سرفصل های مهم
خانومی در برکه
توضیح مختصر
مارلو که برای تحقیقات به کوهستان رفته، اتفاقی زنی مرده رو در برکه پیدا میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
خانومی در برکه
من در یک بعد از ظهر داغ به طرف برناردینو و بالای کوهستان رانندگی کردم. از کنار روستای پوما پوینت گذشتم و از جادهای به طرف دریاچه لیتیل فاون رفتم. جاده روی کوهستان آروم و سخت بود و بعد از مدتی خونه یا آدمی اون اطراف نبود.
وقتی به برکه رسیدم، کنار نزدیکترین خونه ایستادم و پیاده شدم. یه مرد اومد بیرون و به طرف من اومد. اون یه مرد سنگین و قد کوتاه بود و یک صورت خشن شهری داشت.
پرسیدم: “بیل چیس؟”
“خودمم.”
گفتم: “میخوام خونهی آقای کینگزلی رو ببینم. یه نامه برای شما از طرفشون دارم.”
این نامه رو با دقت خوند و بعد ازش چند تا سوال درباره خونه پرسیدم. اون از صحبت کردن با من خوشحال بود .
اون گفت: “این بالا، زیاد آدم نمیبینم.” اون به آسمون آبی کوهستان نگاه کرد و چشماش غمگین بودن. “نه دوستی. نه زنی. هیچی.”
من یه بطری ویسکی از تو ماشینم در آوردم و با هم زیر آفتاب عصر نشستیم و خوردیم. من شنونده خوبی هستم.
بیل چس دوباره گفت: “نه زنی.” او به لیوان ویسکیش نگاه کرد. اون منو ترک کرد. یک ماه قبل ترکم کرد. در دوازدهم ژوئن.”
ویسکی بیشتری براش ریختم و بدون اینکه حرف بزنم نشستم. دوازدهم ژوئن روزی که خانم کینگزلی برای شام به لسآنجلس برنمیگرده.
با ملایمت گفتم: “دربارش برام حرف بزن.”
اون ویسکیش رو سریع خورد. اولین نوشیدنی روزش نبود. به آرومی گفت: “یک سال و سه ماه قبل با موریل آشنا شدم. سه هفته بعدش ازدواج کردیم. خیلی زیاد دوستش داشتم ولی –خب، احمق بودم. حالا این وضعمه- یه شغل خوب دارم یه زن خوشگل کوچولو، چیکار میکنم؟” اون به طرف برکه خونه کینگزلی نگاه کرد. “اونجا با اون گربه کینگزلی به رختخواب میرم. خب، اون به زیبایی موریله - با همون موهای بلند زرد، همون چشمها، همون بدن کوچولوی قشنگ، ولی اون اصلاً برام مهم نبود. ولی موریل همه چیز رو میدونست. بنابراین دعوا کردیم و همون شب منو ترک کرد. من رفتم بیرون و وقتی برگشتم خونه یه نامه روی میز بود. اون نوشته بود: “خداحافظ، بیل، من نمیخوام بعد از این قضیه با تو زندگی کنم.”
اون ویسکیش رو تموم کرد. “من دیگه اون زنه، کینگزلی، رو ندیدم. اون همون شب رفت پایین کوهستان. و یک ماهه که یک کلمه هم از موریل نشنیدم.” اون برگشت و نگام کرد. گفت: “این یه داستان قدیمیه، ولی ممنونم که گوش میدی.”
من بطری ویسکی رو برگردوندم به ماشین و با هم اطراف برکه خونه کینگزلی قدم زدیم. اطراف خونه رو نگاه کردم ولی هیچ چیز جالبی اونجا برام نبود.
به بیل چس گفتم: “شاید خانم کینگزلی با زنت رفته باشه.”
اون یه دقیقه به این موضوع فکر کرد. گفت: “نه. موریل هیچ وقت از گربهی کینگزلی خوشش نمیومد.”
ما اطراف برکه قدم زدیم. فقط دو تا خونه دیگه اونجا بود و هیچکس توشون نبود. اطراف برکه، که دور از شهر کثیف و داغ بود، آروم و تمیز و زیبا بود. کنار یه قایق قدیمی ایستادیم و به ماهی توی آب نگاه کردیم.
یهو، بیل چس بازوی من رو گرفت. گفت: “نگاه کن! اون پایینو نگاه کن!” دستش رو بازوم سنگین بود و صورتش سفید بود.
من نگاه کردم و تقریباً ده فیت پایینتر توی آب یه چیز زرد دیدم. یه چیز دراز و زرد. به آرومی در آب حرکت میکرد. موی زن.
شروع به گفتن چیزی کردم، ولی بیل چس پرید توی برکه و به پایین آب شنا کرد. اون کشید و فشار داد و دوباره سریع اومد بالای آب. جسد به آرومی پشت سرش بود. یک جسد با شلوار قرمز و کت مشکی. جسدی با صورت خاکستری و بدون چشم و دهن، فقط موهای بلند زرد. بعد از یک ماه داخل آب موندن، چیز زیبایی نبود.
بیل چس گفت: “موریل!” او ناگهان تبدیل به یه مرد خیلی پیر شد. اونجا کنار برکه نشست در حالی که سرش رو بین دستاش گرفته بود. پشت سر هم میگفت: “این موریله.”
پاسگاه پلیس روستای پوما پوینت، فقط یه خونهی کوچیک با یه اتاق بود. روی در نوشته بود: “جیم پاتون- پلیس.” رفتم داخل.
جیم پاتون یه مرد گنده و کند با یه صورت گردِ بزرگ و یه لبخند سست بزرگ بود. به آرومی حرف میزد و به آرومی فکر میکرد، ولی چشماش احمق نبودن. از همه چیزش خوشم اومد.
یه سیگار روشن کردم و درباره زن مرده داخل برکه بهش گفتم.
گفتم: “موریل، زن بیل چس. یک ماه قبل با هم دعوا کردن و اون رو ترک کرده. بهش یه نامه نوشته - یه نامهی خداحافظی، یا نامهی خودکشی. نمیدونم.”
جیم پاتون به من نگاه کرد. به آرومی گفت: “خیلیخب. بیا بریم و با بیل حرف بزنیم. و پسر جون، تو کی هستی؟”
“مارلو، کاراگاه خصوصی، از لس آنجلس. برای آقای کینگزلی کار میکنم. ازم خواسته زنش رو پیدا کنم.”
با دکتر و افراد پلیس که پشت ماشین بودن، بالا به طرف برکه رفتیم.
بیل چس یه مرد خیلی غمگین بود. اون با عصبانیت به پاتون گفت: “فکر میکنی من موریل رو کشتم؟”
پاتون با ناراحتی گفت: “شاید تو این کار رو کردی و شاید هم نکردی. ولی بیل، باید تو رو ببرم پایین به پاسگاه. سوالات زیادی ازت میپرسیم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter two
The Lady in the Lake
I drove through the hot afternoon to San Bernardino, then up into the mountains. Past the village of Puma Point I took the road up to Little Fawn Lake. The road was slow and difficult through the mountains, and soon there were no more houses or people.
When I got to the lake, I stopped at the nearest house and got out. A man came out and walked across to me. He was a heavy man, not very tall, and he had a hard, city face.
‘Bill Chess,’ I asked.
‘That’s me.’
‘I want to look at Mr Kingsley’s house,’ I said. ‘I have a letter for you from him.’
He read the letter carefully, and then I asked him some questions about the house. He was happy to talk to me.
‘I don’t see many people up here,’ he said. He looked at the blue sky and the mountains, and his eyes were sad. ‘No friends. No wife. Nothing.’
I got a bottle of whisky from my car, and we sat together in the evening sun and drank. I’m a good listener.
‘No wife,’ Bill Chess said again. He looked into his glass of whisky. ‘She left me. She left me a month ago. The 12th of June.’
I gave him some more whisky and sat quietly. June 12th - the day when Mrs Kingsley didn’t go back to Los Angeles for the dinner.
‘Tell me about it,’ I said quietly.
He drank his whisky quickly. It was not his first drink that day. ‘I met Muriel a year and three months ago,’ he said slowly. ‘We married three weeks later. I loved her a lot, but – well, I was stupid. Here I am - I’ve got a good job, a pretty little wife, so what do I do?’ He looked across the lake at the Kingsleys’ house. ‘I get into bed with that Kingsley cat over there. OK, she’s as pretty as Muriel - the same long yellow hair, same eyes, same nice little body - but she’s nothing to me. But Muriel knows all about it. So we had a fight, and that night she left me. I went out, and when I got home, there was a letter on the table. “Goodbye, Bill,” she says, “I don’t want to live with you after this.”’
He finished his whisky. ‘I didn’t see the Kingsley woman again. She went down the mountain that same night. And not a word from Muriel now for a month.’ He turned and looked at me. ‘It’s an old story,’ he said, ‘but thanks for listening.’
I put the whisky bottle back in the car, and together we walked round the lake to the Kingsleys’ house. I looked round the house, but there was nothing interesting for me there.
‘Perhaps Mrs Kingsley went away with your wife,’ I said to Bill Chess.
He thought about it for a minute. ‘No,’ he said. ‘Muriel never liked that Kingsley cat.’
We walked on round the lake. There were only two other houses and there was nobody in them. It was quiet and clean and beautiful by that lake, away from the hot, dirty city. We stopped by an old boat and looked down into the water at the fish.
Suddenly Bill Chess caught my arm. ‘Look,’ he said. ‘Look down there!’ His hand was heavy on my arm, and his face was white.
I looked, and about ten feet below the water I saw something yellow. Something long and yellow. It moved slowly through the water. A woman’s hair.
I started to say something, but Bill Chess jumped into the lake and swam down under the water. He pulled and pushed, and quickly came up again through the water. The body followed him slowly. A body in red trousers and a black jacket. A body with a grey-white face, without eyes, without mouth, just long yellow hair. It was not a pretty thing - after a month in the water.
‘Muriel,’ said Bill Chess. Suddenly he was an old, old man. He sat there by the lake with his head in his hands. ‘It’s Muriel,’ he said, again and again.
Down in Puma Point village, the police station was just a one-room little house. The name on the door said, ‘JIM PATTON - POLICE.’ I went in.
Jim Patton was a big slow man, with a big round face and a big slow smile. He spoke slowly and he thought slowly, but his eyes weren’t stupid. I liked everything about him.
I lit a cigarette and told him about the dead woman in Little Fawn Lake.
‘Bill Chess’s wife - Muriel,’ I said. ‘She and Bill had a fight a month ago, then she left him. She wrote him a letter - a goodbye letter, or a suicide letter. I don’t know.’
Jim Patton looked at me. ‘OK,’ he said slowly. ‘Let’s go and talk to Bill. And who are you, son?’
‘Marlowe, I’m a private detective from LA. I’m working for Mr Kingsley. He wants me to find his wife.’
We drove up to the lake with the doctor and the police boys in the back of the car.
Bill Chess was a very unhappy man. ‘You think that I murdered Muriel,’ he said angrily to Patton.
‘Perhaps you did, and perhaps you didn’t,’ said Patton sadly. ‘But I must take you down to the police station, Bill. There’s going to be a lot of questions.’