سرفصل های مهم
تدارک دیدن برای عروسی
توضیح مختصر
جین برای مراسم عروسی آماده می شودو شب عروسی رویای عجیبی می بیند و آن را برای آقای روچستر بازگومیکند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل شانزدهم
تدارک دیدن برای عروسی
صبح روز بعد, قبل از دیدن آقای روچستر کمی عصبی بودم. آیا واقعاً قرار بود با او ازدواج کنم یا همه اش یک رویا بود؟ اما وقتی به ملاقاتم آمد و مرا بوسید،خیلی زود احساس آرامش کردم.
او گفت: “جین ، تو خوب و خندان و زیبا به نظر میرسی.” “تو چهار هفته دیگر جین روچستر خواهی شد ، نه یک روز بیشتر.” من دنبال جواهرات خانوادگی ام که در بانک لندن نگهداری می شوند ، می فرستم. آنها متعلق به عروس من هستند ، خواه یک خانم مهم باشد یا یک معلم سرخانه. ‘
“اوه نه ، قربان!” با صدای بلند گفتم. “من برای داشتن این جواهرات بسیار ساده هستم! من عادت ندارم جواهر به خود بیاویزم. ‘
“من اصرار دارم ، جین. امروز تو را با کالسکه به میلکوت می برم تا برایت چنددست لباس شیک وبرازنده بخرم. یک ماه دیگر ما یک عروسی آرام در کلیسای محلی خواهیم داشت و پس از چند روز در لندن ، ما به تمام کشورهای اروپا سفر خواهیم کرد.”
“خوب ، آقا ، شما بسیار مشتاق هستید که من را خوشحال کنید ، اما من نمی دانم که آیا شما با درخواست من موافقت می کنید.”
“هرچه می خواهی درخواست کن ، جین ، هر چیزی!
‘در واقع من این کار را خواهم کرد. این درخواست من است. از شما می خواهم که جواهرات و لباسهای زیبا به من ندهید. ‘
اگر واقعاً خواسته شما این است ، من موافقم. اما آیا نمی توانید به چیزی فکر کنید که بتوانم به شما بدهم؟ ‘
“خوب ، من دوست دارم که شما پاسخ یک سوال را به من بدهید.”
نگاهش نگران بود و از من روی گرداند.
وی گفت: کنجکاوی خطرناک است. ‘من ممکن است نتوانم با این درخواست به خصوص موافقت کنم. خوب ، آن چیست؟ ‘
‘چقدرعبوس به نظر می رسید! من فکر می کنم وقتی ازدواج می کنیم اینطور به نظر خواهید رسید! این چیزی است که من می خواهم بدانم. چرا آنقدر خود را به زحمت انداختید تا من باورکنم که می خواهید با دوشیزه اینگرام ازدواج کنید؟”
یکدفعه اخمش باز شد و به من لبخند زد.
‘همین؟ خیالم راحت شد! بسیار خوب ، باید اعتراف کنم گرچه ممکن است از من عصبانی باشی ، جین _ همانقدرکه دیشب عصبانی بودی ، وقتی به من گفتی که ما برابر هستیم. خوب ، من وانمود کردم که دوشیزه اینگرام را دوست دارم تا به شدت حسادت تو را برانگیزم. من می خواستم تو هم همانقدر که من عاشق تو هستم عاشق من باشی. ‘
“و من فکر می کنم شما اصلاً به احساسات دوشیزه اینگرام بیچاره اهمیت ندادید؟”
او فقط یک احساس دارد - غرور. آیا حسادت می کردی ، جین؟
“مهم نیست ، آقای روچستر. یک درخواست دیگر - لطفاً همه چیز را برای خانم فیرفکس توضیح دهید. دیشب خیلی شوکه به نظر می رسید! ‘
وقتی بعد از آن روز خانه دار پیر را ملاقات کردم ، متوجه شدم او از این خبر که من قصد دارم با ارباب ازدواج کنم شگفت زده شده است.
“من هرگز فکر نمی کردم!” او مدام تکرار می کرد .’آقای روچستر ، آنقدر مغرور و چقدر جنتلمن ! برای ازدواج با معلم سرخانه اش! ‘ او من را از نزدیک مورد بررسی قرار داد ،تا دلیل این اتفاق عجیب را کشف کند ، و سرش را تکان داد ، هنوز گیج بود. او بیست سال از تو بزرگتر است! او می توانست پدر شما باشد! ‘
“نه ، در واقع ، خانم فیرفکس ،” من متقابلاً پاسخ دادم. “او بسیار جوانتر از آن به نظر می رسد!”
“آیا او واقعاً برای عشق با شما ازدواج می کند؟” او پرسید.
آنقدرازبهت و تعجب او قلبم جریحه دار شدم که اشک از چشمانم سرازیر شد.
‘چرا؟’ من پرسیدم. “آیا فکر می کنید او احتمالاً مرا دوست ندارد؟”
“نه ، نه ، دوشیزه ایر ، اما باید بدانید که این یک وضعیت بسیار غیر معمول است. شما باید مراقب آبروی خود باشید. من به شما توصیه می کنم تا زمانی که ازدواج نکرده اید فاصله تان را با او حفظ کنید. ‘
اگرچه از صحبت های خانم پیر ناراحت شدم ، اما از توصیه های او پیروی کردم و در هفته های قبل از عروسی طبق معمول به آموزش آدل ادامه دادم. فقط عصرها مدتی را با آقای روچستر می گذراندم و مراقب بودم اجازه ندهم او مرا در آغوش خود بگیرد یا مرا ببوسد. گاهی اوقات از من عصبانی می شد و مرا “یک موجود کوچک سخت” یا “یک شبح سنگدل” می خواند ، اما من این را بر نام “عزیزم” ترجیح می دادم. متوجه شدم که خانم فیرفکس رفتار صحیح من را تأیید کرد و می دانستم که او به خاطر این کار به من احترام می گذارد. اما برای من آسان نبود ، ترجیح می دهم عشقم را به او نشان دهم. شوهر آینده من داشت تمام دنیای من می شد و بیشتر از آن ، امید آسمانی ام. بالاخره شب قبل از عروسی رسید. لباس هایم را بسته بودم و آماده بودم. اما من مشتاق بودم که آقای روچستر را که برای کاربیرون رفته بود ، ببینم ، بنابراین از خانه آرام بیرون آمدم تا در جاده با او ملاقات کنم. باد تند و طوفانی می وزید توی باغ من از کنده درخت بزرگ عبور کردم. سپس ناگهان دیدم که او سواربر اسب به سمت من میاید.
“می بینی!” او فریاد زد. ‘بدون من نمی توانی! بپر بالا روی اسب من! ‘ با هم برگشتیم به تورنفیلد. در حالی که او شام می خورد ، من آرام کنار او نشستم. از نزدیک به من نگاه کرد.
او گفت: “تو غمگین به نظر می آیی ، جین.” ‘مشکلی پیش آمده؟ آیا به خاطر زندگی جدیدت دلشوره داری؟ ‘
محکم جواب دادم: “نه” .”من نگران این موضوع نیستم ، زیرا دوستت دارم. اما دیشب یک خواب عجیب دیدم ، یک خواب وحشتناک! بیرون تاریک بود و باد می وزید و قبل از اینکه بخوابم صدای غریدن سگی را از راه دور می شنیدم. در خواب من بچه کوچکی را در آغوشم در مسیری طولانی حمل می کردم. من سعی می کردم بهت برسم، اما نتوانستم. ‘
“و تو هنوز نگران یک رویای احمقانه هستید ، وقتی به تو نزدیک هستم؟ اما بگو دوستم داری ، جین.”
“من تو را دوست دارم ، ادوارد. اما شرح ماجرا هنوز تمام نشده. ‘
‘آیا باز هم هست؟ خوب ، ادامه بده. ‘
من خواب دیدم که تورنفیلد کاملاً نابود شده است ، فقط یک توده سنگ. من هنوز بچه را همراه داشتم ، اما حالا دیگر می توانستم شما را در حالی که سوار بر اسب دور می شدید ببینم.
می دانستم که دیگر برنمی گردی! سپس بیدار شدم. ‘
” خب همین، جین. جای نگرانی نیست. ‘
‘نه ، صبر کن. در اتاق من نور شمعی وجود داشت و یک هیبت عجیب که لباس عروسی را که در کمد من آویزان بود بررسی می کرد. وحشت زده شدم. آن خانم فیرفکس یا هیچ یک از خدمتکاران نبود ، حتی گریس پول هم نبود. این یک منظره وحشتناک بود! ‘
“راجع به آن هیبت توضیح بده ، جین!”
شبیه به یک زن قد بلند بود با موهای پرپشت تیره و بلند که دورش ریخته بود. او تور عروس زیبایی را که برایم خریده بودی برداشت ، روی سر خودش گذاشت ، سپس برگشت تا خود را در آینه تحسین کند. آن وقت بود که چهره وحشی و غیر انسانی او را دیدم! او تور را برداشت ، آن را دو تکه کرد و روی زمین انداخت.”
“و بعد؟” آقای روچستر تقریبا عصبی به نظر می رسید. “او به بالین من آمد ، شمع خود را به صورت من نزدیک کرد و خشمگینانه به من خیره شد. من باید بیهوش شده باشم و فکر کنم او رفت. حالا می توانید به من بگویید آن زن کیست یا چه بود؟ ‘
“جین ، تو خیلی حساس هستی. اون فقط یک رویا بود. دیگر به آن فکر نکن! ‘ او با آرامش جواب داد
“این همان چیزی است که امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم به خودم گفتم ، اما وقتی به زمین نگاه کردم ، حجاب وجود داشت که دو قسمت پاره شده بود!” احساس کردم آقای روچستر ناگهان لرزید.
“به خاطر فکر کردن به آنچه ممکن بود اتفاق افتاده باشد!” گریه کرد و دستانش را دور من انداخت. “خدا را شکر فقط تور بود!” بعد از چند لحظه با خونسردی گفت: “حالا جین ، عاقل باش. آن زن حتماً گریس پول بوده است. هیچ دلیل دیگری وجود ندارد.’
من به آرامی اعتراف کردم: “شاید شما درست می گویید.” “یک روز به شما توضیح می دهم که چرا او را در خانه ام نگه می دارم. اما امشب برو تو اتاق ادل بخواب. آنجا کاملاً امن خواهی بود. فقط رویای آیندمون را ببین! ‘
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIXTEEN
Preparing for the wedding
I was a little nervous before seeing Mr. Rochester next morning. Was I really going to marry him, or was it all a dream? But I soon felt calmer when he came to meet me and kissed me.
‘Jane, you look well and smiling and pretty,’ he said. ‘You will be Jane Rochester in four weeks’ time, not a day more. I’ll send for my family jewels, which are kept in a London bank. They are for my bride, whether she’s a great lady or a governess.’
‘Oh no, sir!’ I cried. ‘I’m too plain for jewels! I’m not used to wearing them.’
‘I insist, Jane. Today I’m taking you in the carriage to Millcote to buy you some elegant clothes. In a month’s time we’ll have a quiet wedding in the local church, and after a few days in London we’ll travel through all the countries of Europe.’
‘Well, sir, you seem very eager to please me, but I wonder if you will agree to a request of mine.’
‘Ask me anything, Jane, anything!’
‘Indeed I will. This is my request. I ask you not to give me jewels and fine clothes.’
‘If that’s really your wish, I agree. But can’t you think of anything I can give you?’
‘Well, I’d like you to give me the answer to a question.’
He looked worried, and turned away from me.
‘Curiosity is dangerous,’ he said. ‘I may not be able to agree to this particular request. Well, what is it?’
‘How stern you look! I suppose that’s how you will look when we are married! This is what I want to know. Why did you take such trouble to make me believe you wished to marry Miss Ingram?’
He stopped frowning at once and smiled down at me.
‘Is that all? What a relief! All right, I shall have to confess although you may be angry with me, Jane - as angry as you were last night, when you told me we were equal. Well, I pretended to love Miss Ingram to make you madly jealous. I wanted you to be as much in love with me as I was with you.’
‘And I suppose you didn’t care at all about poor Miss Ingram’s feelings?’
‘She only has one feeling - pride. Were you jealous, Jane?’
‘Never mind, Mr. Rochester. One more request - please explain everything to Mrs. Fairfax. She looked so shocked last night!’
When I visited the old housekeeper later that day, I found she was amazed by the news that I was going to marry the master.
‘I would never have thought it!’ she kept repeating. ‘Mr. Rochester, so proud and such a gentleman! To marry his governess!’ She examined me closely, as if to discover the reason for this strange event, and shook her head, still puzzled. ‘He’s twenty years older than you! He could be your father!’
‘No, indeed, Mrs. Fairfax,’ I replied crossly. ‘He looks much younger than that!’
‘Is he really going to marry you for love?’ she asked.
I was so hurt by her amazement that tears came to my eyes.
‘Why?’ I asked. ‘Do you think he couldn’t possibly love me?’
‘No, no, Miss Eyre, but you must realize that this is a very unusual situation. You must be careful of your reputation. I advise you to keep him at a distance until you are married.’
Although I was upset by the old lady’s words, I followed her advice, and in the weeks before the wedding I went on teaching Adele as usual. Only in the evenings did I spend some time with Mr. Rochester, and I was careful not to allow him to hold me in his arms or kiss me. Sometimes he was angry with me and called me a ‘hard little thing’ or ‘a cruel spirit’, but I preferred that to being called ‘my darling’. I saw that Mrs. Fairfax approved of my correct behaviour, and I knew that he respected me for it. But it was not easy for me I would rather have shown him my love. My future husband was becoming my whole world, and more than that, my hope of heaven. At last the night before the wedding arrived. My clothes were packed and I was ready. But I was anxious to see Mr. Rochester, who had been away on business, so I ran out of the quiet house to meet him on the road. A wild, stormy wind was blowing, and in the garden I passed the wreck of the great tree. Then suddenly I saw him riding towards me.
‘You see!’ he shouted. ‘You can’t do without me! Jump up on to my horse!’ Together we rode back to Thornfield. While he ate dinner, I sat quietly beside him. He looked closely at me.
‘You look sad, Jane,’ he said. ‘Is anything wrong? Are you nervous about your new life?’
‘No,’ I replied firmly. ‘I’m not worried about that, because I love you. But last night I had a strange dream, a terrible dream! It was dark and windy outside, and before I went to sleep I could hear a dog growling in the distance. In my dream I was carrying a small child in my arms down a long road. I was trying to catch up with you, but I couldn’t.’
‘And you still worry about a foolish dream, when I’m close to you? But say you love me again, Jane.’
‘I do love you, Edward. But I haven’t finished my story.’
‘Is there more? Well, go on.’
‘I dreamed that Thornfield was totally destroyed, just a heap of stones. I was still carrying the child, but now I could see you riding away into the distance. I knew you would never come back! Then I woke up.’
‘That’s all then, Jane. Nothing to worry about.’
‘No, wait. There was candle-light in my room, and a strange shape examining the wedding dress hanging in my cupboard. My blood ran cold. It wasn’t Mrs. Fairfax or any of the servants, it wasn’t even Grace Poole. It was a horrible sight!’
‘Describe the shape, Jane!’
‘It looked like a tall woman, with long thick dark hair hanging down. She took up the beautiful veil you bought me, put it on her own head, then turned to admire herself in the mirror. It was then that I saw her wild, inhuman face! She removed the veil, tore it in two and threw it on the floor.’
‘And then?’ Mr. Rochester seemed almost nervous. ‘She came to my bedside, put her candle close to my face and stared fiercely at me. I must have fainted, and I suppose she left. Now can you tell me who or what that woman was?’
‘Jane, you are too sensitive.
That was just a dream. Don’t think about it any more!’ he answered comfortingly.
‘That’s just what I said to myself when I woke up this morning, but when I looked on the floor, there was the veil, torn in two halves!’ I felt Mr. Rochester suddenly tremble.
‘To think what might have happened!’ he cried, throwing his arms around me. ‘Thank God it was only the veil!’ After a few moments he said calmly, ‘Now, Jane, be sensible. That woman must have been Grace Poole. There is no other explanation.’
‘Perhaps you’re right,’ I admitted slowly. ‘One day I’ll explain to you why I keep her in my house. But tonight, go and sleep in Adele’s room. You’ll be quite safe there. Just dream about our future!’