سرفصل های مهم
دوره خانگی تورنفیلد
توضیح مختصر
آقای روچستر همراه مهمانانش که قرار بود چند روز در تورنفیلد بمانند به خانه آمد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
دوره خانگی تورنفیلد
دو هفته ناامیدکننده گذشت تا اینکه بار دیگر از آقای روچستر خبر گرفتیم. در این مدت خیلی سعی کردم احساسم را نسبت به او را فراموش کنم. به خودم یادآوری کردم که او به من پول داد تا به آدل آموزش دهم ، نه بیشتر ، و هیچ رابطه دیگری بین ما وجود ندارد. هنگامی که نامه او بالاخره رسید ، خانم فیرفکس با هیجان زیادی اعلام کرد که در حال برنامه ریزی برای یک دوره خانگی در تورنفیلد است. او قرار بود سه روز دیگر برگردد و تعداد زیادی از خانمها و آقایان را دعوت کرده بود که چند روز در آنجا بمانند. همه ما در روزهای آینده بسیار سخت کار کردیم ، همه اتاق ها را تمیز کردیم و غذا را آماده کردیم.
تنها کسی که در خانه هیجان زده به نظر نمی رسید گریس پول بود که در اتاق خود در طبقه بالا اقامت داشت و روزی یک بار برای خوردن و نوشیدن پایین می آمد. هیچ یک از خدمتکارها اصلاً درباره او کنجکاو به نظر نمی رسید ، اما من یکبار صدای صحبت دو نفر از خدمتکاران را شنیدم و وقتی نام او به گوشم خورد گوش دادم.
“آیا گریس پول درآمد زیادی دارد؟” یکی پرسید.
“اوه بله ، پنج برابر آنچه من و تو به دست می آوریم!” دیگری پاسخ داد
اولی گفت: “انتظارش راداشتم او کارش خوب است.
‘آه! او می داند باید چه کار کند ، این واقعیت است ، “دومی پاسخ داد ،” و همه نمی خواهند کار او را انجام دهند ، حتی برای این همه پول! “
‘کاملا درسته! من نمی دانم که آیا ارباب- ناگهان آنها من را دیدند و مکالمه خود را قطع کردند.
“آیا او نمی داند؟” صدای زمزمه یکی از آنها را شنیدم ،
دیگری گفت: “نه” و آنها سکوت کردند. بنابراین متوجه شدم یک راز در تورنفیلد وجود دارد که هیچ کس نمی خواست به من بگوید.
بالاخره آن روز بزرگ فرا رسید. همه چیز برای ارباب و مهمانانش آماده بود. من و آدل از پنجره طبقه بالا به تماشای کالسکه ها می نگریم. در جلو آقای روچستر بر اسب سیاه خود سواربود و به دنبال او بانویی زیبا سواری می کرد ، حلقه های موهای مشکی او در باد موج می زد. ‘بلانش اینگرام!’ به فکرم رسید. وقتی مهمان ها توسط میزبان و خانه دارش مورد استقبال قرار گرفتند ما به خنده و صحبت شان در سالن گوش می دادیم. از گوشه تاریک پله ها ما خانمها را که به اتاقشان می رفتند تحسین می کردیم و دوباره وقتی با لباس های شیک خود برای شام پایین آمدند. آدل امیدوار بود آقای روچستر برای ملاقات با مهمانان او را صدا کند ، اما در نهایت او با همه هیجانی که داشت آنقدر خسته بود که من و او هر دو زود خوابیدیم.
صبح روز بعد از صبحانه ، کل گروه برای آن روز بیرون رفتند. دوباره آقای روچستر و بلانش اینگرام را دیدم که با هم سوار بودند. این را به خانم فیرفکس خاطرنشان کردم.
“می بینید ، آقای روچستر به وضوح او را به هر خانم دیگری ترجیح می دهد.”
خانه دار اعتراف کرد: “بله ، به نظر می رسد که او را تحسین می کند.
و دوشیزه اینگرام هم او را تحسین می کند. توجه کنید که چگونه به او نگاه می کند! اما من هنوز چهره او را ندیده ام. من دوست دارم او را ببینم. ‘
خانم فیرفکس پاسخ داد: “شما امشب او را خواهید دید.” “من به ارباب اشاره کردم که ادل می خواهد به خانم ها معرفی شود ، و او از شما خواست که او را عصر امروز برای ملاقات با آنها پایین بیاورید.”
“خوب ، اگر او بخواهد من می روم ، اما من ملاقات با غریبه ها را دوست ندارم. من به اینکار عادت ندارم. ‘
پیرزن با مهربانی گفت: “من درک می کنم که چه احساسی دارید ، اما مهمانان توجه زیادی به شما نمی کنند و شما می توانید به راحتی بعد از مدت کوتاهی فرار کنید.
بنابراین من و آدل ، با بهترین لباسهایمان منتظر بودیم تا خانمها بعد از شام وارد اتاق نشیمن شوند. من بیشتر تحت تأثیر زیبایی و ظرافت همه آنها قرار گرفتم ، اما به ویژه شیفته خانواده اینگرام بودم. خانم اینگرام ، گرچه بین چهل تا پنجاه سال بود ، اما هنوز زن زیبایی بود. موهایش هنوز حداقل در نور شمع سیاه بود و دندانهایش هنوز عالی به نظر می رسید. اما او چشمانی تند و غرورآمیز داشت که من را به یاد زن دایی رید و صدای سخت و قویش می انداخت. دخترش ماری نسبتاً ساکت بود ، اما دختر دیگرش بلانش بسیار متفاوت بود. به محض ورود آقایان به اتاق و سرو قهوه ، او در مرکز توجه قرار گرفت. او پیانو را عالی می نواخت ، آوازهای شیرین می خواند ، هوشمندانه بحث می کرد ، و تمام مدت چشم های درخشان ،موهای فر مشکی پر و اندام زیبایش نگاه های هر آقایی را در اتاق به خود جلب می کرد.
اما من به دنبال شخص دیگری بودم. آخرین باری که من او را دیده بودم ، در شب آتش سوزی ، او دستانم را گرفته ، به من گفت که جان او را نجات داده ام و طوری به من نگاه کرد که انگار مرا دوست دارد. آن زمان چقدر نزدیک بودیم! اما اکنون ، او حتی بدون اینکه به من نگاه کند وارد اتاق شد و با خانمها نشست. من نمی توانستم از نگاه کردن به او دست بردارم ، واقعا” مانند یک مرد تشنه که می داند آب مسموم است اما نمی تواند در برابر نوشیدنش مقاومت کند. هرگز نمی خواستم عاشق او شوم. من تلاش زیادی کرده بودم تا تمام احساسات عشق به او را از بین ببرم ، اما آن زمان که دوباره او را دیدم ، نتوانستم دست از دوست داشتن او بردارم. من او را با سایر آقایان حاضر مقایسه کردم. همه آنها مردان خوب و خوش تیپی بودند ، اما قدرت ، شخصیت ، قدرت ، یا خنده عمیق یا لبخند ملایم او را نداشتند. احساس می کردم که من و او عینا” مثل هم هستیم ، چیزی در مغز و قلب من ، در خون و استخوانم وجود دارد که مرا برای همیشه به او متصل می کند. و اگرچه می دانستم که باید احساساتم را پنهان کنم ، اما هرگز نباید به خودم اجازه بدهم که امیدوار باشم ، اما این را نیز می دانستم تا وقتی که جان در بدن دارم ، همیشه عاشق او خواهم بود.
همون موقع شنیدم بلانش اینگرام به او می گوید:
‘آقای روچستر ، شما باید آن دختر کوچک را می فرستادید - اسمش آدل است؟- به مدرسه ، اما می بینم که شما برای او معلم سرخانه گرفتید. من همین الان یک شخص کوچک عجیبی را با او دیدم. آیا او رفته است؟ نه ، او روی صندلی کنار پنجره نشسته است. این خیلی احمقانه است شما ، می دانید. معلم سرخانه ها ارزش حقوق خود را ندارند ، درسته، مامان؟
” عزیزم ، اسم معلم سرخانه ها را جلوی من نیار!” بانوی اینگرام فریاد زد و دست سفیدش را روی پیشانی اش گرفت. “چقدراز دست آنها رنج کشیده ام!” یکی از خانم های مسن تر به او زمزمه کرد و به سمت من اشاره کرد.
“اوه ، من اهمیتی نمی دهم که او صدای مرا می شنود!” بانو اینگرام گفت . “همه معلم سرخانه ها بی فایده هستند. آنها هرگز به کودکان چیزی نمی آموزند. “ چقدر خوش می گذشت ما آنها را دست می انداختیم ، مگر نه؟” بلانش خندید. اما معلم سرخانه ها خسته کننده هستند. موضوع را عوض کنیم. آقای روچستر ، آیا شما همراه با من می خوانید؟”
او با تعظیم پاسخ داد: “با افتخار” و گروه به سمت پیانو حرکت کردند. این لحظه فرار من بود ، اما من تازه اتاق نشیمن را ترک کرده بودم و به سالن رسیده بودم ، وقتی آقای روچستر از دری دیگری ظاهر شد.
او به من گفت: “برگرد ، خیلی زود می روی.
“من خسته ام ، قربان.” یک دقیقه به من نگاه کرد.
و کمی افسرده ای. چرا؟ به من بگو.’
- هیچی - چیزی نیست قربان. من افسرده نیستم. ‘
‘اما من فکر می کنم شما هستید. شما تقریبا گریه می کنید. اما الان وقت ندارم دلیلش را کشف کنم. خوب ، امشب ممکن است زودتر بروید ، اما من می خواهم هر شب شما را با مهمانانم ببینم. شب بخیر من ایستاد ، لبش را گاز گرفت و سریع برگشت.
آن روزها روزهای شاد و شلوغی در تورنفیلد بود. خانه قدیمی هرگز این همه زندگی و فعالیت ندیده بود. هنگامی که هوا خوب بود ، میزبان و مهمانانش سوار می شدند ، از جاهای دیدنی دیدن می کردند و در باغ ها قدم می زدند و وقتی هوا مرطوب بود ، آنها در داخل خانه بازی می کردند. آقای روچستر و بلانش اینگرام همیشه با هم بودند. با مشاهده آنها از نزدیک مطمئن شدم که او به زودی با این خانم خوب ازدواج خواهد کرد. اما من احساس حسادت نمی کردم ، زیرا می دانستم که او را دوست ندارد. او تمام تلاش خود را برای جذب او به کار گرفته بود ، اما آقای روچستر قلبش را به او نداده بود. من عیوب او را به وضوح دیدم. او باهوش بود اما ایده ای از خود نداشت. او زیبا بود اما خوب نبود. او از احساسات صحبت می کرد اما چیزی از همدردی یا ترحم نمی دانست. و مهمتر از همه او غرور و سختی مادرش را داشت. چشمهای دیگری غیر از چشم های من همه این عیب ها را دیدند. خود آقای روچستر می دانست که او کامل نیست ، اما او به وضوح خود را برای ازدواج آماده می کرد ، شاید به این دلیل که او خانواده خوبی بود ، شاید به دلایل دیگر.
یک روز وقتی آقای روچستر تنها برای کار بیرون رفته بود ، یک غریبه با کالسکه وارد شد و خود را به عنوان دوست قدیمی استاد معرفی کرد. نام او میسون بود و تازه از هند غربی ، جایی که زمانی آقای روچستر زندگی می کرد ، بازگشته بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
The Thornfield house-party
Two disappointing weeks passed before we heard from Mr. Rochester again. During this time I tried hard to forget my feeling for him. I reminded myself that he paid me to teach Adele, nothing more, and that no other relationship could exist between us.
When his letter finally came, Mrs. Fairfax announced with great excitement that he was planning a house-party at Thornfield. He was going to return in three days’ time, and had invited a large number of ladies and gentlemen to stay for several days.
We all worked extremely hard in the next few days, cleaning all the rooms and preparing the food.
The only person in the house who did not appear excited was Grace Poole, who stayed in her room upstairs, coming down once a day for food and drink.
None of the servants seemed at all curious about her, but I once heard two of the maids talking, and I listened when I caught her name.
‘Does Grace Poole earn a lot, then?’ asked one.
‘Oh yes, five times what you and I earn!’ answered the other.
‘But she’s good at the work, I expect,’ said the first.
‘Ah! She understands what she has to do, that’s true,’ answered the second, ‘and not everyone would want to do her job, not even for all that money!’
‘Quite right! I wonder whether the master-‘ Suddenly they saw me and broke off their conversation.
‘Doesn’t she know?’ I heard one of them whisper,
‘No,’ said the other, and they were silent. So I realized there was a secret at Thornfield, which nobody wanted to tell me.
At last the great day came. Everything was ready for the master and his guests. Adele and I watched from an upstairs window as the carriages arrived. In front rode Mr. Rochester on his black horse, and with him rode a beautiful lady, her black curls streaming in the wind.
‘Blanche Ingram!’ I thought. We listened to the laughing and talking in the hall, as the guests were welcomed by their host and his housekeeper.
From a dark corner of the stairs we admired the ladies as they went up to their rooms, and then again as they descended to dinner in their elegant evening dresses. Adele was hoping Mr. Rochester would call her down to meet the guests, but in the end she was so tired with all the excitement that she and I both went to bed early.
Next morning after breakfast the whole group went out for the day. Again I saw Mr. Rochester and Blanche Ingram riding together. I pointed this out to Mrs. Fairfax.
‘You see, Mr. Rochester clearly prefers her to any of the other ladies.’
‘Yes, he does seem to admire her,’ admitted the housekeeper.
‘And she admires him. Notice how she looks at him! But I haven’t really seen her face yet. I’d like to.’
‘You’ll see her tonight,’ answered Mrs. Fairfax. ‘I mentioned to the master that Adele wanted to be introduced to the ladies, and he asked you to bring her down to meet them this evening.’
‘Well, I’ll go if he wants me to, but I don’t like meeting strangers. I’m not used to it.’
‘I understand how you feel,’ said the old lady kindly, ‘but the guests won’t notice you much, and you can easily escape after a short time.’
So Adele and I, dressed in our best, were waiting as the ladies came into the sitting-room after dinner. I was most impressed by the beauty and elegance of all of them, but was especially fascinated by the Ingram family.
Lady Ingram, although between forty and fifty, was still a fine woman. Her hair still looked black, by candle light at least, and her teeth still seemed perfect. But she had fierce, proud eyes, that reminded me of aunt Reed’s, and a hard, powerful voice.
Her daughter Mary was rather quiet, but her other daughter Blanche was very different. As soon as the gentlemen came into the room and coffee was served, she became the centre of attention.
She played the piano excellently, she sang sweetly, she discussed intelligently, and all the time her flashing eyes, rich black curls and fine figure attracted glances from every gentleman in the room.
But I was looking for someone else. The last time I had seen him, on the night of the fire, he had held my hands, told me I had saved his life, and looked at me as if he loved me.
How close we had been then! But now, he entered the room without even looking at me, and took a seat with the ladies. I could not stop looking at him, rather like a thirsty man who knows the water is poisoned but cannot resist drinking.
I had never intended to love him. I had tried hard to destroy all feelings of love for him, but now that I saw him again, I could not stop myself loving him. I compared him to the other gentlemen present.
They were all fine, handsome men, but they did not have his power, his character, his strength, or indeed his deep laugh or his gentle smile.
I felt that he and I were the same sort of person, that there was something in my brain and heart, in my blood and bone, that connected me to him for ever.
And although I knew I must hide my feelings, must never allow myself to hope, I also knew that while there was breath in my body, I would always love him.
Just then I heard Blanche Ingram say to him,
‘Mr. Rochester, you should have sent that little girl - Adele, is that her name? - to school, but I see you have a governess for her. I saw a strange little person with her just now. Has she gone?
Oh no, there she is on the window-seat. It’s very foolish of you, you know. Governesses aren’t worth their salary, are they, Mamma?’
‘My dear, don’t mention governesses to me!’ cried Lady Ingram, holding a white hand to her forehead. ‘How I have suffered with them!’ One of the older ladies whispered to her, pointing in my direction.
‘Oh, I don’t care if she hears me!’ said Lady Ingram. ‘All governesses are useless. They never teach children anything.’
‘What fun we used to have, playing tricks on them, didn’t we, Mary?’ laughed Blanche. ‘But governesses are boring. Let’s change the subject. Mr. Rochester, will you sing with me?’
‘With pleasure,’ he answered, bowing, and the group moved towards the piano. This was the moment for me to escape, but I had only just left the sitting-room and reached the hall, when Mr. Rochester appeared through another door.
‘Come back, you’re leaving too early,’ he said to me.
‘I’m tired, sir.’ He looked at me for a minute.
‘And a little depressed. Why? Tell me.’
‘Nothing - it’s nothing, sir. I’m not depressed.’
‘But I think you are. You’re almost crying. But I haven’t got time now to discover the reason. Well, tonight you may leave early, but I want to see you with my guests every evening. Good night, my-‘ He stopped, bit his lip, and turned quickly away.
Those were cheerful, busy days at Thornfield. The old house had never seen so much life and activity. When it was fine the host and his guests went riding, visited places of interest, and walked in the gardens, and when it was wet they played games indoors.
Mr. Rochester and Blanche Ingram were always together. Observing them closely, I felt very sure that he would soon marry this fine lady. But I did not feel jealous, because I knew he did not love her. She had made every effort to attract him, but he had not given her his heart.
I saw her faults very clearly. She was intelligent but had no opinions of her own. She was beautiful but not good. She spoke of feelings but she knew nothing of sympathy or pity. And above all she had her mother’s pride and hardness. Other eyes apart from mine saw all these faults.
Mr. Rochester himself knew she was not perfect, but he was clearly preparing to marry her, perhaps because she was of good family, perhaps for some other reason.
One day when Mr. Rochester was out alone on business, a stranger arrived in a carriage, and introduced himself as an old friend of the master’s. His name was Mason, and he had just returned from the West Indies, where Mr. Rochester had once lived.