سرفصل های مهم
همه مردها پریدن
توضیح مختصر
مارلو میفهمه که تمام قتلها کار میلدرد هاویلند بوده و دگارمو کمکش میکرده و در آخر دگارمو تصادف میکنه و میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
همه مردها پریدن
جیم پاتون کنار جادهی نزدیک خونه کینگزلی ما رو دید. یه پلیس جوان همراهش بود، یه پسر به اسم اندی. از ماشین پیاده شدیم.
گفتم: “سلام، جیم.”
جیم پاتون لبخند بزرگ دوستانهاش رو بهم زد. گفت: “چطوری، پسرم؟” به دگارمو نگاه کرد.
گفتم: “ایشون کارآگاه دگارمو از پلیس بی سیتی هستن.”
دگارمو گفت: “یه نفر شب گذشته در بی سیتی زن کینگزلی رو به قتل رسونده. میخوام در مورد این قضیه باهاش حرف بزنم.”
جیم پاتون پرسید: “فکر میکنی آقای کینگزلی زنش رو کشته؟”
ما داستان رو براش تعریف کردیم و بعد سه تای ما به خونه کینگزلی رفتیم. دگارمو زیر کتش اسلحه داشت. پاتون هم یه اسلحه داشت، ولی من دوست ندارم تفنگ همراهم داشته باشم. میتونه آدم رو به دردسر بندازه.
در رو هل دادیم و باز کردیم و رفتیم داخل. کینگزلی روی صندلی بود، چشماش بسته بودن و یک بطری ویسکی کنارش روی میز بود. صورتش خسته و سفید بود.
اول دگارمو حرف زد. “زن تو مرده، کینگزلی. و تو دستمال گردنت رو در اتاق ۶۱۸ جا گذاشتی. حرکت احمقانهای بود.” اون به طرف من برگشت. گفت: “دستمال گردن رو نشونش بده.”
من دستمال گردن زرد، سبز و قرمز رو بیرون آوردم و گذاشتم روی میز. کینگزلی اول به دستمال گردن، بعد به من و بعد به دگارمو نگاه کرد.
گفت: “نمیفهمم. شال گردن منه، ولی مارلو وقتی به بی سیتی رفت انداخت گردنش. زنم اونو نمیشناخت و –”
دگارمو یه صدای عصبانی از خودش در آورد و به سمت من برگشت. اون سریع گفت: “تو اینو به من نگفته بودی.”
گفتم: “تو نمیخواستی بدونی. تو میخواستی کینگزلی قاتل باشه. این یه جواب خوب و آسون بود.” به کینگزلی نگاه کردم. “من فقط عکس زنت رو دیده بودم. ولی قبل از دیشب دیده بودمش. اون همون زن دیروز صبحی با کلاه آبی بیرون خونه لاوری بود. بهت گفتم. به یاد میاری؟”
دگارمو با عصبانیت گفت: “من چیزی درباره زنی با کلاه آبی نشنیدم. پس خانم کینگزلی لاوری رو کشته.”
گفتم: “نه. اون لاوری رو نکشته. و تو بهتر از هر کس دیگهای اینو میدونی. اون دیروز صبح به لاوری شلیک نکرده، برای اینکه یک ماه قبل مرده. کریستال کینگزلی، زن مردهی توی برکه بود. و زنی که دیروز تو هتل گرانادا بود، میلدرد هاویلند بود و میلدرد هاویلند همون موریل چسه. بنابراین دیروز صبح میلدرد هاویلند، کریس لاوری رو کشته و یه نفر دیشب میلدرد رو کشت.”
یک مدت طولانی هیچکس حرف نزد. بعد جیم پاتون به آرومی گفت: “ولی بیل چس فکر میکرد زن توی برکه زن اونه.”
گفتم: “بعد از یک ماه داخل آب موندن؟ جسد توی آب، لباسهای زن اون رو پوشیده بود و همون موهای بلند زرد رو داشت. همه فکر میکردن موریله. چرا نباشه؟”
جیم پاتون گفت: “داستان رو تموم کن، پسرم.” اون تمام مدت روزیر نظر داشت. اون به کینگزلی نگاه نمیکرد.
بنابراین براشون تعریف کردم. همه با دقت به حرفام گوش میدادن. صورت دگارمو سفید شده بود و چشمهاش خشن و سرد بودن. یک سال و نیم قبل، قتل فلورنس آلمور، و لاپوشونی پلیس رو بهشون گفتم. گفتم: “میلدرد یه زن خیلی خطرناک بود. بعد از اولین قتل، دومین قتل آسون بود. اون میخواست برکه لیتل فاون رو ترک کنه و به پول نیاز داشت. آلمور بهش پول نمیداد. ولی کریستال کینگزلی پولدار بود، و میلدرد اونو با شوهرش، بیل، تو رختخواب گرفته بود. میلدرد خوشش نیومد. بنابراین خانم کینگزلی رو کشت و جسدش رو انداخت توی دریاچه. بعد وانمود کرد که خانوم کینگزلیه. پولش، لباسهاش و ماشینش رو برداشت و به سان برناردینو رفت. اونجا به مشکل برخورد- کریس لاوری. لاوری میدونست اون موریل چسه نه کریستال کینگزلی. ولی میلدرد دختر باهوشی بود. وقتی میگفت: “بپر” هر مردی حاضر بود به خاطرش بپره. بنابراین لاوری رو با خودش برد و از ال پاسو برای کینگزلی نامه نوشت. “
سکوت کردم. هیچکس چیزی نمیگفت. هیچکس تکون نمیخورد. کینگزلی زمین رو نگاه میکرد، پاتون دگارمو رو، و دگارمو به جایی نگاه نمیکرد. یک سیگار روشن کردم. “ولی بعد لاوری برگشت خونه به بی سیتی. اون نزدیکش موند، برای اینکه براش خطر داشت. اون میدونست اون کریستال کینگزلی نیست. بعد من شروع به پرسیدن سوالهایی درباره خانم کینگزلی کردم که خط پایانی برای لاوری بود. میلدرد رفت به خونهاش و تو حموم بهش شلیک کرد.”
دوباره سکوت کردم، و پاتون به آرومی گفت: “پس کی میلدرد رو کشت، پسرم؟ ما جواب این سوال رو هم میدونیم؟”
اتاق کاملاً ساکت بود. “بذار بگیم یه مرد خیلی غمگین بود که میلدرد رو دوست داشت. همیشه بهش کمک میکرد، ولی براش آسان نبود. اون میخواست جلوی قتلها رو بگیره - سه تا خیلی زیاد بود. ولی نمیخواست همه داستانش رو بدونن. بذارید بگیم دگارمو بود.”
دگارمو به طرف پنجره رفت و اسلحه تو دستش بود. “داستان خیلی جالبیه، مارلو.” اون لبخند زد، ولی نه با چشمهاش. “پس چطور پیداش کردم؟”
“فکر میکنم آلمور یه روز بیرون خونهی لاوری اون رو دید. به تو گفت، بعد تو تا هتل گرانادا تعقیبش کردی. برای یک کارآگاه کار آسونیه.” دگارمو گفت: “آره.” شروع به رفتن به طرف در کرد. “خوب، من دارم میرم. و هیچ پلیس پیر چاقی نمیتونه جلوم رو بگیره.”
جیم پاتون به آرومی بهش گفت: “این کارو نکن، پسر.”
دگارمو خندید و به تفنگ تو دست راستش نگاه کرد. پاتون تکون نخورد. ولی اسلحهاش به جاش حرف زد و اسلحه دگارمو از دستش افتاد و خورد زمین. دگارمو برگشت و به طرف در دوید.
ما به سمت پنجره رفتیم و تماشاش کردیم. پاتون با ناراحتی گفت: “نمیتونم از پشت به یه مرد شلیک کنم. اون ماشین اندی رو برمیداره. ولی نمیتونه از این کوهستان بیرون بره. میتونیم جلوی تمام جادهها رو بگیریم.”
دگارمو به طرف ماشین اندی دوید، سوارش شد و به سرعت رانندگی کرد. برگشتم و به کینگزلی نگاه کردم. اون بلند شد، یه شیشه ویسکی جدید از تو کابینت برداشت، رفت اتاق خوابش و در رو پشت سرش بست. پاتون و من بیصدا از خونه رفتیم بیرون.
به سمت پوما پوینت رانندگی کردیم. در جادهی بیرون دهکده چند تا ماشین و آدمهای زیادی جمع شده بودن. ما نگه داشتیم و پیاده شدیم. یه مرد به طرفمون اومد.
اون گفت: “یه ماشین اون پایینه، جیم. یه مرد با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکرد و از جاده خارج شد و افتاد پایین کوهستان. حالا دارن میکشنش بالا.”
ما رفتیم و نگاه کردیم. صد فیت پایینتر، تو کوهستان ماشین کوچولوی قرمز اندی بود. آدمها اون پایین با دقت یک چیز بزرگ و سنگین رو از تو ماشین کشیدن بیرون.
جسد یه مرد بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
Every Man Jumped
Jim Patton met us on the road near Kingsley’s house. He had a young policeman with him, a boy called Andy. We got out of the car.
‘Hi, Jim,’ I said.
Jim Patton gave me his big friendly smile. ‘How are you, son,’ he said. He looked at Degarmo.
‘This is Detective Degarmo of the Bay City Police,’ I said.
‘Somebody murdered Kingsley’s wife in Bay City last night,’ said Degarmo. ‘I want to talk to him about it.’
‘You think Mr Kingsley killed her,’ Jim Patton asked.
We told him the story, and then the three of us moved up to Kingsley’s house. Degarmo had a gun under his jacket. Patton had a gun, too, but I don’t like carrying guns. They can get you into trouble.
We pushed open the door and went in. Kingsley was in a chair, his eyes closed and a whisky bottle on the table next to him. His face was tired and grey.
Degarmo spoke first. ‘Your wife’s dead, Kingsley. And you left your scarf behind in Room 618. That was stupid.’ He turned to me. ‘Show him the scarf,’ he said.
I got out the yellow, green and red scarf, and put it on a table. Kingsley looked at it, then at me, then at Degarmo.
‘I don’t understand,’ he said. ‘That’s my scarf, but Marlowe wore it when he went down to Bay City. My wife didn’t know him, and-‘
Degarmo made an angry sound and turned to me. ‘You didn’t tell me that,’ he said quickly.
‘You didn’t want to know,’ I said. ‘You wanted Kingsley to be the murderer. That was a nice, easy answer.’ I looked at Kingsley. ‘I only saw your wife in a photograph. But I did see her before last night. She was the woman in the blue hat outside Lavery’s house yesterday morning. I told you. Remember?’
‘I didn’t hear about a woman in a blue hat,’ said Degarmo angrily. ‘So Mrs Kingsley did murder Lavery, then.’
‘No,’ I said. ‘She didn’t murder Lavery. And you know that better than anybody. She didn’t shoot Lavery yesterday morning, because she died a month ago. Crystal Kingsley was the dead woman in Little Fawn Lake. And the woman in the Granada Hotel last night was Mildred Haviland, and Mildred Haviland was Muriel Chess. So Mildred Haviland murdered Chris Lavery yesterday morning, and somebody murdered Mildred last night.’
For a long time nobody spoke. Then Jim Patton said slowly, ‘But Bill Chess thought the woman in the lake was his wife.’
‘After a month in the water,’ I said. ‘The body wore his wife’s clothes and had the same long yellow hair. Everybody thought it was Muriel. Why not?’
‘Finish the story, son,’ Jim Patton said. He watched Degarmo all the time. He didn’t look at Kingsley.
So I told them. They all listened to me very carefully. Degarmo’s face was white and his eyes were hard and cold. I told them about Florence Almore’s murder a year and a half ago, and about the police cover-up. ‘Mildred was a very dangerous lady,’ I said. ‘After the first murder, the next murder is easy. She wanted to leave Little Fawn Lake, and she wanted money. Almore didn’t give her any money. But Crystal Kingsley was rich, and Mildred found her in bed with her man, Bill. Mildred didn’t like that. So she murdered Mrs Kingsley and put her body in the lake. Then she pretended to be Mrs Kingsley. She took her money, her clothes and her car, and went down to San Bernardino. There she met trouble - Chris Lavery. Lavery knew that she was Muriel Chess, and not Crystal Kingsley. But Mildred was a clever girl. When she said “jump”, every man jumped for her. So she took Lavery away with her, and wrote to Kingsley from El Paso.’
I stopped. Nobody said anything. Nobody moved. Kingsley looked at the floor, Patton looked at Degarmo, and Degarmo looked at nothing. I lit a cigarette. ‘But then Lavery went home to Bay City. She stayed near him, because he was dangerous to her. He knew that she wasn’t Crystal Kingsley. Then I began to ask questions about Mrs Kingsley, and that was the finish for Lavery. Mildred went down to his house and shot him in the bathroom.’
I stopped again, and Patton said slowly, ‘So who killed Mildred, son? Do we know that, too?’
The room was very quiet. ‘Let’s say that it was a very unhappy man. He loved Mildred, he helped her many times, but it wasn’t easy for him. He wanted to stop the murders - three were too many. But he didn’t want everybody to know her story. Let’s say it was Degarmo.’
Degarmo moved away from the window, and his gun was in his hand. ‘That’s a very interesting story, Marlowe.’ He smiled, but not with his eyes. ‘How did I find her, then?’
‘I think Almore saw her outside Lavery’s house one day. He told you, then you followed her to the Granada Hotel. Easy for a detective.’ ‘Yeah,’ Degarmo said. He began to move to the door. ‘Well, I’m leaving now. And no fat old policeman is going stop me.’
‘Don’t do it, son,’ Jim Patton said to him quietly.
Degarmo laughed, and looked at the gun in his right hand. Patton didn’t move. But his gun spoke for him, and Degarmo’s gun flew out of his hand and hit the floor. Degarmo turned, and ran to the door.
We went to the window and watched. ‘I can’t shoot a man in the back,’ Patton said sadly. ‘He’s going to take Andy’s car. But he can’t get out of these mountains. We can stop all the roads.’
Degarmo ran to Andy’s car, got in and drove away fast. I turned and looked at Kingsley. He stood up, got a new bottle of whisky from the cupboard, went into the bedroom and closed the door. Patton and I went quietly out of the house.
We drove down to Puma Point. On the road outside the village there were some cars and a lot of people. We stopped and got out. A man came over to us.
‘There’s a car down there, Jim,’ he said. ‘The man drove too fast and went off the road down the mountain. They’re pulling him out now.’
We went and looked. A hundred feet down the mountain was Andy’s little red car. The men down there carefully pulled something big and heavy out of the car.
It was the dead body of a man.