سرفصل های مهم
گربه سیاه
توضیح مختصر
گربهای که بعد از مرگ دردسرساز شد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
گربه سیاه
این داستان را باور نخواهید کرد. اما این یک داستان واقعی است، همان قدر واقعی که اینجا نشستهام و این را مینویسم - همان قدر واقعی که صبح میمیرم. بله، این داستان فردا با پایان من، با مرگ من به پایان میرسد.
من همیشه فردی مهربان و دوستداشتنی بودم - همه این را به شما خواهند گفت. آنها همچنین به شما خواهند گفت که من همیشه حیوانات را بیش از هر چیز دیگری دوست داشتم. وقتی بچه بودم، خانوادهام همیشه حیوانات مختلف زیادی در اطراف خانه داشتند. وقتی بزرگ شدم، بیشتر وقتم را با آنها میگذراندم، غذایشان را میدادم و آنها را تمیز میکردم.
وقتی که بسیار جوان بودم ازدواج کردم و وقتی متوجه شدم همسرم هم مانند من همه دوستان حیوان ما را دوست دارد خوشحال شدم.
او زیباترین حیوانات را برای ما میخرید. همه نوع پرنده، ماهی قرمز، یک سگ و یک گربه خوب داشتیم.
گربه حیوان بسیار بزرگ و زیبایی بود. او سیاه بود، سیاه خالص و بسیار باهوش بود. او آنقدر باهوش بود که همسرم اغلب به اعتقاد برخی از مردم میخندید؛ برخی معتقدند که همهی گربههای سیاه بد هستند، دشمنانی در جلد گربهها.
پلوتو - نام گربه بود - مورد علاقه من بود. این من بودم که همیشه غذایش را به او میدادم و او همه جا دنبالم میآمد. من اغلب مجبور میشدم جلویش را بگیرم تا در خیابانها دنبالم نیاید! من و او سالها با خوشحالی با هم به عنوان بهترین دوستان زندگی کردیم.
اما در طول آن سالها من آرام آرام تغییر میکردم. این دشمن شیطانی انسان به نام مشروب بود که مرا تغییر میداد. من آن شخص مهربان و دوست داشتنی نبودم که مردم قبلاً میشناختند. من بیشتر و بیشتر خودخواه شدم. غالباً به یکباره از چیزهای بیاهمیت عصبانی میشدم.
من شروع به بددهنی کردم، بیشتر از همه با همسرم. حتی گاهی اوقات او را میزدم. و البته در آن زمان، اغلب کارهای وحشتناکی با حیواناتمان میکردم. من همه آنها را میزدم - اما پلوتو را هرگز. اما، بیماری من بدتر میشد - آه، بله، نوشیدن الکل یک بیماری است! به زودی شروع به آسیب رساندن به پلوتوی عزیزم هم کردم.
آن شب را خیلی خوب به خاطر دارم. دیر به خانه آمدم، دوباره پر از مشروب. نمیفهمیدم چرا پلوتو از دیدن من خوشحال نشد. گربه از من دور میماند. پلوتوی من نمیخواست به من نزدیک شود! او را گرفتم و بلند کردم و محکم او را در دست گرفتم. از من ترسید و دستم را گاز گرفت.
یکمرتبه، من دیگر خودم نبودم. شخص دیگری در بدن من بود: شخصی شرور، و دیوانه از مشروب! چاقویم را از جیبم بیرون آوردم، از گردن حیوان بیچاره گرفتم و یکی از چشمهایش را بریدم.
صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدم، ذهنم پر از درد و وحشت بود. عمیقاً متأسف بودم. نمیفهمیدم چطور توانستم چنین کار بدی انجام دهم. اما مشروب به زودی به من کمک کرد تا فراموش کنم.
گربه به آرامی بهتر شد. به زودی دیگر دردی احساس نکرد. حالا فقط یک سوراخ خشک زشت در جایی که زمانی چشمش بود وجود داشت. طبق معمول دوباره شروع کرد به دور خانه گشتن. البته حالا هرگز به من نزدیک نمیشد و وقتی من خیلی نزدیک میشدم فرار میکرد.
میدانستم که دیگر مرا دوست ندارد. اوایل ناراحت بودم. بعد، به آرامی، شروع به عصبانیت کردم و کار وحشتناک دیگری انجام دادم.
مجبور شدم این کار را انجام دهم - نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. این کار را با یک غم وحشتناک در قلبم انجام دادم - زیرا میدانستم که کاری شیطانی است. و به همین دلیل این کار را انجام دادم - بله! این کار را کردم زیرا میدانستم کاری شرورانه است. چه کار کردم؟
گربه را گرفتم و از گردن از درخت آویزانش کردم تا مرد.
آن شب یکباره از خواب بیدار شدم - تختم آتش گرفته بود. صدای مردم را شنیدم که بیرون فریاد میزدند: آتش! آتش!’ خانهی ما میسوخت! من، همسرم و خدمتکارمان خوش شانس بودیم که فرار کردیم.
ما ایستاده بودیم و تماشا میکردیم که خانه در حال سوختن بود.
صبح روز بعد چیزی از ساختمان باقی نمانده بود.
تمام دیوارها در طول شب فرو ریخت، به جز یکی - دیواری در وسط خانه. متوجه شدم چرا این دیوار نسوخته: زیرا گچ تازهای روی آن بود. گچ هنوز کاملاً خیس بود.
از دیدن جمعیت کنار دیوار تعجب کردم.
آنها صحبت میکردند و به نظر بسیار هیجانزده میرسیدند. نزدیکتر رفتم و از روی شانههایشان نگاه کردم. من در گچ سفید جدید یک شکل سیاه دیدم. شکل یک گربه بزرگ بود که از گردن آویزان بود.
با وحشت کامل به شکل نگاه کردم. چند دقیقه گذشت تا دوباره توانستم به وضوح فکر کنم. میدانستم باید سعی کنم واضح فکر کنم. باید میفهمیدم چرا آنجاست.
به یاد آوردم که گربه را در باغ خانه همسایه حلق آویز کردم. هنگام آتشسوزی، باغ پر از جمعیت بود. احتمالاً، کسی گربه مرده را از درخت جدا کرده و از پنجره پرتاب کرده بود - تا سعی کند مرا بیدار کند. سقوط دیوارها بدن حیوان را به گچ تازه فشار داده بود. گربه به طور کامل سوخته بود و شکل سیاهش روی گچ تازه باقی مانده بود. بله، من مطمئن بودم که این اتفاق افتاده است.
اما ماهها نمیتوانستم آن شکل سیاه را فراموش کنم. حتی در خواب هم میدیدم.من برای از دست دادن حیوان غمگین شدم. بنابراین شروع به گشتن به دنبال یک گربهی دیگر کردم. بیشتر در نقاط فقیرنشین شهرمان که مشروب میخوردم جستجو میکردم. من به دنبال یک گربه سیاه دیگر، هم اندازه و هم نوع پلوتو بودم.
یک شب، وقتی در یک آشپزخانه تاریک و کثیف نشسته بودم، متوجه یک جسم سیاه در بالای یک کمد، نزدیک چند بطری شراب شدم. وقتی دیدمش تعجب کردم. فکر کردم: “من چند دقیقه پیش به آن بطریها نگاه کردم، و مطمئن هستم که آن شیء قبلاً آنجا نبود.
بلند شدم و رفتم ببینم چیست. دستم را بالا آوردم، آن را لمس کردم و متوجه شدم که یک گربه سیاه است - یک گربه بسیار بزرگ، به اندازه پلوتو. شبیه پلوتو هم بود - از هر نظر جز یک مورد: پلوتو در هیچ کجای بدنش موی سفید نداشت؛ این گربه شکل سفید بزرگی در جلو داشت.
وقتی او را لمس کردم بلند شد و چند بار سرش را به دستم فشار داد. او مرا دوست داشت. این حیوانی بود که دنبالش بودم! او همچنان بسیار دوستانه رفتار میکرد و بعداً، وقتی رفتم، به دنبال من به خیابان آمد. او تمام راه را با من به خانه آمد - ما حالا خانه دیگری داشتیم - و آمد داخل. بلافاصله روی راحتترین صندلی پرید و به خواب رفت. البته با ما ماند. او هر دوی ما را دوست داشت و خیلی زود حیوان مورد علاقهی همسرم شد.
اما، با گذشت هفتهها، من بیشتر و بیشتر از حیوان بدم آمد. دلیلش را نمیدانم ، اما از نحوه دوست داشتن او متنفر بودم.
به زودی، از او متنفر شدم - اما هرگز با او نامهربان نبودم. بله، من در این مورد بسیار احتیاط میکردم. من از او فاصله گرفتم زیرا یاد کارهایی که با پلوتوی بیچاره کرده بودم، افتادم. همچنین از حیوان هم متنفر بودم زیرا فقط یک چشم داشت. صبح روز بعدی که با من به خانه آمد متوجه این موضوع شدم. البته این فقط باعث شد همسر عزیزم او را بیشتر دوست داشته باشد!
اما هرچه بیشتر از گربه متنفر میشدم، به نظر میرسید بیشتر مرا دوست دارد. او همه جا مرا دنبال میکرد و مدام زیر پای من بود. وقتی مینشستم، همیشه زیر صندلی من مینشست.
اغلب سعی میکرد بپرد روی زانوهای من. وقتی او این کار را میکرد میخواستم او را بکشم، اما این کار را نمیکردم. جلوی خودم را میگرفتم زیرا پلوتو را به یاد میآوردم، اما همچنین به دلیل ترسم از حیوان.
چطور میتوانم این ترس را توضیح دهم؟ در واقع ترس از چیز شرورانهای نبود. اما پس چطور میتوانم آن را توصیف کنم؟ به تدریج، این ترس عجیب تبدیل به وحشت شد. بله، وحشت. اگر دلیلش را به شما بگویم باور نمیکنید. فکر خواهید کرد که من دیوانه هستم.
چندین بار، همسرم گربه را گرفت و شکل سفید روی سینهاش را به من نشان داد. او گفت که شکل به آرامی در حال تغییر است. مدت طولانی حرفش را باور نکردم، اما به آرامی، پس از هفتهها، متوجه شدم که درست میگوید. شکل در حال تغییر بود. کنارههای آن صافتر و صافتر میشد. بیشتر و بیشتر شبیه یک شی میشد. بعد از چند هفته دیگر، دیدم چه شکلی است.
ندیدن غیر ممکن بود! آنجا، جلوی او، شکل یک شیء بود که میترسم از آن نام ببرم. دستگاه وحشتناک درد و مرگ بود - بله، چوبهی دار!
دیگر معنی خوشبختی یا استراحت را نمیدانستم. در طول روز، حیوان هرگز مرا رها نمیکرد. شب تقریباً هر ساعت مرا بیدار میکرد. به یاد میآورم که از رویاهای وحشتناک بیدار میشدم و احساس میکردم که کنار صورتم نشسته، و بدن سنگینش روی قلبم فشار میآورد!
من حالا مرد بسیار متفاوتی بودم. کوچکترین ذره خوبی در من باقی نمانده بود. من حالا فقط افکار شیطانی داشتم - تاریکترین و بدترین افکار را. از همه کس و همه چیز متنفر بودم، از همسر عزیزم هم.
یک روز او به همراه من به زیرزمین آمد تا چوب ببریم (ما حالا فقیرتر از آن بودیم که خدمتکار داشته باشیم). البته گربه با من از پلهها پایین آمد و کم مانده بود باعث شود زمین بخورم. این موضوع آنقدر عصبانیم کرد که تبر را برداشتم و سعی کردم حیوان را به دو قسمت تقسیم کنم. اما وقتی تبر را پایین آوردم، همسرم بازوی من را با دستش گرفت. این باعث عصبانیت بیشتر من شد و من دست او را از مچ دستم برداشتم، و تبر را دوباره بلند کردم، و محکم روی سرش پایین آوردم.
مجبور بودم جسد را پنهان کنم. میدانستم نمیتوانم آن را از خانه بیرون ببرم. همسایهها متوجه همه چیز میشدند. فکر کردم آن را تکه تکه کرده و بسوزانم. فکر کردم آن را در کف زیرزمین دفن کنم. فکر کردم آن را در رودخانه انتهای باغ بیندازم. فکر کردم آن را در جعبهای چوبی بگذارم و آن طور از خانه بیرون ببرم. در نهایت تصمیم گرفتم جسد را در یکی از دیوارهای انبار مخفی کنم.
این یک ساختمان کاملاً قدیمی بود، در نزدیکی رودخانه، بنابراین دیوارهای زیرزمین کاملاً مرطوب و گچش نرم بود. گچ روی یکی از دیوارها تازه بود و من میدانستم که دیوار زیر آن چندان مستحکم نیست. من همچنین میدانستم که این دیوار بسیار ضخیم است. میتوانستم جسد را وسط آن پنهان کنم.
سخت نبود. من مقداری گچ برداشتم، چند سنگ بیرون آوردم و سوراخی در خاکی که وسط دیوار را پر کرده بود، ایجاد کردم. من همسرم را آنجا گذاشتم، سنگها را جایشان قرار دادم، گچ تازهای درست کردم و روی دیوار گذاشتم. بعد زمین را تمیز کردم و با دقت به اطراف نگاه کردم. همه چیز مثل قبل به نظر میرسید.
هیچ کس هیچ وقت نمیفهمید.
بعد، رفتم طبقه بالا تا گربه را بکشم. حیوان برای من بدشانسی میآورد. باید میکشتمش. همه جا را گشتم اما نتوانستم پیدایش کنم. من مطمئن بودم که به خاطر قتل همسرم هست؛ او به قدری باهوش بود که حالا به من نزدیک نشود.
تمام شب منتظر ماندم، اما حیوان شرور را ندیدم. او در طول شب هم برنگشت. و بنابراین، برای اولین بار پس از مدتها، خوب خوابیدم. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، دیدم که گربه هنوز آنجا نیست.
دو، سه روز گذشت و هنوز گربه نبود. نمیتوانم به شما بگویم که چقدر احساس خوشحالی کردم. بدون گربه احساس خیلی بهتری داشتم. بله، او مسبب تمام ناراحتیهای من بود. و حالا، بدون او، دوباره احساس میکردم که یک مرد آزاد هستم. فوقالعاده بود - خبری از گربه نبود! دیگر هرگز!
چند نفر آمدند و درباره همسرم سؤال کردند، اما من به سؤالات آنها به راحتی پاسخ دادم. بعد، در روز چهارم، پلیس آمد.
وقتی خانه را گشتند نگران نبودم. از من خواستند که هنگام جستجو با آنها بروم. آنها چندین بار همه جا را گشتند. بعد رفتند پایین به انبار. البته با آنها رفتم پایین. یک ذره هم نمیترسیدم. با آرامش بالا و پایین میرفتم و جستجوی آنها را تماشا میکردم.
البته چیزی پیدا نکردند و به زودی آماده رفتن شدند. آنقدر خوشحال بودم که وقتی از پلهها بالا میرفتند نمیتوانستم حرف زدن را قطع کنم. واقعاً نمیدانستم چه میگویم.
“خداحافظ همه شما، آقایان عزیز.” گفتم. “بله، اینجا یک خانه قدیمی خوب ساخته شده است، اینطور نیست؟ بله، یک خانه قدیمی بسیار زیبا. این دیوارها - میروید، آقایان؟ - این دیوارها محکم هستند، اینطور نیست؟” به قسمتی از دیوار که همسرم آنجا بود محکم زدم.
در جواب ضربه من صدایی از داخل دیوار آمد. گریهای مثل صدای بچه بود. به سرعت، به یک فریاد طولانی درد و وحشت تبدیل شد. دیدم پلیسها با دهان باز روی پلهها ایستادهاند. ناگهان، همه آنها با عجله زیادی پایین دویدند و شروع به شکستن دیوار کردند. دیوار به سرعت ریخت و همسرم آنجا ایستاده بود. با خون خشک شده روی سرش به آنها نگاه میکرد. و گربه روی سرش ایستاده بود، دهان قرمزش در حال فریاد کاملاً باز بود و چشم طلاییش مثل آتش میدرخشید. حیوان باهوش! همسرم به خاطر او مرده بود و حالا صدای شیطانیش مرا به سمت چوبه دار میفرستاد.
متن انگلیسی فصل
The Black Cat
You are not going to believe this story. But it is a true story, as true as I sit here writing it — as true as I will die in the morning. Yes, this story ends with my end, with my death tomorrow.
I have always been a kind and loving person — everyone will tell you this. They will also tell you that I have always loved animals more than anything. When I was a little boy, my family always had many different animals round the house. As I grew up, I spent most of my time with them, giving them their food and cleaning them.
I married when I was very young, and I was happy to find that my wife loved all of our animal friends as much as I did.
She bought us the most beautiful animals. We had all sorts of birds, gold fish, a fine dog and a cat.
The cat was a very large and beautiful animal. He was black, black all over, and very intelligent. He was so intelligent that my wife often laughed about what some people believe; some people believe that all black cats are evil, enemies in a cat’s body.
Pluto — this was the cat’s name — was my favourite. It was always I who gave him his food, and he followed me everywhere. I often had to stop him from following me through the streets! For years, he and I lived happily together, the best of friends.
But during those years I was slowly changing. It was that evil enemy of Man called Drink who was changing me. I was not the kind, loving person people knew before. I grew more and more selfish. I was often suddenly angry about unimportant things.
I began to use bad language, most of all with my wife. I even hit her sometimes. And by that time, of course, I was often doing horrible things to our animals. I hit all of them — but never Pluto. But, my illness was getting worse — oh yes, drink is an illness! Soon I began to hurt my dear Pluto too.
I remember that night very well. I came home late, full of drink again. I could not understand why Pluto was not pleased to see me. The cat was staying away from me. My Pluto did not want to come near me! I caught him and picked him up, holding him strongly. He was afraid of me and bit my hand.
Suddenly, I was not myself any more. Someone else was in my 2body: someone evil, and mad with drink! I took my knife from my pocket, held the poor animal by his neck and cut out one of his eyes.
The next morning, my mind was full of pain and horror when I woke up. I was deeply sorry. I could not understand how I could do such an evil thing. But drink soon helped me to forget.
Slowly the cat got better. Soon he felt no more pain. There was now only an ugly dry hole where the eye once was. He began to go round the house as usual again. He never came near me now, of course, and he ran away when I went too close.
I knew he didn’t love me any more. At first I was sad. Then, slowly, I started to feel angry, and I did another terrible thing . . .
I had to do it — I could not stop myself. I did it with a terrible sadness in my heart — because I knew it was evil. And that was why I did it — yes! I did it because I knew it was evil. What did I do?
I caught the cat and hung him by his neck from a tree until he was dead.
That night I woke up suddenly — my bed was on fire. I heard people outside shouting, ‘Fire! Fire!’ Our house was burning! I, my wife and our servant were lucky to escape.
We stood and watched as the house burned down to the ground.
There was nothing left of the building the next morning.
All the walls fell down during the night, except one — a wall in the middle of the house. I realized why this wall did not burn: because there was new plaster on it. The plaster was still quite wet.
I was surprised to see a crowd of people next to the wall.
They were talking, and seemed to be quite excited. I went closer and looked over their shoulders. I saw a black shape in the new white plaster. It was the shape of large cat, hanging by its neck.
I looked at the shape with complete horror. Several minutes passed before I could think clearly again. I knew I had to try to think clearly. I had to know why it was there.
I remembered hanging the cat in the garden of the house next door. During the fire the garden was full of people. Probably, someone cut the dead cat from the tree and threw it through the window — to try and wake me. The falling walls pressed the animal’s body into the fresh plaster. The cat burned completely, leaving the black shape in the new plaster. Yes, I was sure that was what happened.
But I could not forget that black shape for months. I even saw it in my dreams. I began to feel sad about losing the animal. So I began to look for another one. I looked mostly in the poor parts of our town where I went drinking. I searched for another black cat, of the same size and type as Pluto.
One night, as I sat in a dark and dirty drinking-house, I noticed a black object on top of a cupboard, near some bottles of wine. I was surprised when I saw it. ‘I looked at those bottles a few minutes ago,’ I thought, ‘and I am sure that object was not there before . .
I got up, and went to see what it was. I put my hand up, touched it, and found that it was a black cat — a very large one, as large as Pluto. He looked like Pluto too — in every way but one: Pluto did not have a white hair anywhere on his body; this cat had a large white shape on his front.
He got up when I touched him, and pressed the side of his head against my hand several times. He liked me. This was the animal I was looking for! He continued to be very friendly and later, when I left, he followed me into the street. He came all the way home with me — we now had another house — and came inside. He immediately jumped up on to the most comfortable chair and went to sleep. He stayed with us, of course. He loved both of us and very soon he became my wife’s favourite animal.
But, as the weeks passed, I began to dislike the animal more and more. I do not know why, but I hated the way he loved me.
Soon, I began to hate him — but I was never unkind to him. Yes, I was very careful about that. I kept away from him because I remembered what I did to my poor Pluto. I also hated the animal because he only had one eye. I noticed this the morning after he came home with me. Of course, this only made my dear wife love him more!
But the more I hated the cat, the more he seemed to love me. He followed me everywhere, getting under my feet all the time. When I sat down, he always sat under my chair.
Often he tried to jump up on my knees. I wanted to murder him when he did this, but I did not. I stopped myself because I remembered Pluto, but also because I was afraid of the animal.
How can I explain this fear? It was not really a fear of something evil . . . but then how else can I possibly describe it? Slowly, this strange fear grew into horror. Yes, horror. If I tell you why, you will not believe me. You will think I am mad.
Several times, my wife took the cat and showed me the white shape on his chest. She said the shape was slowly changing. For a long time I did not believe her, but slowly, after many weeks, I began to see that she was right. The shape was changing. Its sides were becoming straighter and straighter. It was beginning to look more and more like an object . . . After a few more weeks, I saw what the shape was.
It was impossible not to see! There, on his front, was the shape of an object I am almost too afraid to name . . . It was that terrible machine of pain and death — yes, the GALLOWS!
I no longer knew the meaning of happiness, or rest. During the day, the animal never left me. At night he woke me up nearly every hour. I remember waking from terrible dreams and feeling him sitting next to my face, his heavy body pressing down on my heart!
I was now a very different man. There was not the smallest piece of good left in me. I now had only evil thoughts — the darkest and the most evil thoughts. I hated everyone and everything, my dear wife too.
One day she came down into the cellar with me to cut some wood (we were now too poor to have a servant). Of course, the cat followed me down the stairs and nearly made me fall. This made me so angry, that I took the axe and tried to cut the animal in two. But as I brought the axe down, my wife stopped my arm with her hand. This made me even more angry, and I pulled her hand away from my wrist, lifted the tool again, brought it down hard and buried it in the top of her head.
I had to hide the body. I knew I could not take it out of the house. The neighbours noticed everything. I thought of cutting it into pieces and burning it. I thought of burying it in the floor of the cellar. I thought of throwing it into the river at the end of the garden. I thought of putting it into a wooden box and taking it out of the house that way. In the end, I decided to hide the body in one of the walls of the cellar.
It was quite an old building, near the river, so the walls of the cellar were quite wet and the plaster was soft. There was new plaster on one of the walls, and I knew that underneath it the wall was not very strong. I also knew that this wall was very thick. I could hide the body in the middle of it.
It was not difficult. I took off some plaster, took out a few stones and made a hole in the earth that filled the middle of the wall. I put my wife there, put back the stones, made some new plaster and put it on the wall. Then I cleaned the floor, and looked carefully round. Everything looked just as it did before.
Nobody would ever know.
Next, I went upstairs to kill the cat. The animal was bringing me bad luck. I had to kill it. I searched everywhere, but I could not find him. I was sure it was because of my wife’s murder; he was too clever to come near me now
I waited all evening, but I did not see the evil animal. He did not come back during the night either. And so, for the first time in a long time, I slept well. When I woke up the next morning, I was surprised to see that the cat still was not there. Two, three days passed, and there was still no cat. I cannot tell you how happy I began to feel. I felt so much better without the cat. Yes, it was he who brought me all my unhappiness. And now, without him, I began to feel like a free man again. It was wonderful — no more cat! Never again!
Several people came and asked about my wife, but I answered their questions easily. Then, on the fourth day, the police came.
I was not worried when they searched the house. They asked me to come with them as they searched. They looked every where, several times. Then they went down into the cellar. I went down with them, of course. I was not a bit afraid. I walked calmly up and down, watching them search.
They found nothing, of course, and soon they were ready to go. I was so happy that I could not stop talking as they went up the stairs. I did not really know what I was saying.
Good clay to you all, dear sirs.’ I said. ‘Yes, this is a well-built old house, isn’t it? Yes, a very well-built old house. These walls — are you going, gentlemen? — these walls are strong, aren’t they?’ I knocked hard on the part of the wall where my wife was.
A voice came from inside the wall, in answer to my knock. It was a cry, like a child’s. Quickly, it grew into a long scream of pain and horror. I saw the policemen standing on the stairs with their mouths open. Suddenly, they all ran down in a great hurry and began breaking down the wall. It fell quickly, and there was my wife, standing inside. There she was, with dried blood all over her head, looking at them. And there was the cat, standing on her head, his red mouth wide open in a scream, and his one gold eye shining like fire. The clever animal! My wife was dead because of him, and now his evil voice was sending me to the gallows.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.