خانم روچستر آینده

مجموعه: کتاب های پیشرفته / کتاب: جین ایر / فصل 15

کتاب های پیشرفته

14 کتاب | 237 فصل

خانم روچستر آینده

توضیح مختصر

جین ایر به تورنفیلد باز می گردد و آقای روچستر با درخواستی او را شگفت زده می کند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پانزدهم

خانم روچستر آینده

بنابراین من راهی سفری طولانی برای بازگشت به تورنفیلد شدم. خانم فیرفکس در حالی که من در گیتس هد بودم برایم نامه نوشته و گفته بود که مهمانان همه رفته اند و آقای روچستر برای خرید کالسکه برای عروسی خود به لندن رفته بود. معلوم بود که او خیلی زود ازدواج می کند.

پس از یک روز طولانی نشستن در کالسکه ، تصمیم گرفتم در میلکوت پیاده شوم ، چمدانم را در هتل بگذارم و پیاده با عبور از میان مزارع به سمت تورنفیلد بروم. یک عصر گرم ژوئن بود ، و من خوشحال بودم که به خانه می روم. بایدشدیدا”به خودم یادآوری می کردم که تورنفیلد خانه دائمی من نیست و آن شخصی که من خیلی مشتاق دیدار او بودم شاید حتی به من فکرهم نکند.

و سپس او را دیدم! او پیش روی من جلوی دروازه نشسته بود و درحال نوشتن در یک دفترچه بود. بلافاصله متوجه من شد.

“سلام!” او با صدای بلند گفت. من از دیدن غیر منتظره او می لرزیدم و نمی توانستم صدایم را کنترل کنم ، بنابراین در سکوت نزدیک شدم.

“پس این جین ایر است!” او ادامه داد. “چرا کالسکه نگرفتی؟ همینطوری از میلکوت پیاده آمدی. حالا ، یک ماه تمام چکار می کردی؟ ‘

“من از زندایی ام که تازه فوت کرده مراقبت می کردم ، آقا .”

“تو از دنیایی دیگر آمده ای ، جین ، از دنیای مردگان. من فکر می کنم تو باید یک روح باشی. و یک ماه تمام غایب بودی! مطمئنم که توکاملا”مرا فراموش کرده ای. ‘

با وجودی که می دانستم به زودی او را از دست خواهم داد ، او از چنان قدرتی برای خوشحال کردن من برخوردار بود که با گوش دادن به حرفهای او انگار در بهشت ​​بودم .

آیا خانم فیرفکس به شما گفت من لندن بوده ام؟ او پرسید.

“اوه بله ، آقا ، او گفت.”

“و من حدس می زنم که او به شما گفت چرا من آنجا رفتم؟ خوب ، جین توباید کالسکه ای را که من خریدم ببینی. این کاملا” مناسب خانم روچستر است. فقط ای کاش من خوش قیافه تر بودم ، زیرا او بسیار زیبا است. آیا نمی توانی یکی ازورد های خود را بخوانی تا برای او جذاب تر شوم؟

” در حالی که فکر می کردم” برای کسی که شما را دوست دارد ، شما به اندازه کافی خوش قیافه هستید “پاسخ دادم، این فراتر از قدرت جادو است ، آقا.”

آقای روچستر گاهی اوقات می توانست افکار من را بخواند ، اما این بار فقط لبخند گرمی به من زد و دروازه را باز کرد.

او گفت: “رد شو ، رفیق” و به خانه خوش آمدی!”

من فقط می توانستم در سکوت از کنارش رد شوم ، اما چیزی باعث شد تا قبل از این که جلوی خود را بگیرم ، برگردم و سریع بگویم: آقای روچستر ، برای لطف زیادت متشکرم. خوشحالم که پیش شما برگشتم و هر کجا که باشید خانه من است - تنها خانه من. ‘ قبل از اینکه وقت کند جواب بدهد ، از زمین چمن رد شدم و وارد خانه شدم.

دو هفته از بازگشت من گذشت و خبری از عروسی نبود. در تورنفیلد هیچ تدارکی دیده نشده بود و هیچ بازدیدی از خانواده اینگرام ، که تنها چند مایل دورتر زندگی می کردند ، انجام نشده بود. من تقریباً امیدوار شدم.

اواسط تابستان بود و هر روز آفتاب بر مزارع سبز ، جاده های سفید و خشک شده از گرما و جنگل های خنک و تاریک می تابید. یک شب ، بعد از اینکه آدل به خواب رفت ، من به باغ رفتم. من یک مکان آرام را پیدا کردم که فکر می کردم هیچ کس مرا پیدا نخواهد کرد ، اما بعد متوجه شدم آقای روچستر نیز به باغ آمده است. به امید فرار به خانه ، بی سر و صدا در حالی که او خم شده بود تا حشره ای را با حظ و ستایش نگاه کند ،دزدکی از پشت او حرکت کردم اما ..

او ناگهان گفت: “جین” بیا و به این حشره زیبا نگاه کن. اوه ، دیگه پرواز کرد و رفت. نه ، جین ، در چنین شبی دوست داشتنی به خانه بازنگرد. بیا و با من قدم بزن. ‘ من نتوانستم دلیلی برای ترک او بیابم ، بنابراین در سکوت او را همراهی کردم.

او شروع کرد ، جین “تو تورنفیلد را دوست داری ، اینطور نیست؟ و شما حتی آدل کوچک و خانم فیرفکس پیر را دوست دارید ، اینطور نیست؟”

“من دوستشون دارم ، آقا ، من واقعاً نمی خواهم آنها را ترک کنم.”

‘چه حیف !’ او آهی کشید. ‘این چیزی است که در زندگی اتفاق می افتد. به محض اینکه به یک جا عادت کردی ، مجبوری از آنجا نقل مکان کنی.

“آیا باید نقل مکان کنم، آقا؟ تورنفیلد را ترک کنم ؟ ‘

“متاسفانه تو باید اینجا را ترک کنی ، جین.”

“پس شما قراره ازدواج کنید ، قربان؟”

“دقیقا ، جین. و همانطور که اشاره کردید ، وقتی دوشیزه اینگرام دوست داشتنی را به عنوان عروس خود انتخاب می کنم ، شما و آدل باید خانه را ترک کنید ، بنابراین من به دنبال کار جدیدی برای شما هستم. “

با درماندگی گفتم: “متأسفم که باعث دردسر می شوم.” ‘اصلا”زحمتی نیست ! در واقع من قبلاً در مورد شغل بسیار خوبی شنیده بودم که برای تو مناسب بود ، آموزش پنج دختر یک خانواده ایرلندی. فکر می کنم شما ایرلند را دوست خواهید داشت. او با خوشحالی گفت: “آنها چه مردم دوست داشتنی هستند”.

“خیلی راه دور است ، قربان!” می جنگیدم تا جلوی اشک هایم را بگیرم. قلبم به سردی یخ بود.

“دور از چی ، جین؟”

“از انگلستان و از تورنفیلد و -“

‘خوب؟’

“از شما ، قربان!” نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و فوراً اشکم جاری شد.

او با آرامش گفت: “مطمئناً خیلی دور است.” “بیا روی این نیمکت بنشینیم ، جین ، مثل دوستان قدیمی که خداحافظی می کنند. می دانید ، من گاهی اوقات احساس می کنم انگار من و شما با یک رشته به هم پیوند خورده ایم و دو قلب ما را به هم متصل کرده است ، و اگر شما به ایرلند رفته اید ، فکر می کنم این پیوند ممکن است گسسته شود و من ممکن است خونریزی کنم تا بمیرم. “

“ای کاش

ای کاش هرگز به دنیا نمی آمدم!” گریه کردم.

“ای کاش هرگز به تورنفیلد نمی آمدم!” دیگر نمی توانستم احساساتم را کنترل کنم ، آنچه را که در قلبم بود بیرون ریختم. ‘من طاقت ترک اینجا را ندارم! زیرا در اینجا با من مهربانانه رفتار شده است. و چون شما را ملاقات کردم ، آقای روچستر ، و طاقت ندارم که دیگر هرگز شما را نبینم. حالا باید بروم ، احساس می کنم دارم می میرم! ‘

“چرا باید ترک کنی؟” او معصومانه پرسید ‘.

چرا؟’ با تعجب تکرار کردم .”چون شما با دوشیزه اینگرام ازدواج می کنید - او عروس شماست!”

‘عروس من! من عروس ندارم! ‘ جواب داد. “اما من یکی خواهم داشت و تو باید بمانی!”

“من نمی توانم بمانم!” با عصبانیت گریه کردم. فکر می کنی می توانم ببینم زن دیگری عروس تو می شود؟ آیا فکر می کنید من یک ماشین هستم ، بدون احساس؟ آیا فکر می کنید ، چون من کوچک و فقیر و ساده هستم ، نه روح دارم و نه قلب؟ خوب ، شما اشتباه می کنید! من به اندازه شما روح و قلب دارم. این روح من است که با روح شما صحبت می کند! ما در نظر خدا برابر هستیم! ‘

‘ما برابر هستیم!’ آقای روچستر را تکرار کرد و مرا در آغوش گرفت و بوسید. “تقلا نکن ، جین ، مثل یک پرنده بیقرار وحشی!”

اجازه بدهید بروم ، آقای روچستر. من یک پرنده نیستم ، بلکه یک انسان آزاد هستم ، “و من موفق شدم از دستش فرار کنم.

“بله ، جین ، شما در تصمیم گیری آزاد هستید. “من از شما می خواهم که مسیر زندگی را با من طی کنی، تا همراه دائمی من باشی’.

‘تو به من می خندی. شما قبلاً همدم خود را برای زندگی انتخاب کرده اید. ‘ من بی صدا گریه می کردم ، در حالی که آقای روچستر آرام و جدی به من نگاه می کرد.

او گفت: “جین ، من از تو می خواهم که زن من باشی. تو با من برابری ، جین. با من ازدواج می کنی؟ باور نمی کنی؟ ‘

من پاسخ دادم: “اصلا”.

‘من شما را متقاعد می کنم! گوش کن ، من دوشیزه اینگرام را دوست ندارم و او من را دوست ندارد. او فقط به خاطر ثروتم من را دوست داشت و وقتی من ، در لباس مبدل زن کولی ، به او گفتم که فقط کمی پول دارم ، او و مادرش علاقه ای به من از دست دادند. ای روح سحرآمیز عجیب ، دوستت دارم! تو ، کوچک و فقیر و ساده ، از تو می خواهم که با من ازدواج کنی! ‘

‘شما می خواهید با من ازدواج کنید؟’ من گریه کردم ، تقریباً داشت باورم میشد. “اما من نه دوستی دارم ، نه پولی ، نه خانواده ای!”

“برام مهم نیست ، جین! بله را سریع بگو! بی رحمانه است که من را این چنین رنج می دهی! نام مرا به من بگو ، بگو “ادوارد ، من با تو ازدواج می کنم!” “او گریه کرد ، صورتش در نور ماه بسیار رنگ پریده بود.

‘جدی میگی؟ واقعا منو دوست داری؟ آیا صادقانه می خواهی من زن تو باشم؟ ‘ من پرسیدم.

‘من به آن قسم می خورم.’

“پس ، ادوارد ، من با تو ازدواج می کنم.”

“همسر کوچک من!” او من را برای مدت طولانی در آغوش گرفت و به آرامی مرا بوسید. یک بار زمزمه کرد: “هیچ خانواده ای! خوبه. هیچ خانواده ای برای دخالت کردن نیست! ‘ و خب ، “من اهمیت نمی دهم که مردم چه فکر می کنند!” و بارها و بارها ، “خوشحال هستی ، جین؟” به هیچ چیز جز خوشبختی بزرگ بودن برای همیشه در کنار او فکر نمی کردم.

اما وقتی ما در حال صحبت کردن بودیم هوا تغییر کرده بود. حالا دیگر باد شدیدی در حال وزیدن بود و صدای رعد و برق شدید می آمد. ناگهان باران بارید ، و اگرچه ما به سرعت به خانه برگشتیم ، وقتی به سالن رسیدیم ، کاملاً خیس بودیم. ما متوجه خانم فیرفکس نشدیم که در سایه ایستاده بود.

او گفت: “شب بخیر عزیزم” من را بارها و بارها بوسید. وقتی دویدم طبقه بالا ، متوجه چهره شوکه شده پیرزن شدم.

فکر کردم: “فردا برای او توضیح خواهم داد.” در آن زمان من بسیار خوشحال بودم که به هیچ چیز فکر نکنم به جز آینده روشن ما.

بیرون ، طوفان با شدت تمام شب ادامه داشت و صبح متوجه شدیم که درخت بزرگ پایین باغ را ، که صدها سال ایستاده بود ، صاعقه زده و نصف کرده بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIFTEEN

The future Mrs. Rochester

So I set out on the long journey back to Thornfield. Mrs. Fairfax had written to me while I was at Gateshead, telling me that the guests had all gone, and Mr. Rochester had gone to London to buy a carriage for his wedding. It was clear that he would be getting married very soon.

After a long day sitting in the coach, I decided to get out at Millcote, leave my luggage at the hotel, and walk across the fields to Thornfield. It was a warm June evening, and I felt glad to be going home.

I had to remind myself sternly that Thornfield was not my permanent home, and that the person I was so looking forward to seeing was perhaps not even thinking of me.

And then I saw him! He was sitting on the gate ahead of me, writing in a notebook. He noticed me at once.

‘Hallo!’ he cried. I was trembling at the unexpected sight of him, and could not control my voice, so I approached in silence.

‘So it’s Jane Eyre!’ he continued. ‘Why didn’t you send for a carriage? It’s just like you to come on foot from Millcote. Now, what have you been doing for a whole month?’

‘I’ve been looking after my aunt, sir, who’s just died.’

‘You come from another world, Jane, from the world of the dead. I think you must be a spirit. And absent for a whole month! I’m sure you’ve quite forgotten me.’

Even though I knew I would soon lose him, he had such power to make me happy that I was in heaven listening to him.

‘Did Mrs. Fairfax tell you I’ve been to London?’ he asked.

‘Oh yes, sir, she did.’

‘And I expect she told you why I went there? Well, you must see the carriage I’ve bought, Jane. It will suit Mrs. Rochester perfectly. I only wish I were more handsome, as she’s so beautiful. Can’t you put one of your spells on me, to make me more attractive for her?’

‘That’s beyond the power of magic, sir,’ I replied, while thinking ‘To someone who loves you, you are handsome enough.’

Mr. Rochester was sometimes able to read my thoughts, but this time he just smiled warmly at me, and opened the gate.

‘Pass, friend,’ he said, ‘and welcome home!’

I could have just walked past him in silence, but something made me turn and say quickly, before I could stop myself, ‘Thank you, Mr. Rochester, for your great kindness.

I’m glad to come back to you, and wherever you are is my home - my only home.’ I ran across the field and into the house before he had time to answer.

Two weeks passed after my return, with no news of the wedding. There were no preparations at Thornfield, and no visits to the Ingram family, who lived only a few miles away. I almost began to hope.

It was the middle of summer, and every day the sun shone on the green fields, the white, baked roads, and the cool, dark woods. One evening, after Adele had gone to sleep, I went into the garden.

I discovered a quiet place where I thought nobody would find me, but then I noticed Mr. Rochester had come into the garden too. Hoping to escape back to the house, I crept quietly behind him while he was bending over to admire an insect, but .

‘Jane,’ he said suddenly, ‘come and look at this beautiful insect. Oh, now he’s flown away. No, don’t go back to the house, Jane, on such a lovely night. Come and walk with me.’ I could not find a reason for leaving him, so I accompanied him in silence.

‘Jane,’ he began, ‘you like Thornfield, don’t you? And you even like little Adele, and old Mrs. Fairfax, don’t you?’

‘I do, sir, I really don’t want to leave them.’

‘What a pity!’ he sighed. ‘That’s what happens in life. No sooner have you got used to a place than you have to move on.’

‘Do I have to move on, sir? Leave Thornfield?’

‘I’m afraid you must, Jane.’

‘Then you are going to be married, sir?’

‘Exactly, Jane. And as you have pointed out, when I take the lovely Miss Ingram as my bride, you and Adele must leave the house, so I’m looking for a new job for you.’

‘I’m sorry to cause you trouble,’ I said miserably. ‘No trouble at all! In fact I’ve already heard of a very good job which would be just right for you, teaching the five daughters of an Irish family. You’ll like Ireland, I think. They’re such friendly people,’ he said cheerfully.

‘It’s such a long way away, sir!’ I was fighting to keep my tears back. There was an icy coldness in my heart.

‘Away from what, Jane?’

‘From England and from Thornfield and -‘

‘Well?’

‘From you, sir!’ I could not stop myself, and burst into tears immediately.

‘It certainly is very far away,’ he said calmly. ‘Let’s sit on this bench, Jane, like old friends saying goodbye. You know, I sometimes feel as if you and I were connected by a string tying our two hearts together, and if you went to Ireland, I think that string might break and I might bleed to death.’

‘I wish. I wish I’d never been born!’ I cried. ‘I wish I’d never come to Thornfield!’ No longer able to control my feelings, I poured out what was in my heart. ‘I can’t bear to leave! Because here I’ve been treated kindly.

And because I’ve met you, Mr. Rochester, and I can’t bear never to see you again. Now I have to leave, I feel as if I’m dying!’

‘Why do you have to leave?’ he asked innocently. ‘Why?’ I repeated, amazed. ‘Because you’re marrying Miss Ingram - she’s your bride!’

‘My bride! I have no bride!’ he answered. ‘But I will have one, and you must stay!’

‘I can’t stay!’ I cried furiously. ‘Do you think I can watch another woman become your bride? Do you think I’m a machine, without feelings?

Do you think, because I’m small and poor and plain, that I have no soul and no heart? Well, you’re wrong! I have as much soul and heart as you. It is my spirit that speaks to your spirit! We are equal in the sight of God!’

‘We are!’ repeated Mr. Rochester, taking me in his arms and kissing me. ‘Don’t struggle, Jane, like a wild restless bird!’

‘Let me go, Mr. Rochester. I am no bird, but a free human being,’ and I managed to break away.

‘Yes, Jane, you are free to decide. I ask you to walk through life with me, to be my constant companion.’

‘You’re laughing at me. You’ve already chosen your companion for life.’ I was crying quietly, while Mr. Rochester looked gently and seriously at me.

‘Jane,’ he said, ‘I ask you to be my wife.

You are my equal, Jane. Will you marry me? Don’t you believe me?’

‘Not at all,’ I answered.

‘I’ll convince you! Listen, I don’t love Miss Ingram and she doesn’t love me. She only liked me for my wealth, and when I, disguised as the gipsy woman, told her that I had only a little money, she and her mother lost interest in me.

You strange magical spirit, I love you! You, small and poor and plain, I ask you to marry me!’

‘You want to marry me?’ I cried, almost beginning to believe him. ‘But I have no friends, no money, no family!’

‘I don’t care, Jane! Say yes, quickly! It’s cruel to make me suffer like this! Give me my name, say, “Edward, I’ll marry you!” ‘ he cried, his face very pale in the moonlight.

‘Are you serious? Do you really love me? Do you honestly want me to be your wife?’ I asked.

‘I swear it.’

‘Then, Edward, I will marry you.’

‘My little wife!’ He held me in his arms for a long time, kissing me gently. Once he murmured, ‘No family!

That’s good. No family to interfere!’ and then, ‘I don’t care what people think!’ and again and again, ‘Are you happy, Jane?’ I thought of nothing except the great happiness of being with him for ever.

But while we were talking the weather had changed. A strong wind was now blowing and there was a loud crack of thunder.

Suddenly rain poured down, and although we hurried back to the house, we were quite wet when we arrived in the hall. We did not notice Mrs. Fairfax standing in the shadows.

‘Good night, my darling,’ he said, kissing me repeatedly. As I ran upstairs, I caught sight of the old lady’s shocked face.

‘Tomorrow I’ll explain to her,’ I thought. Just then I was too happy to think about anything except our bright future.

Outside, the storm continued furiously all night, and in the morning we discovered that the great tree at the bottom of the garden, which had stood for hundreds of years, had been hit by lightning and torn in half.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.