سرفصل های مهم
اتاق قرمز
توضیح مختصر
جین ایر بعد از مرگ داییش که سرپرستی او را قبول کرده بود از طرف خانواده او مورد آزار قرار می گیرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
اتاق قرمز
آن روز بعد از ظهر نتوانستیم پیاده روی کنیم. چنان باد سرد گزنده ای می وزیدو باران شدیدی می آمد که همه در داخل خانه ماندیم. من از این بابت خوشحال بودم . من هرگز پیاده روی های طولانی ، به خصوص در زمستان را دوست نداشتم. من قبلا”از اینکه وقتی هوا تقریبا” تاریک بود به خانه برگردم در حالی که انگشتان دست و پایم یخ زده بود متنفر بودم ، احساس درماندگی می کردم زیرا بسی ، پرستار ، همیشه مرا سرزنش می کرد. تمام مدت می دانستم که با پسر عموهایم ، الیزا ، جان و جورجیانا رید فرق دارم.
آنها قد بلندتر و قوی تر از من بودند و آنها را دوست داشتند.
این سه نفر معمولاً وقت خود را صرف گریه و نزاع می کردند ، اما امروز آنها بی سر و صدا در اطراف مادرشان در اتاق نشیمن نشسته بودند. می خواستم به جمع خانواده بپیوندم ، اما خانم رید ، زن عموی من ، قبول نکرد. بسی از من شکایت کرده بود.
“نه ، متاسفم ، جین. تا زمانی که از بسی بشنوم یا خودم ببینم که واقعاً سعی می کنید رفتار بهتری داشته باشید ، به عنوان یک کودک خوب و خوشحال مانند بچه های من با شما رفتار نمی شود.
” بسی می گویدمن چکار کرده ام؟” پرسیدم
جین ، مودبانه نیست که من را اینطوری زیر سوال ببرید. اگر نمی توانید پسندیده صحبت کنید ، ساکت باشید. ‘
من به آرامی از اتاق نشیمن خارج و به اتاق كوچك بغلی رفتم جایی که یک كتاب پر از تصاویر را از قفسه کتاب انتخاب کردم. من از صندلی کنارپنجره بالا رفتم و پرده ها را کشیدم تا کاملاً پنهان شوم. مدتی در آنجا نشستم. بعضی وقت ها در بعد از ظهر ابری نوامبر از پنجره به بیرون نگاه می کردم و ریزش باران را بر روی باغ بی برگ می دیدم. اما بیشتر اوقات که کتاب را مطالعه می کردم و به تصاویر خیره می شدم ، مجذوب آن می شدم. در دنیای تخیل غرق می شدم ، وجود غم و تنهایی خود را برای مدتی فراموش می کردم و خوشحال می شدم. فقط می ترسیدم مخفیگاه سری من کشف شود.
ناگهان درب اتاق باز شد. جان رید با عجله وارد شد.
کجایی ،موش صفت؟” فریاد زدم
او مرا پشت پرده ندید. “الیزا! جورجی!جین ایناج نیست
جین اینجا نیست به مادر بگویید که او توی این باران بیرون رفته است - چه جانور ناقلایی است!
فکر کردم: “چه شانسی که پرده را کشیدم.” او هرگز مرا پیدا نمی کرد ، زیرا او خیلی باهوش نبود. اما الیزا یک دفعه حدس زد که کجا هستم.
او از اتاق نشیمن فریاد زد”او روی صندلی لبه پنجره است، جان ،” . بنابراین من فوراً بیرون آمدم ، زیرا نمی خواستم او مرا بیرون بکشد.
” چه می خواهی ؟ “از او سوال کردم
او در حالی که روی صندلی راحتی می نشست پاسخ داد: “بگو ، چه می خواهید ، آقای رید” . ‘من میخواهم که تو به اینجا بیائی.’
جان رید چهارده سال داشت و من فقط ده ساله بودم. او بزرگ و نسبتاً چاق بود. او معمولاً در وعده های غذایی بیش از حد می خورد ، که باعث بیمار شدن او می شد. او باید در مدرسه شبانه روزی بود ، اما مادرش ، که او را خیلی دوست داشت ، یک یا دو ماه او را به خانه آورده بود ، زیرا فکر می کرد سلامتی او شکننده است. جان مادر وخواهرانش را دوست نداشت و از من متنفر بود. او قلدری می کرد و مرا تنبیه می کرد ، نه دو یا سه بار در هفته ، نه یک یا دو بار در روز بلکه تمام وقت. وقتی نزدیک می شد تمام بدنم می لرزید. بعضی اوقات او مرا می زد ، بعضی اوقات فقط مرا تهدید می کرد و من با ترس شدیدی از او زندگی می کردم. من نمی دانستم که چگونه او را متوقف کنم. مستخدمین نمی خواستند به ارباب جوان خود توهین کنند و خانم رید نمی توانست هیچ خطایی در پسر عزیزش ببیند.
بنابراین من از دستور جان پیروی کردم و به صندلی او نزدیک شدم ، در حالی که فکر می کردم چقدر صورتش زشت است. شاید او آنچه را که من فکر می کردم فهمید، زیرا او به شدت به صورتم ضربه زد.
او گفت ،”این بخاطر بی تربیتی تو با مامان است ،” و به خاطر شرارت تو در پنهان شدن ، و به خاطر اینکه اینجوری به من نگاه میکنی ، تو موش صفت! “
من آنقدر به قلدری های او عادت کرده بودم که هرگز فکر نمی کردم من هم به او حمله کنم.
او پرسید”پشت پرده چه کار می کردی؟” .
پاسخ دادم:
“من داشتم می خواندم.
“کتاب را به من نشان بده.” من آن را به او دادم.
وی ادامه داد: تو حق نداری كتابهای ما را برداری. “تو هیچ پولی نداری و پدرت بدون هیچ چیزی تو را ترک کرد.
تو باید در خیابان ها گدایی کنی ، نه که در اینجا به راحتی با یک خانواده اصیل زندگی کنی. به هر حال ، تمام این کتاب ها مال من هستند ، و تمام خانه نیز همینطور ، یا طی چند سال دیگر خواهد شد. من به تو یاد میدهم که دیگر کتابهایم را امانت نگیری. ‘ او کتاب سنگین را بلند کرد و آن را با شدت به طرف من انداخت.
کتاب به من خورد و من افتادم ، سرم به در خورد و زخم شد. دچار درد شدیدی شدم و ناگهان برای اولین بار در زندگی ، ترس خود را از جان رید فراموش کردم.
“ای پسر شرور و بی رحم!گریه کردم
تو قلدری! به بدی یک قاتلی ! ‘
او گریه کرد “
چی! چی!” . آیا او این حرف را به من گفت؟ شنیدید الیزا و جورجیا؟ من به مادر خواهم گفت ، ولی اول . “
او هجوم آورد که به من حمله کند ، اما حالا او در حال دعوا کردن با دختری بود که کارد به استخوانش رسیده بود. من واقعاً او را به مثل یک قاتل شرور می دیدم. احساس می کردم خون در صورتم جاری است و درد به من قدرت می بخشد. من تا آنجا که می توانستم سخت جلوش ایستادم. مقاومت من او را شگفت زده کرد ، و او برای کمک فریاد زد. خواهران او به دنبال خانم رید، که او را خدمتکار می نامیدند ، دوشیزه ابوت و بیسی رفتند. آنها ما را از هم جدا كردند و شنيدم كه آنها می گويند: “چه دختر بدجنسی! او به ارباب جان حمله کرد! ‘
خانم ریدبه آرامی گفت:”او را به اتاق سرخ ببرید و در را رویش قفل کنید.” پس من را در حالی که بازوهایم را تکان می دادم و با پاهایم لگد می زدم به طبقه بالا بردند .
به محض اینکه وارد اتاق سرخ شدم ، من دوباره ساکت شدم و هر دو خدمتکار شروع به سرزنش من کردند.
دوشیزه ابوت گفت: “واقعاً دوشیزه ایرچطورتوانستید او را بزنید؟ او ارباب جوان شما است!
“چگونه او می تواند ارباب من باشد؟ من خدمتکارنیستم! گریه کردم
دوشیزه ابوت پاسخ داد: “نه ، دوشیزه ایر ، شما کمتر از یک خدمتکار هستید ، زیرا کار نمی کنید.” آنها هر دو طوری به من نگاه می کردند ، انگار که به شدت مرا مذمت می کردند .
بسی گفت ، “باید بخاطر داشته باشید ، که زن عموی شما پول غذا و لباس شما را می دهد ، و شما باید سپاسگزار باشید. شما هیچ دوست یا فامیل دیگری ندارید.
تمام عمر كوتاهم این به من گفته شده بود و جوابی برای آن نداشتم. من ساکت می ماندم و به این یادآوری های دردناک گوش می کردم.
بسی اضافه کرد”و اگر عصبانی و بی ادب باشید ، ممکن است خانم رید شما را بیرون کند.”
دوشیزه آبوت گفت: “به هرحال ، جین ایر ،خدا شما را به خاطر قلب شرورت مجازات خواهد کرد. به درگاه خدا دعا کنید و بگویید که متأسفید . آنها از اتاق خارج شدند و در را به دقت پشت سر خود قفل كردند.
اتاق قرمزیک اتاق سرد و ساکت بود ، که تقریباً هرگز از آن استفاده نشده است ، اگرچه یکی از بزرگترین اتاق خواب های خانه بود. نه سال پیش دایی من ، آقای رید ، در این اتاق درگذشته بود و از آن زمان تاکنون کسی نخواسته بود در آن بخوابد.
حالا که تنها بودم ، به تلخی به افرادی که با آنها زندگی کردم فکر می کردم. جان رید ، خواهرانش ، مادرش ، مستخدمان - همه آنها مرا متهم کردند ، مرا مورد سرزنش قرار می دادند ، از من متنفر بودند. چرا هرگز نمی توانم آنها را خشنود کنم؟ الیزا خودخواه بود اما قابل احترام بود. جورجیا اخلاق بدی داشت ، اما چون زیبا بود در بین همه محبوب بود. جان بی ادب ، سنگدل و خشن بود ، اما هیچ کس او را تنبیه نمی کرد. من سعی می کردم هیچ اشتباهی نکنم ، اما آنها هر لحظه از روز مرا حرف نشنو می نامیدند. اکنون که برای محافظت از خودم در برابر جان قرار گرفته ام ، همه مرا سرزنش می کردند.
و به همین دلیل من تمام آن ظهر طولانی را در اتاق قرمز گذراندم و از خودم می پرسیدم که چرا باید رنج بکشم و چرا زندگی آنقدر ناعادلانه است. شاید من باید فرار می کردم ، یا از گرسنگی میمردم.
به تدریج در بیرون تاریک شد. باران هنوز بر پنجره ها می زد و من می توانستم صدای باد را درمیان درختان بشنوم. حالا دیگر عصبانی نبودم و شروع کردم به فکر کردن که شایدخانواده ریدحق دارد . شاید من شرور بودم. آیا من سزاوار مرگ بودم و مانند دایی رید در حیاط کلیسا دفن می شوم؟ من نمی توانستم او را به خاطر بیاورم ، اما می دانستم که او برادر مادر من است ، وقتی پدر و مادرم هر دو درگذشتند ، من را به خانه او بردند. او در بستر مرگش از همسرش زن دایی رید قول گرفت كه مانند فرزندان خودش از من مراقبت كند. گمان می کنم او اکنون از قولی که داده پشیمان شده است.
فکرعجیبی به ذهنم رسید. من مطمئن بودم اگر آقای رید زنده بود ، با من با مهربانی رفتار می کرد ، و اکنون ، چون من به مبلمان تاریک و دیوارها در سایه نگاه می کردم ، ترسیدم که ممکن است شبح او بازگردد تا همسرش را به خاطر اینکه به قولش وفا نکرده بود مجازات کند. او ممکن است از قبر در حیاط کلیسا بلند شود و در این اتاق ظاهر شود! من از این فکر چنان وحشت کردم که به سختی جرات نفس کشیدن داشتم. ناگهان در تاریکی نوری را دیدم که روی سقف در حال حرکت است. ممکن است از بیرون یک لامپ باشد اما در حالت عصبی که من داشتم دیگر به این فکر نکردم. احساس می کردم که باید یک شبح باشد ، یک مهمان از دنیای دیگر. سرم داغ بود ، قلبم سریع می زد. آیا صدای بال هایی در گوش های من بود؟ آیا چیزی در نزدیکی من حرکت می کرد ؟ در حالی که وحشیانه جیغ می کشیدم ، من به سمت در هجوم آوردم و در را تكان دادم. دوشیزه ابوت و بسی برای باز کردن آن آمدند.
“دوشیزه ایر، شما مریض هستید؟” .بسی پرسید
مرا از اینجا بیرون ببر!” من جیغ کشیدم”
چرا؟ موضوع چیه؟”
او پرسید”
“من نوری دیدم ، و فکر کردم که آن یک شبح است” ، من گریه می کردم در حالی که محکم دست بسی را نگه داشته بودم.
دوشیزه ابوت با انزجار گفت: “او حتی صدمه دیده نیست.” او فریاد زد فقط ما را به اینجا آورد. من همه حقه های کثیف او را می دانم.
این چیه؟” با صدایی عصبانی پرسید”
خانم ریدپشت در اتاق ظاهر شد. “ابوت و بسی ، فکر می کنم به شما گفتم تا وقتی که بیایم ، جین ایر را در این اتاق بگذارید.”
بسی به آرامی گفت: “او خیلی بلند جیغ کشید”
“بسی ، دست او را ول کن ، “تنها جواب خانم رید بود. “جین ایر ، شما نباید فکر کنی که اینجوری می توانی موفق بشی از اتاق بیرون بیای . حقه های شیطانی شما دیگر کار نخواهد کرد. شما یک ساعت دیگر به عنوان مجازاتی برای تلاش برای فریب ما در اینجا خواهید ماند. “
“اوه زن عمو ، لطفا من را ببخشید! تحملش را ندارم! اگر مرا اینجا نگه دارى خواهم مرد.»,وقتی او مرا نگه داشت فریاد کشیدم و لگد زدم .
“سکوت! خودت را کنترل کن!” او در حالی که به طرز وحشیانه ای مقاومت می کرد ، مرا به داخل اتاق قرمز هل داد ودر را به روی من قفل کرد. در آنجا من دوباره درتاریکی بودم، با سکوت و ارواح. باید غش کرده باشم . نمی توانم چیز بیشتری را به خاطر بیاورم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
The red room
We could not go for a walk that afternoon. There was such a freezing cold wind, and such heavy rain, that we all stayed indoors. I was glad of it. I never liked long walks, especially in winter.
I used to hate coming home when it was almost dark, with ice-cold fingers and toes, feeling miserable because Bessie, the nursemaid, was always scolding me. All the time I knew I was different from my cousins, Eliza, John and Georgiana Reed.
They were taller and stronger than me, and they were loved.
These three usually spent their time crying and quarrelling, but today they were sitting quietly around their mother in the sitting-room. I wanted to join the family circle, but Mrs. Reed, my aunt, refused. Bessie had complained about me.
‘No, I’m sorry, Jane. Until I hear from Bessie, or see for myself, that you are really trying to behave better, you cannot be treated as a good, happy child, like my children.’
‘What does Bessie say I have done?’ I asked.
‘Jane, it is not polite to question me in that way. If you cannot speak pleasantly, be quiet.’
I crept out of the sitting-room and into the small room next door, where I chose a book full of pictures from the bookcase. I climbed on to the window-seat and drew the curtains, so that I was completely hidden. I sat there for a while.
Sometimes I looked out of the window at the grey November afternoon, and saw the rain pouring down on the leafless garden. But most of the time I studied the book and stared, fascinated, at the pictures.
Lost in the world of imagination, I forgot my sad, lonely existence for a while, and was happy. I was only afraid that my secret hiding-place might be discovered.
Suddenly the door of the room opened. John Reed rushed in.
‘Where are you, rat?’ he shouted. He did not see me behind the curtain. ‘Eliza! Georgy! Jane isn’t here! Tell Mamma she’s run out into the rain - what a bad animal she is!’
‘How lucky I drew the curtain,’ I thought. He would never have found me, because he was not very intelligent. But Eliza guessed at once where I was.
‘She’s in the window-seat, John,’ she called from the sitting-room. So I came out immediately, as I did not want him to pull me out.
‘What do you want?’ I asked him.
‘Say, “What do you want, Master Reed”,’ he answered, sitting in an armchair. ‘I want you to come here.’
John Reed was fourteen and I was only ten. He was large and rather fat. He usually ate too much at meals, which made him ill. He should have been at boarding school, but his mother, who loved him very much, had brought him home for a month or two, because she thought his health was delicate
John did not love his mother or his sisters, and he hated me. He bullied and punished me, not two or three times a week, not once or twice a day, but all the time. My whole body trembled when he came near.
Sometimes he hit me, sometimes he just threatened me, and I lived in terrible fear of him. I had no idea how to stop him. The servants did not want to offend their young master, and Mrs. Reed could see no fault in her dear boy.
So I obeyed John’s order and approached his armchair, thinking how very ugly his face was. Perhaps he understood what I was thinking, for he hit me hard on the face.
‘That is for your rudeness to Mamma just now,’ he said, ‘and for your wickedness in hiding, and for looking at me like that, you rat!’
I was so used to his bullying that I never thought of hitting him back.
‘What were you doing behind that curtain?’ he asked.
‘I was reading,’ I answered.
‘Show me the book.’ I gave it to him.
‘You have no right to take our books,’ he continued. ‘You have no money and your father left you none. You ought to beg in the streets, not live here in comfort with a gentleman’s family. Anyway, all these books are mine, and so is the whole house, or will be in a few years’ time. I’ll teach you not to borrow my books again.’ He lifted the heavy book and threw it hard at me.
It hit me and I fell, cutting my head on the door. I was in great pain, and suddenly for the first time in my life, I forgot my fear of John Reed.
‘You wicked, cruel boy!’ I cried. ‘You are a bully! You are as bad as a murderer!’
‘What! What!’ he cried. ‘Did she say that to me? Did you hear, Eliza and Georgiana? I’ll tell Mamma, but first.’
He rushed to attack me, but now he was fighting with a desperate girl. I really saw him as a wicked murderer. I felt the blood running down my face, and the pain gave me strength.
I fought back as hard as I could. My resistance surprised him, and he shouted for help. His sisters ran for Mrs. Reed, who called her maid, Miss Abbott, and Bessie. They pulled us apart and I heard them say, ‘What a wicked girl! She attacked Master John!’
Mrs. Reed said calmly, ‘Take her away to the red room and lock her in there.’ And so I was carried upstairs, arms waving and legs kicking.
As soon as we arrived in the red room, I became quiet again, and the two servants both started scolding me.
‘Really, Miss Eyre,’ said Miss Abbott, ‘how could you hit him? He’s your young master!’
‘How can he be my master? I am not a servant!’ I cried.
‘No, Miss Eyre, you are less than a servant, because you do not work,’ replied Miss Abbott. They both looked at me as if they strongly disapproved of me.
‘You should remember, miss,’ said Bessie, ‘that your aunt pays for your food and clothes, and you should be grateful. You have no other relations or friends.’
All my short life I had been told this, and I had no answer to it. I stayed silent, listening to these painful reminders.
‘And if you are angry and rude, Mrs. Reed may send you away,’ added Bessie.
‘Anyway,’ said Miss Abbott, ‘God will punish you, Jane Eyre, for your wicked heart. Pray to God, and say you’re sorry.’ They left the room, locking the door carefully behind them.
The red room was a cold, silent room, hardly ever used, although it was one of the largest bedrooms in the house. Nine years ago my uncle, Mr. Reed, had died in this room, and since then nobody had wanted to sleep in it.
Now that I was alone I thought bitterly of the people I lived with. John Reed, his sisters, his mother, the servants - they all accused me, scolded me, hated me. Why could I never please them?
Eliza was selfish, but was respected. Georgiana had a bad temper, but she was popular with everybody because she was beautiful. John was rude, cruel and violent, but nobody punished him.
I tried to make no mistakes, but they called me naughty every moment of the day. Now that I had turned against John to protect myself, everybody blamed me.
And so I spent that whole long afternoon in the red room asking myself why I had to suffer and why life was so unfair. Perhaps I would run away, or starve myself to death.
Gradually it became dark outside. The rain was still beating on the windows, and I could hear the wind in the trees. Now I was no longer angry, and I began to think the Reeds might be right. Perhaps I was wicked. Did I deserve to die, and be buried in the churchyard like my uncle Reed?
I could not remember him, but knew he was my mother’s brother, who had taken me to his house when my parents both died. On his death bed he had made his wife, Aunt Reed, promise to look after me like her own children. I supposed she now regretted her promise.
A strange idea came to me. I felt sure that if Mr. Reed had lived he would have treated me kindly, and now, as I looked round at the dark furniture and the walls in shadow, I began to fear that his ghost might come back to punish his wife for not keeping her promise.
He might rise from the grave in the churchyard and appear in this room! I was so frightened by this thought that I hardly dared to breathe. Suddenly in the darkness I saw a light moving on the ceiling. It may have been from a lamp outside, but in my nervous state I did not think of that. I felt sure it must be a ghost, a visitor from another world.
My head was hot, my heart beat fast. Was that the sound of wings in my ears? Was that something moving near me? Screaming wildly, I rushed to the door and shook it. Miss Abbott and Bessie came running to open it.
‘Miss Eyre, are you ill?’ asked Bessie.
‘Take me out of here!’ I screamed.
‘Why? What’s the matter?’ she asked.
‘I saw a light, and I thought it was a ghost,’ I cried, holding tightly on to Bessie’s hand.
‘She’s not even hurt,’ said Miss Abbott in disgust. ‘She screamed just to bring us here. I know all her little tricks.’
‘What is all this?’ demanded an angry voice. Mrs. Reed appeared at the door of the room. ‘Abbott and Bessie, I think I told you to leave Jane Eyre in this room till I came.’
‘She screamed so loudly, ma’am,’ said Bessie softly.
‘Let go of her hands, Bessie,’ was Mrs. Reed’s only answer. ‘Jane Eyre, you need not think you can succeed in getting out of the room like this. Your naughty tricks will not work with me. You will stay here an hour longer as a punishment for trying to deceive us.’
‘Oh aunt, please forgive me! I can’t bear it! I shall die if you keep me here.’ I screamed and kicked as she held me.
‘Silence! Control yourself!’ She pushed me, resisting wildly, back into the red room and locked me in. There I was in the darkness again, with the silence and the ghosts. I must have fainted. I cannot remember anything more.