غریبه مورد حمله قرار گرفت

مجموعه: کتاب های پیشرفته / کتاب: جین ایر / فصل 13

کتاب های پیشرفته

14 کتاب | 237 فصل

غریبه مورد حمله قرار گرفت

توضیح مختصر

مهمان آقای روچستر ، آقای میسون، نیمه شب مورد حمله قرار گرفت.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سیزدهم

غریبه مورد حمله قرارگرفت

به دلیل اینکه فراموش کرده بودم پرده ها را بکشم ،با تابش قرص کامل ماه بر من ، از خواب بیدارشدم. ناگهان فریادی وحشتناک و دیوانه وار سکوت را شکست و در سراسر خانه طنین انداز شد. خیلی ترسیدم. چه معنایی داشت؟ آن صدا از طبقه بالا آمد. سپس صداهای یک کشمش بسیار سخت را درست بالای اتاقم شنیدم. ‘کمک! کمک! کمک! کسی نیست کمکم کنه؟ روچستر! روچستر! به خاطر خدا بیا! ‘ صدایی از طبقه بالا فریاد زد:

با بیدار شدن مهمانان درهای اتاق خواب باز شد. “چه اتفاقی داره میفته؟”

“برو یک شمع بیاور!”

“آتش سوزی شده؟”

“دزد آمده؟”

‘روچستر کجاست؟ او در اتاق خود نیست! ‘

‘من اینجام!’ ارباب خانه درحالی که با شمع از طبقه بالا پایین میامد با صدای بلند گفت. ‘همه چیز روبراهه. نترسید خانمها .

یک خدمتکار خواب بدی دید و شروع به جیغ کشیدن کرد، همین. جای نگرانی نیست. لطفا به اتاق های خود برگردید. وگرنه سرما می خورید. ‘ و به این ترتیب مهمانان خود را آرام کرد و آنها را متقاعد کرد که به اتاقهای خود بازگردند.

اما می دانستم صداهایی که شنیده ام ربطی به خواب یک خدمتکار ندارد. بنابراین لباس پوشیدم و در اتاقم منتظر ماندم ، در صورت نیاز. بعد از حدود یک ساعت ، وقتی که تورنفیلد هال دوباره کاملاً سکوت کرد ، یک ضربه محتاطانه به در من زد.

“بیداری ، جین؟” صدایی را که انتظارش را داشتم پرسید.

“بله ، آقا ، و لباس پوشیده ام.”

“خوب ، من به تو نیاز دارم. بیا و کمکم کن .

یک پارچه تمیز با خود بیاور. ‘ بی سر و صدا به طبقه بالا رفتیم ، جایی که قفل یکی از درهای کوچک سیاه رنگ را باز کرد.

“آیا با دیدن خون احساس ضعف می کنی؟” او پرسید.

پاسخ دادم: “فکر نمی کنم.” وارد اتاقی شدیم که پرده ها روی دیوارها آویزان بود. یکی از پرده ها را به عقب بست تا دری مخفی به اتاق کوچک دیگر نمایان شود. از آنجا صدای خرناس خشمگینی تقریباً مانندخرناس سگ می آمد.

آقای روچستر گفت: “اینجا منتظر باش” و به اتاق اسرار آمیز رفت و در آنجا فریاد خنده ای به پیشوازش آمد. آه ، بنابراین گریس پول آنجا بود! سریع بیرون آمد و در مخفی را بست. سپس به من نشان داد که چرا به من نیاز دارد. آقای میسون روی صندلی دراز کشیده بود ، لباس و بازویش غرق خون بود. وقتی روی او خم شدیم ، چشمانش را باز کرد و ناله کرد.

” من دارم می میرم؟” ضعیف زمزمه کرد

“نه ، مرد ، احمق نباش. آقای روچستر پاسخ داد که این فقط یک خراش است. “حالا جین ،” رو به من کرد ، “من باید تو را در این اتاق با میسون رها کنم تا دکتر بیاورم. شما باید خون را با پارچه مرطوب پاک کنید ، و به او کمک کنید تا کمی آب بنوشد. اما به هیچ وجه نباید با او صحبت کنید. متوجه شدی؟ ‘ سرم رو تکون دادم و عصبی به تماشای خروجش از اتاق نشستم. می شنیدم که کلید را در قفل می چرخاند.

بنابراین در اینجا من نیمه شب با مردی آغشته به خون و در حال مرگ و یک زن وحشی و قاتل آن طرف یک در، زندانی بودم! شب طولانی به نظر می رسید ، فقط با ناله های میسون و صداهای گاه و بی گاه شبیه حیوان از اتاق اسرار آمیز قطع می شد. من زمان زیادی برای کنجکاو شدن داشتم که چرا این حملات خشونت آمیز اتفاق افتاده است ، ابتدا آتش در اتاق آقای روچستر ، و حالا حمله فیزیکی به یک غریبه. و آقای میسون چگونه درگیر شد؟ چرا او اینجا در طبقه آخر بود؟ شنیده بودم میزبانش اتاق خوابی در نزدیکی من ، در طبقه دوم را به او نشان می دهد. و چرا وقتی آقای میسون به تورنفیلد آمد آقای روچستر اینقدر ترسیده بود؟

سرانجام آقای روچستر به همراه دکتر رسید و او زخم های میسون را تمیز و پانسمان کرد.

‘عجیب!’ دکتر اشاره کرد .

پوست روی شانه اضافه بر چاقو با دندان پاره شده است ! ‘

میسون زمزمه کرد: “وقتی روچستر موفق شد چاقو را از او بگیرداو مرا گاز گرفت.”

روچستر گفت: “خوب ، من به شما هشدار دادم که او را تنها نبینید.” “شما باید تا صبح منتظر می ماندید ، سپس می توانستیم او را با هم ببینیم. نگران نباش ، مرد ، وقتی به وست هند بازگردی ، می توانی او را فراموش کنی. او را مرده و دفن شده تصور کنی. حالا ، دکتر ، آیا میسون آماده انتقال است؟ من کالسکه ای دارم که بیرون منتظر است. شما او را با خود به خانه می برید تا از شایعات پرهیز کنید ، و سپس چند روز دیگر او آنقدر آماده خواهد شد که کشور را ترک کند.

اگرچه صبح زود بود ، اما خانه هنوز در سکوت کامل به سر می برد ، بنابراین هیچ شاهدی وجود نداشت که ببیندبه میسون در طبقه پایین کمک شداز پله ها پایین بیاد و سوار کالسکه شود.

روچستر گفت: “مراقب او باش ، دکتر.” “خداحافظ ، دکتر.”

“ادوارد ، مطمئن شو که از او مراقبت می کند ، مطمئن شو که با او خوب رفتاربشه

میسون نتوانست ادامه دهد ، ناگهان زیر گریه زد.

روچستر پاسخ داد: “من تمام تلاشم را می کنم ، مثل همیشه” ، درب کالسکه را بست و دور شد. “اما ای کاش پایانی برای آن وجود داشت!” با خودش زمزمه کرد

وقتی داشتیم از باغ به خانه باز می گشتیم ، به من گفت: “جین ، شب عجیبی داشتی. رنگ پریده به نظر می آیی. آیا وقتی شما را با میسون تنها گذاشتم ترسیدید؟ ‘

“از میسون نه، آقا ، فقط از گریس پول در اتاق اسرار آمیز.”

اما من در را قفل کرده بودم. من هرگز تو را به خطر نمی اندازم. ‘

“آیا او به زندگی در اینجا ادامه می دهد ، آقا؟” من پرسیدم.

‘آه بله. به او فکر نکن. ‘

“اما من مطمئن هستم که زندگی شما در خطر است تا زمانی که او اینجا است.”

“نگران نباش ، من می توانم از خودم مراقبت کنم. در حالی که میسون در انگلستان است بیشتر در خطر هستم. من در ترس دایم از یک فاجعه زندگی می کنم.” اما آقای میسون ضعیف است! شما نفوذ زیادی روی او دارید! ‘

‘بله. او آگاهانه به من آسیب نمی رساند ، اما با یک حرف نسنجیده می تواند ، نه زندگی من ، حداقل شانس خوشبختی ام را از بین ببرد. با من روی این نیمکت بنشین ، جین. می خواهم از شما درخواستی بکنم.’ آفتاب صبح زود نیمکت را گرم کرد و پرندگان آواز می خواندند. “حالا ، جین ، فرض کن پسری در یک کشور خارجی مرتکب اشتباهی می شود ، این را هم بگویم که بدون هیچ جرمی. نتایج این اشتباه تأثیر وحشتناکی بر تمام زندگی او دارد. او پس از سالها رنج به خانه می آید و با شخصی آشنا می شود که بانشاط ، مهربان و پاک است. حالا آیا می تواند جامعه را نادیده بگیرد ، آیا می تواند گذشته را فراموش کند و بقیه عمر خود را در آرامش با او بگذراند؟ ‘

پاسخ به سوال سختی بود. در پایان گفتم ،

“شما نمی توانید به یک انسان تکیه کنید تا شما را از بدی حفظ کند و به شما آرامش دهد. شما باید از خدا کمک بخواهید. ‘

اما من فکر می کنم درمان را پیدا کرده ام! آن

او مکث کرد. نفسم را حبس کردم. تقریباً فکر می کردم پرندگان برای شنیدن نامی که می خواهد بگوید ، دیگر آواز نمی خوانند.

او با صدایی متفاوت و سخت گفت: “بله ، متوجه عشق من به دوشیزه اینگرام شده اید ، اینطور نیست؟ فکر نمی کنی او درمانی برای شرارت من باشد ، جین؟ آه ، من می توانم برخی از مهمانان را در باغ بشنوم. ازدر پشتی به خانه بروید. ‘ وقتی من از یک طرف رفتم و او از راه دیگری ، شنیدم که با خوشحالی به آقایان می گوید: “میسون همین حالا رفت .” من زود بیدار شدم تا با او خداحافظی کنم. ‘

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THIRTEEN

The stranger is attacked

I was woken by the full moon shining in on me, as I had forgotten to draw my curtains. Suddenly, a wild, terrible cry broke the silence, echoing throughout the house.

My heart missed a beat. What could it mean? It came from the top floor. Then I heard the sounds of a desperate struggle, just above my room. ‘Help! Help! Help! Won’t anyone help me? Rochester! Rochester! For God’s sake, come!’ shouted a voice from upstairs.

Bedroom doors were opened as the guests woke up. ‘What’s happening?’

‘Fetch a candle!’

‘Is it a fire?’

‘Are there burglars?’

‘Where’s Rochester? He isn’t in his room!’

‘Here I am!’ called the master of the house, descending with a candle from the top floor. ‘It’s all right. Don’t be afraid, ladies. A servant’s had a bad dream, that’s all, and started screaming. Nothing to worry about. Please go back to your rooms.

You’ll catch cold otherwise.

’ And so he calmed his guests and persuaded them to return to their rooms.

But I knew that the sounds I had heard could have nothing to do with a servant’s dream. So I dressed and waited in my room, in case I was needed. After about an hour, when Thornfield Hall was completely silent again, there was a cautious knock on my door.

‘Are you awake, Jane?’ asked the voice I had been expecting.

‘Yes, sir, and dressed.’

‘Good, I need you. Come and help me. Bring a clean cloth with you.’ We went quietly up to the top floor, where he unlocked one of the small black doors.

‘Do you feel faint at the sight of blood?’ he asked.

‘I don’t think so,’ I replied. We entered a room with curtains hung on the walls. One of the curtains was tied back to reveal a secret door into another small room. From there came an angry growling sound, almost like a dog.

‘Wait here,’ said Mr. Rochester, and went into the secret room where a shout of laughter greeted him. Ah, so Grace Poole was there! He came out quickly and closed the secret door.

Then he showed me why he needed me. In an armchair lay Mr. Mason, his clothes and his arm covered in blood. As we bent over him, he opened his eyes and groaned.

‘Am I going to die?’ he murmured weakly.

‘No, man, don’t be foolish. It’s just a scratch,’ answered Mr. Rochester. ‘Now Jane,’ turning to me, ‘I’ll have to leave you in this room with Mason while I fetch the doctor. You must wipe away the blood with the damp cloth, like this, and help him to drink a little water.

But on no account must you speak to him. Is that understood?’ I nodded, and nervously watched him leave the room. I could hear him turning the key in the lock.

So here I was, in the middle of the night, locked in with a bleeding, dying man, and a wild, murdering woman only the other side of a door! It seemed a long night, interrupted only by Mason’s groans, and by occasional animal-like noises from the secret room.

I had plenty of time to wonder why these violent attacks happened, first the fire in Mr. Rochester’s room, and now a physical attack on a stranger. And how was Mr. Mason involved?

Why was he here on the top floor? I had heard his host showing him to a bedroom near mine, on the second floor. And why was Mr. Rochester so frightened when Mr. Mason came to Thornfield?

At last Mr. Rochester arrived with the doctor, who cleaned and bandaged Mason’s wounds.

‘Strange!’ remarked the doctor. The skin on the shoulder has been torn by teeth, as well as a knife!’

‘She bit me,’ murmured Mason, ‘when Rochester managed to get the knife from her.’

‘Well, I warned you not to see her alone,’ said Rochester. ‘You should have waited till the morning, then we could have seen her together. Don’t worry, man, when you get back to the West Indies, you can forget her. Think of her as dead and buried. Now, doctor, is Mason ready to be moved?

I have a carriage waiting outside. You’ll take him home with you to avoid gossip, and then in a few days he’ll be fit enough to leave the country.’

Although it was now early morning, the house was still in total silence, and so there were no witnesses to see Mason being helped downstairs and put in the carriage.

‘Look after him, doctor,’ said Rochester. ‘Goodbye, di@k.’

‘Edward, make sure she’s taken care of, make sure she’s treated well.’ Mason could not continue, but burst into tears.

‘I’ll do my best, di@k, as I always have done,’ replied Rochester, shutting the door of the carriage, which rolled away. ‘But I wish there was an end to it!’ he murmured to himself.

As we were walking back through the garden to the house, he said to me, ‘Jane, you’ve had a strange night. You look pale. Were you afraid when I left you alone with Mason?’

‘Not of Mason, sir, but of Grace Poole in the secret room.’

‘But I’d locked her door. I would never leave you in danger.’

‘Will she go on living here, sir?’ I asked.

‘Oh yes. Don’t think about her.’

‘But I’m sure your life is in danger while she’s here.’

‘Don’t worry, I can take care of myself.

I’m in more danger while Mason’s in England. I live in constant fear of a disaster.’

‘But Mr. Mason’s weak! You have great influence with him!’

‘Yes. He wouldn’t knowingly hurt me, but by one careless word he could destroy, if not my life, at least my chance of happiness.

Sit down with me on this bench, Jane. I want to ask you something.’ The early sun warmed the bench and the birds were singing. ‘Now, Jane, suppose a boy in a foreign country makes a mistake, not a crime, mind you. The results of this mistake have a terrible effect on his whole life.

He comes home after years of suffering, and meets - someone, who is fresh and good and pure. Now, can he ignore society, can he forget the past, and live the rest of his life with her in peace?’

It was a difficult question to answer. In the end I said,

‘You can’t rely on a human being to cure you of evil and give you peace. You must ask God’s help.’

‘But I think I’ve found the cure! It’s.’ He paused. I held my breath. I almost thought the birds would stop singing to hear the name he was going to say.

‘Yes,’ he said in quite a different, hard voice, ‘you’ve noticed my love for Miss Ingram, haven’t you? Don’t you think she’ll cure me of my wickedness, Jane? Oh, I can hear some of the guests in the garden.

Go into the house by the back door.’ As I went one way, and he another, I heard him say cheerfully to the gentlemen, ‘Mason’s already left. I got up early to say goodbye to him.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.