سرفصل های مهم
به کشور ما خوش آمدید
توضیح مختصر
مومیایی تبدیل به یه دختر کوچولوی زیبا شده و به عنوان دانشآموز تبادلی اومده و با بافی زندگی میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم -به کشور ما خوش اومدی
الکساندر از ایستگاه اتوبوس سانی دیل خوشش نیومد. اون مطمئن بود که آدمهای دیگه هم همین احساس رو دارن. تاریک، قدیمی و کثیف بود. آمپاتا داشت به طرف لاکس در لس آنجلس پرواز میکرد و بعد می خواست اتوبوس بگیره. الکساندر با خودش فکر کرد: “عجب خوش آمدی! وحشتناکترین فرودگاه دنیا و بدترین ایستگاه اتوبوس دنیا.”
بافی گفت: “۴۰ دقیقه دیر کرده.”
ویلو گفت: “شاید هم رسیده باشه.”
بافی گفت: “همم– شاید.” اون تا جایی که میونست با صدای بلند صداش کرد. “آمپاتا، آمپاتا!”
الکساندر پرسید: “پس ما مجبوریم وقتی دیدیمش باهاش اسپانیایی صحبت کنیم؟ من اصلاً اسپانیایی بلد نیستم، به غیر از دوریتوس!”
بافی دوباره صداش کرد “آمپاتا!”
یه صدای خفیف گفت: “اینجا.”
صدای یه دختر بچه کوچولو.
بعد اونا دیدنش- یه دختر خیلی زیبا با موهای بلند سیاه.
و چشمهاش . الکساندر نمیتونست چشماش رو ببینه. هوا خیلی تاریک بود. ولی مطمئن بود که اونا هم بی نظیر و زیبا هستن.
دختره گفت: “سلام. من آمپاتام.”
بافی بهش لبخند زد. “سلام، من بافی سامرز هستم. و اینها هم دوستام هستن، الکساندر و ویلو. معذرت میخوام که دیر کردیم.”
آمپاتا خیلی آروم صحبت میکرد. “از دیدنتون خوشبختم.”
الکساندر هم خیلی آروم صحبت کرد. “به کشور ما خوش اومدی.”
آمپاتا لبخند زد. الکساندر با خودش فکر کرد: “زیباترین لبخند دنیا!”
ویلو گفت: “بیاین بریم. اینجا شبها یه ذره ترسناکه.”
اونا همه سوار ماشین مادر الکساندر شدن و به خونه بافی رفتن. آمپاتا خیلی به خونهها علاقهمند به نظر میرسید. الکساندر متوجه نمیشد. ساختمانهای توی پرو متفاوتتر بودن؟
وقتی اونا رسیدن، بافی تمام اتاقهای خونه رو نشون آمپاتا داد. آخرین اتاق، آشپزخونه بود.
آمپاتا گفت: “این خیلی خوبه!”
بافی جواب داد: “آره. ما یخچال و اجاق گاز هم داریم. دوسش داریم!”
الکساندر به آرومی پرسید: “نوشیدنی– میخوای؟”
آمپاتا گفت: “لطفاً.” اون کنار میز نشست. الکساندر کنارش نشست.
ویلو گفت: “خوب پس، تو دختری.”
آمپاتا یکی از لبخندهای زیباش رو زد. “بله، سالهای زیادی، تا حالا.”
ویلو گفت: “برای این که ما فکر میکردیم یه پسر داره میاد. و حالا تو این جایی، یه دختر.”
بافی یه آبمیوه پرتقال به آمپاتا داد. “تا حالا به آمریکا اومده بودی؟”
“بله- بله، اومده بودم.”
الکساندر دوباره شمرده شمرده پرسید: “کجاها رفتی؟”
“من به آتلانتا، بوستون و نیویورک … رفتم.”
ویلو لبخند زد. “نیویورک؟ جالبه! خوشت اومد؟”
آمپاتا گفت: “نمیدونم. چیز زیادی ندیدم.” الکساندر گفت: “انگلیسی تو خیلی بوئنوست.” آمپاتا دوباره لبخند زد. “من زیاد گوش میدم.” “خب، این خیلی خوبه برای این که من هم زیاد حرف میزنم.” و الکساندر و آمپاتا با هم خندیدن.
اون روز عصر، بافی تو اتاق خوابش با آمپاتا نشسته بود. بافی کمی نگران بود. اون چطور میتونست در حالی که آمپاتا تمام مدت اطرافشه، خون آشام بکشه؟
بافی گفت: “ببخشید، اتاق خیلی کوچیکه.” آمپاتا جواب داد: “اتاق من تو خونه از این خیلی کوچیکتره.”
بافی پرسید: “شهر تو چه شکلیه؟”
“مرده! … هیچ زندگی درش نیست.”
بافی خندید. “سانی دیل هم همین شکلیه!”
آمپاتا با تعجب بهش نگاه کرد. “ولی شما چیزهای زیادی اینجا دارید.”
بافی با خودش فکر کرد “خونآشامهای زیاد و کار زیاد به عنوان یه قاتل.”
آمپاتا داشت به یه عکس رو میز بافی نگاه میکرد. عکس بافی، ویلو و الکساندر بود.
بافی پرسید: “دوستهای تو چی؟”
“اونها …” آمپاتا سکوت کرد.
بافی فکر کرد. “اون داره کلمات مناسب به انگلیسی رو پیدا میکنه. یا داره چیزی رو مخفی میکنه؟” بعد حس بدی بهش دست داد. آمپاتا یه دختر از یه کشور دیگه بود. همهی آدمها لزوماً رازهای خطرناک ندارن!
آمپاتا بالاخره گفت: “فقط منم.”
بافی متوجه شد. اون هم بعضی وقتها احساس تنهایی میکرد. اون تنها قاتل بود و بعضی وقتها مشکل بود.
اون گفت: “برا منم تقریبا اینطوریه. ولی نگران نباش. تو فردا آدمهای زیادی رو میبینی.”
“ممنونم.” آمپاتا پرید روی تخت. “تو باید همه چیز رو درباره زندگیت بهم یاد بدی. من میخوام مثل تو باشم، بافی. با یه زندگی معمولی آمریکایی.”
بافی فکر کرد: “یه زندگی معمولی! بله، منم اون طور دوست دارم …”
اون چراغ اتاق خواب رو خاموش کرد. اون گفت: “خیلی خوب. یه زندگی معمولی آمریکایی فردا شروع میشه!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE - Welcome to our country
Xander didn’t like the Sunnydale bus station. He was sure that other people felt the same. It was old, dark and dirty. Ampata was flying into LAX in Los Angeles and then he was catching the bus. ‘What a welcome’ Xander thought. ‘The world’s most horrible airport and the world’s worst bus station.’
‘Forty minutes late,’ said Buffy.
‘Maybe he’s already here,’ said Willow.
‘Hmm, maybe,’ said Buffy. She called out as they looked around. ‘Ampata, Ampata!’
‘So, do we have to speak Spanish when we meet him’ asked Xander. ‘I don’t know any Spanish except doritos!’
‘Ampata’ Buffy called again.
‘Here,’ said a small voice.
A small girl’s voice.
Then they saw her - a very beautiful girl with long black hair.
And her eyes. Xander couldn’t see her eyes. It was too dark. But he was sure that they were wonderful too.
‘Hello,’ the girl said. ‘I’m Ampata.’
Buffy smiled at her. ‘Hi, I’m Buffy Summers. And these are my friends, Xander and Willow. Sorry we’re so late.’
Ampata spoke slowly. ‘Pleased to meet you.’
Xander spoke slowly too. ‘Wel-come to our coun-try.’
Ampata smiled. ‘The most beautiful smile in the world,’ thought Xander.
‘Let’s go,’ said Willow. ‘This place is a bit scary at night.’
They all got into Xander’s mother’s car and drove to Buffy’s house. Ampata seemed very interested in the houses. Xander couldn’t understand it. Were the buildings in Peru very different?
When they arrived, Buffy showed Ampata all the rooms in the house. The last room was the kitchen.
‘It is very good,’ Ampata said.
‘Yeah,’ answered Buffy. ‘It’s got a fridge and a cooker. We like it!’
‘Would– you– like– a– drink’ asked Xander slowly.
‘Please,’ said Ampata. She sat down at the table. Xander sat next to her.
‘So,’ Willow said, ‘you’re a girl.’
Ampata smiled her beautiful smile. ‘Yes, for many years now.’
‘Because we thought a boy was coming,’ said Willow. ‘And here you are - a girl.’
Buffy gave Ampata some orange juice. ‘Have you been to the USA before?’
‘Yes - yes, I have.’
‘Where– did– you– go’ asked Xander, very slowly again.
‘I’ve been to Atlanta, Boston, New York.’
Willow smiled. ‘New York? That’s interesting. Did you like it?’
‘I don’t know. I didn’t see much,’ Ampata said. ‘Your English is very bueno,’ Xander said. Ampata smiled again. ‘I listen a lot.’ ‘Well, that’s fantastic, because I talk a lot!’ And Xander and Ampata laughed together.
Later that evening, Buffy sat in her bedroom with Ampata. Buffy was a bit worried. How could she slay vampires with Ampata around her all the time?
‘Sorry the room is so small,’ said Buffy. ‘My room at home is a lot smaller than this,’ Ampata answered.
‘What’s your home town like’ asked Buffy.
‘Dead! It has– no life.’
Buffy laughed. ‘It sounds the same as Sunnydale!’
Ampata looked at her in surprise. ‘But you have so much here.’
‘Too many vampires and too much work as a Slayer,’ thought Buffy to herself.
Ampata was looking at a photo on Buffy’s desk. It was Buffy, Willow and Xander.
‘What about your friends’ asked Buffy.
‘They are–’ Ampata stopped speaking.
‘Is she trying to find the right words in English?’ Buffy thought. ‘Or is she hiding something?’ Then she felt bad. Ampata was just a girl from another country. Not everyone had dangerous secrets!
‘It’s only me,’ Ampata said finally.
Buffy understood that. Sometimes she felt alone too. She was the only Slayer and sometimes it was difficult.
‘It’s a bit like that for me,’ she said. ‘But don’t worry. You’ll meet lots of people tomorrow.’
‘Thank you.’ Ampata climbed into bed. ‘You must teach me everything about your life. I want to be like you, Buffy - with an ordinary American life.’
‘An ordinary life. Yes, I’d like that too.’ thought Buffy.
She turned off the bedroom light. ‘OK - one ordinary American life starts tomorrow!’ she said.