سرفصل های مهم
یک رقص کوتاه
توضیح مختصر
مارلو میفهمه که میلدرد هاویلند زن کارآگاه دگارمو بوده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
یک رقص کوتاه
وقتی به آپارتمانم برگشتم، اوایل عصر بود. صورتم رو شستم و یک نوشیدنی خوردم. وبر فکر میکرد کریستال کینگزلی لاوری رو کشته. من فکر میکردم این ایده خیلی سر راسته. به مو قرمز زنگ زدم. ازش پرسیدم: “پدر و مادر فلورانس آلمور کجا زندگی میکنن؟” اون بهم گفت و دوباره به ماشینم برگشتم.
خانم و آقای گریسون پیر بودن و موهاشون سفید شده بود. اونا صورتهای سفید خسته و خندههای بیجان داشتن. آدمهای خیلی غمگین بودن. اونا بدون اینکه حرف بزنن به صحبتهای من گوش دادن.
گفتم: “دکتر آلمور توجهم رو جلب کرده، برای اینکه خونهاش روبروی جاده خونه کریس لاوری هست. همونطور که میدونید، یک نفر امروز صبح به لاوری در حمام خونهاش شلیک کرده. شاید دکتر آلمور بوده. شما فکر میکنید اون یک سال و نیم قبل دختر شما رو به قتل رسونده، درسته؟”
آقای گریسون گفت: “بله. ما میدونیم که اون دخترمون رو کشته.”
به آرومی پرسیدم: “چرا همچین فکری میکنید و چی میدونید؟”
آقای گریسون با ناراحتی گفت: “فلورنس زن یا دختر خوبی نبود. ولی اون آلمور رو با پرستار دفترش تو تختخواب دیده بود و میخواست برای آلمور دردسر ایجاد کنه. اون از این کار خوشش نیومد. برای حرفهاش خوب نبود. بنابراین یک شب با دارو اون رو کشت. اون همیشه داروهای خطرناک زیادی توی خونهاش داشت. برای اون آسون بود. یه سرپوش پلیسی هم برای این ماجرا وجود داشت، ما اینو هم میدونیم.”
گفتم: “شنیدم که اون شب پرستار آقای آلمور؛ خانم آلمور رو روی تخت خوابوند. همون پرستار بود؟”
خانم گریسون گفت: “بله، همون بود. ما هیچ وقت اون دخترو ندیدیم. ولی اسم قشنگی داشت. چی بود اسمش؟ یه دقیقه بهم وقت بدین.”
ما یک دقیقه بهش مهلت دادیم. اون گفت: “میلدرد یه چیزی.”
من تکون نخوردم. به آرومی گفتم: “شاید میلدرد هاویلند.”
خانم گریسون لبخند زد. “بله، درسته. میلدرد هاویلند.”
در پاسگاه پلیس بی سیتی خواستم وبر رو ببینم. اون نمیخواست منو ببینه، ولی گفتم مهمه. اون منو برد داخل دفترش و نشستیم.
گفتم: “میخوام درباره خودکشی فلورنس آلمور صحبت کنم.”
وبر پرسید: “چرا؟ این اتفاق یک سال و نیم قبل افتاده. من الان روی قتل لاوری کار میکنم. این قتل امروز اتفاق افتاده.”
گفتم: “ولی من فکر میکنم لاوری کلید این داستانه. گوش کن، یک: جسد موریل چس دیروز از برکه لیتل فاون در اومد. دو: من فکر میکنم موریل چس همون میلدرد هاویلند بود. سه: میلدرد هاویلند یک سال و نیم قبل پرستار دفتر دکتر آلمور بود. چهار: شبی که خانم آلمور مرد، میلدرد هاویلند اون رو روی تخت خوابونده بود. خودکشی بوده یا قتل؟ ولی میلدرد هاویلند کمی بعد از اون حادثه شهر رو ترک میکنه. به چه علت؟ پنج: میلدرد هاویلند بعداً با بیل چس کنار دریاچه لیتل فاون ازدواج میکنه و اونجا زندگی میکنه. شش: بیل چس برای آقای کینگزلی کنار دریاچه کار میکرد. هفت: زن کینگزلی گاهی اوقات با کریس لاوری میخوابید. هشت: لاوری جسد خانم آلمور رو یک سال و نیم قبل پیدا کرده.”
وبر به آرومی گفت: “متوجه نمیشم.”
گفتم: “من کل داستان رو نمیفهمم. متوجه نمیشم چرا و چطور. ولی همون داستانه. همون اسمها در یک حلقهی کوچیک میچرخن و میچرخن.” من یک سیگار روشن کردم و به وبر نگاه کردم. “و کارآگاه دگارمو از هیچ سوالی درباره آلمور خوشش نمیاد. خیلی عصبانی میشه. چرا؟ مشکلی در رابطه با خودکشی خانم آلمور وجود داشته؟”
وبر گفت: “خیلیخب. موقع خودکشی آلمور من تو این دفتر نبودم. ولی یک چیزی بود – که درست نبود. شاید یک نفر خانم آلمور رو به قتل رسونده.”
“و دگارمو روی پرونده خودکشی آلمور کار میکرد.”
“درسته.”
“و اسمش آل هست. و روی ساعت میلدرد هاویلند اینطور نوشته: از آل به میلدرد. با تمام عشق. و یک مرد درشت هیکل با صورت مربع شکل، شش هفته قبل با عکسی از میلدرد هاویلند در پوما پوینت بوده.”
وبر با خستگی گفت: “خیلیخب، مارلو. چی میخوای؟”
“میخوام نشون بدم که خانم کینگزلی لاوری رو نکشته. فکر میکنم لاوری به این علت مرده چون چیزی درباره دکتر آلمور یا میلدرد هاویلند میدونسته. و وقتی نشون بدم که خانم کینگزلی قاتل نیست، پونصد دلار از آقای کینگزلی میگیرم.”
وبر لبخند زد. گفت: “باشه.”
“و دگارمو؟”
حالت صورت وبر غمگین شد. “یه زمانهایی زنش بود. شش یا هفت سال قبل. روزهای سختی براش رقم زده.”
من خیلی خیلی ساکت نشستم و نگاش کردم. “میلدرد هاویلند زن دگارمو بود؟”
“بله. اون زن خطرناکی بود. اون مردها رو به عنوان صبحانه میخورد ولی اونها خوششون میومد. یه لبخندش کافی بود تا مردها به خاطرش از پنجره بپرن بیرون. اون موقعها دگارمو عاشقش بود و حالا هم دوستش داره.”
تقریباً نیمه شب به آپارتمانم برگشتم. وقتی در رو باز کردم، صدای زنگ تلفن شنیدم. به اون سمت اتاق رفتم و تلفن رو جواب دادم. دراس کینگزلی بود.
“امروز عصر خبری از کریستال شنیدم. دارم میام به آپارتمانت. آماده باش که بریم.” تلفن قطع شد.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
A Little Dance
When I got back to my flat, it was early evening. I washed my face and had a drink. Webber thought that Crystal Kingsley killed Lavery. I thought that was too easy. I phoned Redhead. ‘Where do Florence Almore’s parents live,’ I asked her. She told me, and I went out to my car again.
Mr and Mrs Grayson were old and grey. They had tired grey faces and grey smiles. Very sad people. They listened to me quietly.
‘I’m interested in Dr Almore because his house is across the road from Chris Lavery’s,’ I said. ‘You see, somebody shot Lavery this morning in his bathroom. Perhaps it was Dr Almore. You think he murdered your daughter a year and a half ago, right?’
‘Yes,’ said Mr Grayson. ‘We know he killed her.’
‘Why do you think that - And how do you know,’ I asked quietly.
‘Florence wasn’t a very good wife, or daughter,’ Mr Grayson said sadly. ‘But she found Almore and his office nurse in bed together, and she wanted to make trouble for Almore. He didn’t like that. Difficult for his job. So one night he killed her with drugs. He always had a lot of dangerous drugs in the house. It was easy for him. There was a police cover-up about it, we know that, too.’
‘I heard that Almore’s nurse put Mrs Almore to bed that night,’ I said. ‘Was that the same nurse?’
‘Yes, it was,’ said Mrs Grayson. ‘We never saw the girl. But she had a pretty name. What was it, now? Just give me a minute.’
We gave her a minute. ‘Mildred something,’ she said.
I didn’t move. ‘Mildred Haviland, perhaps,’ I said quietly.
Mrs Grayson smiled. ‘Yes, that’s right. Mildred Haviland.’
At Bay City police station I asked at the desk for Webber. He didn’t want to see me, but I said it was important. He took me into his office and we sat down.
‘I want to talk about the Florence Almore suicide,’ I said.
‘Why,’ asked Webber. ‘That happened a year and a half ago. I’m working on the Lavery murder now. That happened today.’
‘But I think Lavery is the key to the story,’ I said. ‘Listen, One: Muriel Chess’s dead body came up in Little Fawn Lake yesterday. Two: I think Muriel Chess was Mildred Haviland. Three: Mildred Haviland was Dr Almore’s office nurse a year and a half ago. Four: Mildred Haviland put Mrs Almore to bed on the night when she died. Was it suicide or murder? But Mildred Haviland left town soon after. Why was that? Five: Mildred Haviland then married and lived with Bill Chess at Little Fawn Lake. Six: Bill Chess worked for Mr Kingsley up at the lake. Seven: Kingsley’s wife sometimes slept in the same bed as Chris Lavery. Eight: Chris Lavery found Mrs Almore’s dead body a year and a half ago.’
‘I don’t understand,’ said Webber slowly.
‘I don’t understand all the story,’ I said. ‘I don’t understand why, or how. But it’s the same story. The same names go round and round in a little dance.’ I lit a cigarette and looked at Webber. ‘And Detective Degarmo doesn’t like any questions about the Almores. He gets very angry. Why? Was there something – wrong about Mrs Almores suicide?’
‘OK,’ said Webber. ‘I wasn’t in this office at the time of the Almore suicide. But there was something – not right. Perhaps somebody did murder Mrs Almore.’
‘And Degarmo worked on the Almore suicide.’
‘That’s right.’
‘And his name is Al. And the writing on Mildred Haviland’s watch says, “Al to Mildred. With all my love.” And a big man with a square face was up at Puma Point six weeks ago with a photo of Mildred Haviland.’
‘OK, Marlowe,’ Webber said tiredly. ‘What do you want?’
‘I want to show that Mrs Kingsley did not murder Lavery. I think Lavery died because he knew something about Dr Almore or Mildred Haviland. And when I show that Mrs Kingsley is not a murderer, I get five hundred dollars from Mr Kingsley.’
Webber smiled. ‘OK,’ he said.
‘And Degarmo?’
Webber’s face was sad. ‘She was his wife at one time. Six or seven years ago. She gave him a very hard time.’
I sat very, very quietly and looked at him. ‘Mildred Haviland was Degarmo’s wife?’
‘Yes. She’s dangerous, that lady. She eats men for breakfast, but they love it. One smile from her, and men jump out of windows for her. Degarmo loved her then, and he loves her now.’
I got back to my flat at about midnight. When I opened the door, I heard the phone. I walked across the room and answered it. It was Derace Kingsley.
‘I heard from Crystal this evening. I’m coming round to your flat now. Be ready to move.’ The phone went dead.