اولین خاطرات من از مدرسه

مجموعه: کتاب های پیشرفته / کتاب: جین ایر / فصل 3

کتاب های پیشرفته

14 کتاب | 237 فصل

اولین خاطرات من از مدرسه

توضیح مختصر

توصیف روز اول مدرسه و آشنایی با هلن دختری که دوست صمیمی جین شد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سه

اولین خاطرات من از مدرسه

خانم رید ترتیب داد تا نوزدهم ژانویه خانه را ترک کنم. برای گرفتن کالسکه مجبور شدم خیلی زود از خواب برخیزم ، اما بسی به من کمک کرد تا آماده شوم.

جین ،آیا شما با خانم رید خداحافظی می کنید؟” او پرسید”

“نه ، او گفت که من نباید آنقدر زود مزاحم او شوم . به هر حال ، من نمی خواهم به او چیزی بگویم. او همیشه از من متنفر بوده است.

“اوه ، دوشیزه جین ، این را نگو!”

خداحافظ گیت شید!” من بی اختیار فریاد کشیدم” ، وقتی که با هم از در اصلی بیرون می رفتیم تا منتظر کالسکه در جاده باشیم

کالسکه رسید ، آن با چهاراسب کشیده می شد و پراز مسافر بود. کالسکه ران چمدانهایم را گرفت و از من خواست تا عجله کنم. بسی در حالی که محکم او را نگهداشته بودم برای آخرین بار من را بوسید.

او با صدای بلندبه کالسکه ران گفت: “مطمئن هستم که از او مراقبت می کنید! پنجاه مایل مسیری طولانی است که یک کودک خردسال تنها بماند.

“مراقبش هستم” . او جواب داد

در بسته شد و کالسکه راه افتاد. چه احساسی عجیبی از ترک گیتس هد ، خانه من برای تمام دوران کودکی ام داشتم! هرچند که از خداحافظی با بسی ناراحت بودم ، اما به خاطر جاهای جدیدی که می خواستم ببینم و افراد جدیدی که می خواستم با آنها ملاقات می کردم هیجان زده و عصبی بودم.

من در مورد سفر چیز زیادی را به خاطر نمی آورم ، جز این که خیلی طولانی به نظر می رسید. ما برای ناهار متوقف شدیم ، تا اسبها را عوض کنیم. بعد از ظهر فهمیدم که در حومه شهر هستیم. مدت کوتاهی خوابیدم اما وقتی کالسکه متوقف شد از خواب بیدار شدم. در باز شد و یک خادم زنگ زد: “آیا دختر بچه ای به نام جین ایر در اینجا هست؟”

من پاسخ دادم: “بله ، و کمکم کردند با چمدانم از کالسکه خارج شوم. بعد از سفر خسته و گیج بودم ، من خادم را تا داخل یک ساختمان بزرگ دنبال کردم ، جایی که او مرا در یک اتاق نشیمن رها کرد. یک خانم بلند قد ، موهای تیره و چشم و پیشانی بزرگ و کم رنگ آمد. فهمیدم که او دوشیزه تمپل ، مدیر مدرسه لودود است. او با دقت به من نگاه کرد.

“شما برای اینکه تنها فرستاده شوید خیلی جوان هستید . شما خسته به نظر میرسی

درسته؟.

او در حالیکه دست خود را با مهربانی بر روی شانه من گذاشت پرسید :

پاسخ دادم: “کمی ، خانم.” چند سال دارید و نام شما چیست؟”

“من جین ایر ، خانم هستم و ده ساله هستم.”

او در حالی که با انگشتش گونه من را به آرامی لمس می کرد گفت: “خب ، امیدوارم که شما بچه خوبی در مدرسه باشید.”

من توسط یک معلم ، دوشیزه میلر ، از مسیر راهروهای خاموش مدرسه بزرگ ، به سالن مدرسه طویل و گسترده منتقل شدم. در آنجا حدود هشتاد دختر ، از نه تا بیست سالگی ، مشغول انجام تکالیف خود بودند. من با یک لوح روی یک نیمکت نزدیک درب نشسته ام.

“کتابهای درسی را کنار بگذارید وبروید سینی های شام را بیاورید!” دوشیزه میلر بلند گفت

چهار دختر قد بلند تمام کتاب ها را جمع کردند ، سپس بیرون رفتند و با سینی هایی که دور می چرخاندندبرگشتند. هر کودک می توانست از پیاله مشترک نوشیدنی آب بنوشد و یک تکه بیسکویت کوچک بخورد. سپس همه ما بی سر و صدا به طبقه بالا رفتیم به اتاق خواب طویل و شلوغ ، جایی که دو کودک در هر تختخواب مشترک بودند. من مجبور شدم تختم را با دوشیزه میلر شریک شوم ، اما آنقدر خسته بودم که بلافاصله خوابم برد.

صبح با صدای زنگ بیدار شدم ، اگرچه هوا هنوز تاریک بود. من در سرمای شدید اتاق به سرعت لباس پوشيدم و وقتي توانستم دست و رویم را شستم. برای شش دختر فقط یک دستشویی وجود داشت. هنگامی که زنگ دوباره زده شد، همه ما ، دو به دو ، به طبقه پایین رفتیم و بی صدا برای دعا وارد کلاس درس سرد و به شدت روشن شدیم. هنگامی که این زنگ برای سومین بار به صدا درمی آمد نشان می داد که وقت شروع درس است ،دختران در چهار گروه به دور چهار میزنقل مکان کردند و معلمان برای شروع درس کتاب مقدس وارد اتاق شدند. من در کلاس آخر گذاشته شدم. چقدر خوشحال شدم وقتی که زمان صرف صبحانه شد ! روز قبل به سختی چیزی خورده بودم. فقط تنها غذایی که برای ما سرو شده بود فرنی بود که سوخته بود . آنقدر منزجر کننده بود که نتوانستیم آن را بخوریم ، بنابراین اتاق غذاخوری را با معده های خالی ترک کردیم. بعد از صرف صبحانه ، یک لحظه خوش از روز فرا رسید، زمانی که دانش آموزان می توانستند بازی کنند و راحت صحبت کنند. همه ما به شدت از صبحانه غیرقابل خوردن شکایت کردیم. دروس دوباره از ساعت نه شروع شد و ساعت دوازده به پایان رسید ، وقتی دوشیزه تمپل ایستاد تا با کل دانش آموزان مدرسه صحبت کند.

“دختران ، امروز صبح شما صبحانه ای میل کردید که نمی توانستید بخورید. شما باید گرسنه باشید ، بنابراین من برای ناهار برای همه شما نان و پنیر سفارش داده ام. معلمان با تعجب به او نگاه کردند.

او به آنها گفت: “نگران نباشید، من مسئولیت آن را به عهده میگیرم.”

ما خوشحال شدیم و همه با عجله وارد باغ شدیم تا ناهار خود را بخوریم. تاکنون هیچ کس به من توجه نکرده بود ، اما من به این موضوع اهمیتی نمی دادم. من بیرون به تنهایی ایستاده بودم ، در حالی که بازی بعضی از دختران قوی تر را تماشا می کردم ، سعی می کردم سرمای شدید را فراموش کنم و به زندگی خود فکر کنم. به نظر می رسید گیتس هد و خانواده رید فاصله زیادی با هم دارند. من هنوز به زندگی مدرسه عادت نکرده بودم. و چه آینده ای را می توانستم انتظار داشته باشم؟

تعجب کردم وقتی دختری را دیدم که نزدیک من در حال خواندن کتاب است. من کمابیش شجاعت پیدا کردم که با او صحبت کنم ، چون من هم خواندن را دوست داشتم.

کتاب شما جالب است؟ درباره چیست؟ پرسیدم

او پس از مکثی به من نگاه کرد و گفت”خوب ، من آن را دوست دارم ،” . بفرمایید یه نگاهی بکنید. من به سرعت به آن نگاه کردم اما فهمیدم خیلی سخت است ، بنابراین من آن را پس دادم.

“این چه جور مدرسه ای چیست؟” پرسیدم

“این مدرسه لوود نامیده می شود. این یک مدرسه خیریه است. همه ما بچه های خیریه هستیم ، می بینید. من فکر می کنم والدین شما مرده اند ، درسته؟ تمام دختران اینجا یکی یا هر دو والدین خود را از دست داده اند.

“آیا ما چیزی پرداخت نمی کنیم؟ آیا مدرسه رایگان است؟من پرسیدم

ما یا بستگانمان سالانه 15 دلار برای هرکدام از پرداخت می کنیم. این کافی نیست ، بنابراین برخی از خانمها و آقایان مهربان در لندن مابقی را پرداخت می کنند. به همین دلیل به آن مدرسه خیریه گفته می شود.

“آقای بروکل هرست کیست؟”سوال بعدی من این بود

مادرش این بخش از مدرسه را ساخته است. او مدیر است و به دنبال تمام امور مالی است. او در یک خانه بزرگ در نزدیکی اینجا زندگی می کند.

من دوباره او را ندیدم تا در حین درس بعد از ظهر ، هنگامی که متوجه شدم که او را برای ایستادن به تنهایی در وسط کلاس فرستاده شده است. من نمی توانستم تصور کنم که او چه کار کرده است تا سزاوار چنین مجازاتی باشد ، اما او شرمنده یا ناراضی به نظر نمی رسید. او در فکر غرق شده بود و به نظر نمی رسید متوجه باشد که همه به او نگاه می کنند.

فکر می کردم: “اگر این اتفاق برای من افتاد ، خیلی شرمنده می شدم!”

بعد از درس ، ما یک فنجان قهوه کوچک و نیم تکه نان قهوه ای ، بعد از آن نیم ساعت بازی ، سپس تکلیف داشتیم. سرانجام بعد از بیسکویت عصر و نوشیدن آب ، دعا کردیم و به رختخواب رفتیم. این روز اول من در لوود بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

My first impressions of school

Mrs. Reed arranged for me to leave on the nineteenth of January. I had to get up very early to catch the coach, but Bessie helped me to get ready.

‘Will you say goodbye to Mrs. Reed, Jane?’ she asked.

‘No, she said, I shouldn’t disturb her so early. Anyway, I don’t want to say anything to her. She’s always hated me.’

‘Oh, Miss Jane, don’t say that!’

‘Goodbye to Gateshead!’ I shouted wildly, as we walked together out of the front door, to wait for the coach in the road. It arrived, pulled by four horses, and full of passengers. The coachman took my luggage and called me to hurry up. Bessie kissed me for the last time as I held tightly to her.

She shouted up to the coachman, ‘Make sure you take care of her! Fifty miles is a long way for a young child to go alone.’

‘I will!’ he answered. The door was closed, and the coach rolled off. What a strange feeling to be leaving Gateshead, my home for the whole of my childhood!

Although I was sad to say goodbye to Bessie, I was both excited and nervous about the new places I would see, and the new people I would meet.

I do not remember much about the journey, except that it seemed far too long. We stopped for lunch, to change the horses. Then in the afternoon I realized we were driving through countryside.

I slept for a short time but was woken when the coach stopped. The door opened and a servant called in: ‘Is there a little girl called Jane Eyre here?’

‘Yes,’ I answered, and was helped out of the coach with my luggage. Tired and confused after the journey, I followed the servant into a large building, where she left me in a sitting-room.

In came a tall lady, with dark hair and eyes, and a large, pale forehead. I discovered that she was Miss Temple, the headmistress of Lowood school. She looked at me carefully.

‘You are very young to be sent alone. You look tired. Are you?’ she asked, putting her hand kindly on my shoulder.

‘A little, ma’am,’ I replied. ‘How old are you, and what is your name?’

‘I’m Jane Eyre, ma’am, and I’m ten years old.’

‘Well, I hope you will be a good child at school,’ she said, touching my cheek gently with her finger.

I was taken by a teacher, Miss Miller, through the silent corridors of the large school, to the long, wide schoolroom.

There about eighty girls, aged from nine to twenty, sat doing their homework. I sat on a bench near the door, with my slate.

‘Put away the lesson-books and fetch the supper-trays!’ called Miss Miller. Four tall girls removed all the books, then went out and returned with trays which were handed round. Each child could have a drink of water out of the shared cup, and could take a small piece of biscuit.

Then we all went quietly upstairs to the long, crowded bedroom, where two children shared every bed. I had to share Miss Miller’s, but I was so tired that I fell asleep immediately.

In the morning the ringing of a bell woke me, although it was still dark. I got dressed quickly in the bitter cold of the room, and washed when I could. There was only one basin for six girls. When the bell rang again, we all went downstairs, two by two, and silently entered the cold, badly lit schoolroom for prayers.

As the bell rang a third time to indicate the beginning of lessons, the girls moved into four groups around four tables, and the teachers came into the room to start the Bible class. I was put in the bottom class.

How glad I was when it was time for breakfast! I had hardly eaten anything the day before. But the only food served to us was porridge, which was burnt.

It was so disgusting that we could not eat it, so we left the dining-room with empty stomachs. After breakfast came the one happy moment of the day, when the pupils could play and talk freely.

We all complained bitterly about the uneatable breakfast. Lessons started again at nine o’clock and finished at twelve, when Miss Temple stood up to speak to the whole school.

‘Girls, this morning you had a breakfast which you couldn’t eat. You must be hungry, so I have ordered a lunch of bread and cheese for you all.’ The teachers looked at her in surprise.

‘Don’t worry, I take responsibility for it,’ she told them.

We were delighted, and all rushed out into the garden to eat our lunch. Nobody had taken any notice of me so far, but I did not mind that. I stood alone outside, watching some of the stronger girls playing, trying to forget the bitter cold, and thinking about my life. Gateshead and the Reed family seemed a long way away.

I was not yet used to school life. And what sort of future could I look forward to?

As I wondered, I saw a girl near me reading a book. I felt brave enough to speak to her, since I too liked reading.

‘Is your book interesting? What is it about?’ I asked.

‘Well, I like it,’ she said after a pause, looking at me. ‘Here, have a look at it.’ I glanced quickly at it but found it too difficult to understand, so I gave it back.

‘What sort of school is this?’ I asked.

‘It’s called Lowood school. It’s a charity school. We’re all charity children, you see. I expect your parents are dead, aren’t they? All the girls here have lost either one or both parents.’

‘Don’t we pay anything? Is the school free?’ I asked.

‘We pay, or our relations pay, $15 a year for each of us. That isn’t enough, so some kind ladies and gentlemen in London pay the rest. That’s why it’s called a charity school.’

‘Who is Mr. Brocklehurst?’ was my next question.

‘His mother built this part of the school. He’s the manager, and looks after all financial matters. He lives in a large house near here.’

I did not see her again until during the afternoon lessons, when I noticed that she had been sent to stand alone in the middle of the schoolroom.

I could not imagine what she had done to deserve such a punishment, but she did not look ashamed or unhappy. She was lost in thought, and did not seem to notice that everyone was looking at her.

‘If that happened to me,’ I thought, ‘I would be so embarrassed!’

After lessons we had a small cup of coffee and half a piece of brown bread, then half an hour’s play, then homework. Finally, after the evening biscuit and drink of water, we said prayers and went to bed. That was my first day at Lowood.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.