آتش!

مجموعه: شرلوک هولمز / کتاب: رسوایی در بوهمیا / فصل 3

آتش!

توضیح مختصر

هولمز با ترفند آتیش، تونست جای عکس‌ها رو تو خونه آیرین پیدا کنه

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

آتش!

اون روز عصر هولمز دوباره لباس‌های متفاوت پوشید، و یه کلاه بزرگِ سیاه هم سر گذاشت. ولی فقط لباس‌ها متفاوت نبودن. اون قیافش، موهاش و همه چیزش رو هم عوض کرد. اون یه مرد کاملاً متفاوت بود.

ما با هم پیاده به خیابون سرپنتین رفتیم. بیرون خونه، یک عالمه آدم بود که داشتن سیگار می‌کشیدن و می‌خندیدن و حرف میزدن. هولمز و من جلوی خونه بالا و پایین رفتیم.

هولمز بهم گفت: “می‌بینی، فکر میکنم اون دلش نمی‌خواد که همسر جدیدش عکس رو ببینه. ولی کجاست؟ تو بانک؟ نه. زنها دوست دارن اشیای مهم‌شون رو خودشون نگه دارن. مطمئنم که تو خونشه.”

گفتم: “ولی آدمای پادشاه سعی کردن پیداش کنن!”

هولمز گفت: “بله، ولی اونا نمی‌دونستن کجا دنبالش بگردن!”

پرسیدم: “ولی تو از کجا میدونی؟”

“من دنبالش نمی‌گردم. اون خودش جاش رو نشونم میده. اون مجبور میشه.”

درست همون موقع، یه تاکسی رسید. یکی از مردهای توی خیابون دوید تا درش رو باز کنه، بعد یه مرد دیگه، اونو هول داد. مردهای دیگه هم هل میدادن و فریاد می‌زدن و یه دعوا شروع شد. آیرین نورتن وسط دعوا بود، ولی شرلوک هولمز دوید تا کمکش کنه. بعد یهو افتاد رو زمین در حالی که از صورتش خون می‌ریخت. آیرین نورتون با عجله رفت جلوی در، ولی اون برگشت و عقب رو نگاه کرد.

اون صدا زد: “اون چقدر مهربون که بهم کمک کرد! این مرد بی‌چاره زخمی شده؟”

چند تا صدا فریاد زدن: “اون مرده.”

بقیه فریاد زدن: “نه، فقط زخمی شده.”

اون گفت: “بیاریدش تو اتاق نشیمن.”

چند نفر هولمز رو بردن توی خونه. من بیرون، کنار پنجره منتظر موندم و تماشا کردم. من دیدم که آیرین نورتون چقدر زیبا بود. بعد هولمز دستش رو بلند کرد و من چوب دودی رو انداختم توی اتاق. بلافاصله، آدم‌های توی خیابون و توی خونه با صدای بلند شروع به فریاد کردن “آتیش!” خانه پر از دود بود. من دور شدم، و ده دقیقه بعد هولمز به دیدنم اومد.

اون گفت: “کارت خوب بود، واتسون.”

پرسیدم: “عکس رو گرفتی؟”

اون جواب داد: “میدونم کجاست. اون، جاش رو بهم نشون داد.”

“ولی چرا جاشو نشونت داد؟”

اون گفت: “آسونه” و خندید. “تو، همه‌ی اون آدمای توی خیابون رو دیدی؟ من بهشون پول دادم تا کمک‌مون کنن. دعوا واقعی نبود و خون هم واقعی نبود. وقتی آدم‌ها فریاد زدن “آتیش” یه زن به طرف مهمترین چیزِ توی خونش میدوه، به بچش، طلاهاش یا – یه عکس! خانم نورتون دوید تا عکسش رو پیدا کنه که تو قفسه، تو اتاق نشیمن بود. دیدمش. ولی برش نداشتم. فردا با پادشاه به خونه‌اش میریم. خیلی زود، قبل از اینکه از خواب بیدار بشه. خود پادشاه میتونه عکس رو از قفسه برداره. و بعد ما برمی‌گردیم.”

در حالیکه هولمز داشت حرف میزد، ما داشتیم به خونه‌اش تو خیابون باکر می‌رفتیم. وقتی به خونه دوستم رسیدیم، یه مرد جوون با عجله از کنارمون گذشت و گفت: “شب بخیر، آقای شرلوک هولمز!”

هولمز به من گفت: “من این صدا را قبلاً شنیدم. اون برگشت و نگاه کرد. “ولی کی بود؟”

متن انگلیسی فصل

Chapter three

“Fire!”

That evening Holmes again wore different clothes, and a large, black hat. But it was not just the clothes that were different. He changed his face, his hair - everything. He was a different man.

We walked together to Serpentine Avenue. Outside the house there were a lot of people who were smoking, laughing and talking. Holmes and I walked up and down in front of the house.

‘You see,’ said Holmes to me, ‘I think she doesn’t want her new husband to see the photograph. But where is it? At her bank? No. Women like to keep important things themselves. I’m sure it’s in her house.’

‘But the King’s men tried to find it,’ I said.

‘Yes, but they didn’t know where to look,’ said Holmes.

‘But how will you know,’ I asked.

‘I won’t look. She’ll show me. She’ll have to.’

Just then a taxi arrived. One of the men in the street ran to open the door, then another man pushed him. Other men were also pushing and shouting, and a fight began. Irene Norton was in the middle of it, but Sherlock Holmes ran to help her. Then suddenly he fell to the ground, with blood running down his face. Irene Norton hurried to her front door, but she looked back.

‘How kind of him to help me! Is the poor man hurt,’ she called.

‘He’s dead,’ cried some voices.

‘No, he’s only hurt,’ cried others.

‘Bring him into the sitting-room,’ she said.

Some people carried Holmes into the house. I waited outside the window and watched. I saw how beautiful Irene Norton was. Then Holmes put up his hand, and I threw the smoke-stick into the room. Immediately the people in the street and in the house all began to shout “Fire” very loudly. The house was full of smoke. I walked away, and ten minutes later Holmes came to meet me.

‘Well done, Watson,’ he said.

‘Have you got the photograph,’ I asked.

‘I know where it is. She showed me,’ he answered.

‘But why did she show you?’

‘It’s easy,’ he said, and laughed. ‘You saw all those people in the street? I paid them to help us. It wasn’t a real fight and the blood wasn’t real. When people shout “Fire”, a woman runs to the most important thing in her house, her baby, her gold, or – a photograph. Mrs Norton ran to find her photograph, which is in a cupboard in the sitting-room. I saw it. But I did not take it. Tomorrow we will go to her house with the King. We’ll go very early, before she gets up. The King himself can take the photograph from the cupboard. And then we’ll go.’

While Holmes was talking, we were walking home to Baker Street. When we arrived at my friend’s house, a young man hurried past us, and said: ‘Good night, Mr Sherlock Holmes.’

‘I’ve heard that voice before,’ said Holmes to me. He looked down the street. ‘But who was it?’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.