سرفصل های مهم
زن کولی
توضیح مختصر
پیرزن کولی به تورنفیلد میاید تا برای مهمانان آقای روچستر فال بگیرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
زن کولی
به محض پیوستن آقای میسون به گروه مهمانان ، یک خدمتکار وارد شد تا ورود یک پیرزن کولی را که بنا بود یک فالگیر ماهر باشد اعلام کند. خانمها بسیار هیجان زده بودند و تصمیم گرفتند از او بخواهند که فالشان رابگیرد. دوشیزه اینگرام ، طبق معمول ، اول بود و پانزده دقیقه را تنها با پیرزن در کتابخانه گذراند. او در حالی که عصبانی به نظر می رسیدبرگشت.
‘این فقط مهملات کودکانه است! چطور می توانید شما به چنین چیزی باور دارین! ‘ او گفت ، در حالی که کتابی را برداشته و تظاهر به خواندن آن می کرد. اما از آنجایی که او بیشتر و بیشتر اخم می کرد ویک صفحه هم ورق نمی زد ، من تصور کردم که حرفهای کولی برای او مهمتر از آن چیزی بود که می خواست ما فکر کنیم. بعد ، سه خانم جوان با هم رفتند ودر حالی که مملو از ستایش کولی به خاطر مهارتش بودندبرگشتند . “او پیر و کثیف و زشت است!” آنها با تعجب بلند گفتند ، “اما او همه چیز را در مورد ما می داند ، همه چیز را!”
در حالی که آقایان آنها را آرام می کردند ، خدمتکار دوباره وارد اتاق شد.
او به من گفت: “ببخشید خانم “ کولی می گوید خانم مجرد دیگری در اتاق هست. تا زمانی که همه خانم های جوان را نبیند ، از خروج از خانه امتناع می کند. اون باید شما باشی. “
با خوشحالی گفتم: “اوه ، من می روم.” کنجکاو بودم که کولی را ببینم.
او روی یک صندلی در کتابخانه نشسته بود و کلمات را روی یک کتاب سیاه کوچک زمزمه می کرد. کلاه سیاه بزرگش بیشتر صورتش را پوشانده بود ، اما وقتی سرش را بالا گرفت ، چشم های تیره او را دیدم.
“پس می خواهی فالت را بگیرم؟” او پرسید.
“خوب ، من باید به شما هشدار دهم ، من به مهارت شما اعتقاد ندارم.”
’ انتظارش را داشتم .
چرا نمی لرزی؟ ‘
“من سردم نیست.”
“چرا رنگت نپریده؟”
“من بیمار نیستم.”
“چرا از من نمی خواهی فالت را بگیرم؟”
“من احمق نیستم.”
پیرزن خندید و شروع به کشیدن یک پیپ سیاه کوتاه کرد.
او گفت: “من می توانم ثابت کنم که تو سردمزاج ، بیمار و احمق هستی.” ‘گوش بده. سردی ، زیرا تنها هستی. تو مریض هستی ، زیرا کمبودعشق داری. و تو یک احمق هستی ، زیرا عشق به تو نزدیک است و تو برای رسیدن به آن یک قدم برنمی داری. ‘
با علاقه گفتم: “این در مورد بسیاری از افراد صدق میکنه.
“بله ، اما مخصوصاً در مورد تو صادق است. می بینم که خوشبختی در انتظار توست ، اگر واقعاً آن را می خواهی. به من بگو ، در آن اتاق افراد خوب ، آیا یک چهره نیست که به او نگاه کنی ، یک نفر که به او علاقه داری؟ “
“من به سختی خانمها و آقایان اینجا را می شناسم.
خب ، مطمئناً تو صاحبخانه را می شناسی؟ نظر شما در مورد رابطه او با مهمانانش و با یک مهمان خاص چیست؟ ‘ کولی پرسید و لبخند شیطانی زد.
با احتیاط جواب دادم: “همه آنها با یکدیگر بسیار صمیمی هستند.” به نظر می رسید که کولی چیزهای زیادی در مورد تورنفیلد می داند.
‘صمیمی! بیشتراز این ها توضیح دادم، در واقع من تا آنجا پیش رفتم که نام بلانش اینگرام و کلمه ازدواج را ذکر کردم. بدیهی است که آنها یک زوج فوق العاده خوشبخت خواهند بود ، اگرچه من به دوشیزه اینگرام چیزی در مورد املاک روچستر گفتم که باعث شده او کاملاً افسرده به نظر برسد. اگر آقایی ثروتمندتر بیاید ، آقای روچستر ممکن است عروس زیبایش را از دست بدهد .”
“اما من آمدم تا درباره آینده خود بشنوم ، نه آینده آقای روچستر!
این بستگی به این دارد که آیا برای خوشبختی دست خود را دراز می کنی یا نه. اجازه دهید به صورت شما نگاه کنم. چشمان و دهان شما به من نشان می دهد که احساسات برای شما مهم هستند ، اما پیشانی شما به من نشان می دهد که عقل سلیم راهنمای اصلی شما در زندگی است. شما هرگز کاری اشتباه یا شرم آور انجام نخواهید داد. خوب ، من به آن احترام می گذارم. من فداکاری یا اندوه را در زندگی ام نمی خواهم. من می خواهم - اما کافیه دیگه. “ من می خواهم برای همیشه در اینجا بمانم و به تو نگاه کنم ، اما حالا دیگه باید دست از نقش بازی کردن بردارم.
خواب می دیدم؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ صدای پیرزن تغییر کرده بود و برای من مثل صدای خودم آشنا شده بود.
“خوب ، جین ، من را می شناسی؟” صدای آشنا پرسید
و در حال کلنجار رفتن با لباس های قدیمی ، آقای روچستر از لباس مبدل خود خارج شد.
“آقا ، شما حرف های بی معنی میزدید تا من را وادار کنین حرف های بی معنی بزنم . چندان منصفانه نیست. ‘
“منو میبخشی جین؟”
“من سعی خواهم کرد ، آقا. اما شما نباید این کار را می کردید. ‘
“مهمانان من چه می کنند ، جین؟”
تصور می کنم که در مورد کولی صحبت می کنم. اوه ، و آیا می دانستید که یک غریبه برای دیدار شما آمده است؟
‘یک غریبه! من منتظر کسی نبودم.
چه کسی می تواند باشد؟ ‘
“اسمش میسون است ، آقا ، و او از هند غربی آمده است.”
لبخند روی لب های آقای روچستر خشک شد و صورتش سفید شد.
‘میسون! هند غربی! ‘ او سه بار تکرار کرد
“آیا شما احساس بیماری می کنید ، آقا؟” نگران پرسیدم.
زمزمه کرد ، تقریباً داشت میفتاد ، جین کمکم کن. من به او کمک کردم تا بنشیند و با او نشستم. او دستم را گرفت و به آرامی مالش داد: “ای کاش من با شما و نه هیچ کس دیگری در جزیره ای بودم ، بدون هیچ مشکلی یا خطری یا خاطرات وحشتناکی که باعث رنج من شود.”
‘چکاری میتونم براتون بکنم، آقا؟ جانم را می دهم تا به شما کمک کنم. ‘
“جین ، اگر به کمک احتیاج داشته باشم از تو تقاضای کمک میکنم ، قول می دهم. حالا یک لیوان شراب برایم بیاور. ‘ من رفتم و یک لیوان شراب از اتاق غذاخوری آوردم و به او دادم. او کمتر رنگ پریده به نظر میرسید، اما بسیاربدعنق بود.
“جین ، اگر همه آن مهمانان خوب من بیایند و به من تف کنند ، چه می کنی؟” او پرسید.
“اگر می توانستم ، آنها را از خانه بیرون می کردم.”
اما اگر آنها فقط با سردی به من نگاه کنند و پشت سرم درباره من زمزمه کنند،و یکی یکی مرا ترک کنن چی؟ “من با شما می مانم ، آقا ، برای تسلی خاطر شما.”
“و اگر تمام دنیا من را نپذیرفتند ، آیا هنوز هم با من می مانی؟”
“اگر شما شایسته دوستی من بودید ، همانطور که مطمئنم هستید ، من به ناخشنودی دیگران اهمیت نمی دهم.”
’
متشکرم ، جین. حالا برو از آقای میسون بخواه که بیاید و من را ببیند. ‘ من این کار را کردم و دو مرد رادرکتابخانه ترک کردم و به رختخواب رفتم. بعداً شنیدم که آقای روچستر اتاق خواب آقای میسون را به اونشان می دهد و خوشحال بودم که آقای روچستر بسیار شاد به نظر می رسید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWELVE
The gipsy woman
No sooner had Mr. Mason joined the group of guests than a servant entered to announce the arrival of an old gipsy woman, who was supposed to be a skilled fortune-teller.
The ladies were very excited and decided to ask her to tell their fortunes. Miss Ingram, as usual, was first, and spent fifteen minutes alone with the old woman in the library. She came back looking cross.
‘It’s just childish nonsense! How can you all believe in that sort of thing!’ she said, picking up a book and pretending to read it. But as she frowned more and more, and did not turn a page, I assumed that the gipsy’s words were more important to her than she wanted us to think.
Next, three young ladies went in together, and came back full of praise for the gipsy’s skill. ‘She’s old, and dirty, and ugly!’ they cried, shocked, ‘but she knows everything about us, everything!’
While the gentlemen were calming them down, the servant entered the room again.
‘Excuse me, miss,’ he said to me. The gipsy says there’s another young single lady in the room. She refuses to leave the house until she has seen all the young ladies. It must be you.’
‘Oh, I’ll go,’ I said gladly. I was curious to see the gipsy.
She was sitting in an armchair in the library, murmuring words over a little black book. Her large black hat covered most of her face, but when she lifted her head, I saw her dark eyes.
‘So you want me to tell your fortune?’ she asked.
‘Well, I must warn you, I don’t believe in your skill.’
‘I expected that. Why don’t you tremble?’
‘I’m not cold.’
‘Why don’t you turn pale?’
‘I’m not ill.’
‘Why don’t you ask me to tell your fortune?’
‘I’m not a fool.’
The old woman laughed and started smoking a short black pipe.
‘I can prove that you’re cold, and ill, and a fool,’ she said. ‘Listen. You’re cold, because you’re alone. You’re ill, because you lack love. And you’re a fool, because love is near you, and you won’t take one step to reach it.’
‘That’s true of many people,’ I said, interested.
‘Yes, but especially true of you. I can see that happiness is waiting for you, if you really want it. Tell me, in that room of fine people, isn’t there one face you look at, one person you’re interested in?’
‘I hardly know the ladies and gentlemen here,’ I answered.
‘Well, you surely know the master of the house? What do you think of his relationship with his guests, and with one particular guest?’ asked the gipsy, smiling wickedly.
‘They’re all very friendly with each other,’ I replied cautiously. The gipsy seemed to know a lot about Thornfield.
‘Friendly! I’d say more than that, in fact I’d go so far as to mention the name of Blanche Ingram and the word, marriage. They will obviously be an extremely happy couple, although I told Miss Ingram something about the Rochester property which made her look quite depressed.
If a wealthier gentleman comes along, Mr. Rochester might lose his beautiful bride.’
‘But I came to hear about my future, not Mr. Rochester’s!’
‘It depends on whether you’re going to stretch out your hand for happiness. Let me look at your face. Your eyes and your mouth show me that feelings are important to you, but your forehead shows me that common sense is your main guide in life.
You will never do anything wrong or shameful. Well, I respect that. I don’t want sacrifice or sorrow in my life.
I want - but that will do. I’d like to stay here looking at you for ever, but I must stop acting now.’
Was I dreaming? What was happening? The old woman’s voice had changed and become as familiar to me as my own.
‘Well, Jane, do you know me?’ asked the familiar voice. And, struggling with the old clothes, Mr. Rochester stepped out of his disguise.
‘Sir, you’ve been talking nonsense to make me talk nonsense. It’s hardly fair.’
‘Do you forgive me, Jane?’
‘I shall try to, sir. But you shouldn’t have done it.’
‘What are my guests doing, Jane?’
‘Discussing the gipsy, I imagine. Oh, and did you know that a stranger has arrived to see you?’
‘A stranger! I wasn’t expecting anyone. Who can it be?’
‘His name’s Mason, sir, and he comes from the West Indies.’
The smile froze on Mr. Rochester’s lips, and his face went white.
‘Mason! The West Indies!’ he repeated three times.
‘Do you feel ill, sir?’ I asked, worried.
‘Jane, help me,’ he murmured, almost falling. I helped him to sit down, and sat with him. He took my hand and rubbed it gently, ‘I wish I were on an island with you and nobody else, with no trouble or danger or terrible memories to make me suffer.’
‘How can I help you, sir? I’d give my life to help you.’
‘Jane, if I need help, I’ll ask you, I promise.
Get me a glass of wine now.’ I fetched one from the dining-room, and gave it to him. He looked less pale, but very stern.
‘Jane, if all those fine guests of mine came and spat at me, what would you do?’ he asked.
‘Turn them out of the house, sir, if I could.’
‘But if they only looked at me coldly, and whispered behind their hands about me, and then left me one by one?’
‘I’d stay with you, sir, to comfort you.’
‘And if the whole world disapproved of me, would you still stay with me?’
‘If you deserved my friendship, as I’m sure you do, I wouldn’t care about other people’s disapproval.’
‘Thank you, Jane. Now go and ask Mr. Mason to come and see me.’ So I did, and, leaving the two men in the library, went to bed. Much later I heard him showing Mr. Mason to his bedroom, and was glad that Mr. Rochester sounded so cheerful.