میفروشمش و بعد پولدار میشم.”
اون دستش رو برد توی تابوت سنگی و بشقاب رو لمس کرد. او فکر کرد: “با حاله!” اون بشقاب رو کشید. بشقاب حرکت نکرد. دوباره کشیدش تا اینکه یهو اومد توی دستش. اون به پشت افتاد و بشقاب رو انداخت زمین. بشقاب تیکه تیکه شد.
“وای، نه!”
رودنی به حرکت بعدیش فکر نکرده بود. اون زمانی نداشت. به جاش، اون دستهایی رو دور گردنش حس کرد. مومیایی بود. و چشمهای مردهاش باز بودن.
اون فکر کرد: “غیر ممکنه!”
مومیایی، اون رو نزدیکتر و نزدیکتر کشید. رودنی سعی کرد داد بزنه و کمک بخواد. ولی دستهای مومیایی خیلی قوی بودن.
اون نمیتونست صحبت کنه.
بعد شاهزادهی ۵۰۰ ساله، اولین و آخرین بوسهی دانش آموز دبیرستانی رو بهش داد …
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE - The Inca Room
Xander, Buffy and Willow were on the bus. They were going with the rest of their class to a South American exhibition at Sunnydale Museum.
‘It’s just not fair’ Buffy was saying. ‘My mum’s invited one of the Cultural Exchange students to stay with us. Some strange South American in my house for two weeks - it’s going to be terrible!’
Students from all over the world came to live with the Sunnydale High students for two weeks every year. Perhaps because the teachers couldn’t count, they called this time Cultural Exchange Week. Some days, the students went on cultural visits. The first visit was today, to Sunnydale Museum.
‘Don’t worry,’ said Willow. ‘Maybe your student’ll be really nice.’
‘Yeah, it’ll be cool’ Xander agreed. ‘Cultural Exchange Week is a beautiful mix of different cultures.’
The two girls looked at him. Xander was strange sometimes!
‘And Cultural Exchange Week means less school work - even more beautiful’ he thought happily.
They arrived at the museum and went into the first exhibition room. Cordelia Chase was standing with her friends in a corner. They were laughing and looking at photos. That’s mine. His name’s Sven. Mmm - he really is the best-looking.’
‘Who’s that’ Buffy asked.
‘That’s my exchange student,’ Cordelia said. ‘100% Swedish and 100% good-looking!’ She showed Buffy the photo. ‘What does yours look like?’
‘Umm, I don’t know,’ answered Buffy. ‘Just an ordinary guy.’
Xander held up his hands. ‘Wait a minute! It’s a guy - not a girl? And he’s going to live with you for two weeks? This is a terrible idea!’
‘What about “a beautiful mix of different cultures”,’ asked Willow with a laugh.
Buffy wasn’t listening. She was looking across the room at Rodney Munson, a student in their class. He was standing very close to one of the exhibits.
‘What’s he doing’ she asked.
They all looked at Rodney. He had big braces on his teeth and he looked a bit scary. He was doing something to the exhibit.
‘I’ll tell him to stop,’ said Willow.
She walked over to him. Rodney liked Willow because she often helped him with his homework. He certainly wasn’t the cleverest student in Sunnydale.
‘Oh, hi, Willow,’ Rodney said. Willow could see a small knife in his hand. He was trying to take gold from one of the South American exhibits!
‘Hi’ said Willow. ‘Er. You mustn’t do that, Rod.’
‘Why not?’ Rodney laughed. ‘Will they tell me to leave school? Oooh, I’m frightened!’
Willow laughed weakly at his ‘joke’. She started to answer. But just then their museum guide said, ‘Welcome, students! We will now go into the Inca Room.’
The students followed the guide into the dark room. In the centre of the room, there was a big sarcophagus. The guide walked towards it. ‘Five hundred years ago, the Inca people of Peru chose a beautiful teenage girl as their princess.’
Xander and Willow looked into the sarcophagus. The beautiful teenage girl was now a scary mummy. She was holding a kind of gold plate.
‘The Incas needed to make a religious sacrifice. They chose their princess as the sacrifice. They put her in a sarcophagus while she was still living. Then they left her for ever.’ The guide pointed at the plate. ‘This plate is special. It protects the princess. With the plate in the sarcophagus, no one can wake her.’
Xander wasn’t very interested. He was thinking about other things.
‘So, Buffy, when’s your exchange boy arriving?’
‘His name is Ampata and I’m meeting him at the bus station tomorrow night.’
‘Mmm - Sunnydale Bus Station - exciting!’ joked Xander.
‘This way, please,’ the guide said, and they all followed.
Rodney waited. First he waited while the other students left the museum. Then he waited for six o’clock, when the museum closed. He was hiding in the Inca Room. It was easy - there were lots of dark corners there.
Later, he came out. It was safe. No one could see him now. A lot of the exhibits were behind glass, but the mummy wasn’t. And her gold plate wasn’t either.
Rodney wanted that plate. It looked expensive. ‘I’ll sell it, and then I’ll be rich,’ he thought.
He reached into the sarcophagus and touched the plate. ‘Cool,’ he thought. He pulled the plate. It didn’t move. He pulled it again, until suddenly it came away in his hand. He fell back and dropped it. The plate broke into lots of pieces.
‘Oh no!’
Rodney didn’t think about his next move. He didn’t have time. Instead, he felt hands around his throat. It was the mummy. And her dead eyes were open.
That’s impossible’ he thought.
The mummy pulled him closer and closer. Rodney tried to shout for help. But the mummy’s hands were too strong.
He couldn’t speak.
And then, the five-hundred-year-old princess gave the high school student his first and last kiss.