روز عروسی

مجموعه: کتاب های پیشرفته / کتاب: جین ایر / فصل 17

کتاب های پیشرفته

14 کتاب | 237 فصل

روز عروسی

توضیح مختصر

روز عروسی جین ایر و آقای روچستر فرا رسید.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفدهم

روز جشن عروسی

ما هیچ دوست و خانواده ای نداشتیم که ما را تا کلیسا همراهی کنند. من در مورد عروسی خود به دایی زاده هایم خانواده رید نگفته بودم ، اما برای عمویم ، جان ایر ، در مدیرا نامه نوشتم. آقای روچستر چنان عجله داشت که فقط به من اجازه داد مدت کوتاهی لباس عروسم را بپوشم و تورم را سر کنم.

او گفت: “جین ، تو ظاهری دوست داشتنی داری.” “اما تو فقط می توانی ظرف ده دقیقه صبحانه بخوری!” ما تقریباً جاده کلیسا را ​​دویدیم ، او با دست قویش دست من را نگه داشته بود. چهره تیره اش عبوس به نظر می رسید ، و حرف نمی زد. من اصلاً متوجه هوا و محیط اطرافم نشدم ، فقط می خواستم بدانم چرا او اینقدر خشن به نظر می رسد. ناگهان متوجه شد كه چقدر رنگ پریده هستم و لحظه ای متوقف شد تا اجازه دهد نفسم سرجاش برگردد. سپس آهسته تر وارد کلیسا شدیم.

کشیش و دفتردار منتظر ما بودند. کسی به جز دو غریبه که در پشت کلیسا ایستاده بودند وجود نداشت. مراسم آغاز شد و به زودی شنیدم كه كشیش در مراسم عروسی به جایی رسید كه مجبور شد بپرسد ، “آیا دلیلی دارد كه این دو نفر نباید ازدواج كنند؟”

کشیش طبق معمول یک لحظه مکث کرد ، اما قبل از ادامه کار ، صدایی از پشت کلیسا به وضوح گفت: “یک دلیل وجود دارد.”

کشیش سرش را از کتاب خود بلند کرد و ساکت ایستاد. آقای روچستر بدون اینکه سرش را برگرداند با صدای عمیق خود گفت: “به مراسم ادامه دهید.”

سکوت دوباره حاکم شد. سپس کشیش سرش را تکان داد. وی گفت: “من باید ابتدا این مورد را بررسی کنم.” یکی از غریبه های عقب کلیسا جلو آمد و با آرامش و سکوت گفت: “این مراسم عروسی نمی تواند ادامه یابد ، زیرا آقای روچستر قبلاً ازدواج کرده است.”

احساس کردم انگار گلوله خورده ام. تمام صورت آقای روچستر مانند سنگ مرمر بی رنگ بود. بدون اینکه حرف بزند یا لبخند بزند ، دور کمر مرا محکم گرفته بود ، انگار که هرگز رهایش نمی کند.

‘شما کی هستید؟’ او به غریبه با خشم گفت. “و به من آنچه از همسر فرضی من می دانی را بگو.

“من یک وکیل هستم ، آقا. من یک مدرک در اینجا دارم که ثابت می کند پانزده سال پیش با برتا میسون در هند غربی ازدواج کرده اید. ‘

“این ممکن است ثابت کند که من ازدواج کرده ام ، اما ثابت نمی کند که او هنوز زنده است.”

وكیل گفت ، “من می توانم شاهدی بیاورم ، كه او را اخیراً زنده دیده است.

“او را نشان دهید - یا به جهنم بروید!” آقای روچستر گفت.

‘او اینجا است. آقای میسون! ‘ وکیل را صدا کرد. و غریبه دوم به آرامی از تاریکی نزدیک شد ، چهره رنگ پریده اش ترسیده به نظر می رسید. آقای روچستر ، با عصبانیت به او خیره شد ، بازوی راست خود را بلند کرد تا او را به زمین بیندازد.

“نه!” میسون در حالی که می لرزید فریاد زد. آقای روچستر بازویش را پایین انداخت و با انزجار برگشت.

کشیش با اخم گفت: “آقا ، ما را فراموش نکنیدفراموش نکن که ما در خانه خدا هستیم. آقای میسون ، لطفاً به ما بگویید اگر همسر این آقا هنوز زنده است. میسون با صدایی ضعیف پاسخ داد: “او در هال تورنفیلد است.”من برادر او هستم و او را آنجا دیده ام.

‘هال تورنفیلد!’ کشیش فریاد زد. “من سالها در اینجا زندگی کردم و هرگز نام خانم روچستر را نشنیده ام!”

آقای روچستر با اخم زمزمه کرد و گفت: “من مراقب بودم که آن را مثل یک راز نگهدارم .” بعد از چند دقیقه فکر ، او اعلام کرد ، “گمان می کنم باید حقیقت را فاش کنم. امروز هیچ مراسم عروسی برگزار نمی شود. بدون شک خداوند مرا به خاطر این مجازات خواهد کرد. آنچه این وکیل می گوید درست است. من ازدواج کرده ام و همسرم هنوز زنده است! من را فریب دادند تا در جوانی در هند غربی با او ازدواج کنم. جنون در خانواده اش موروثی است ، اما آنها این را به من نگفتند. حالا او بیشتر ازاینکه یک زن باشد یک حیوان است. من او را در جای امنی زندانی کرده ام و توسط خدمتکار قدیمی ام گریس پول محافظت می شود. من از همه شما دعوت می کنم که برای دیدن او به خانه من بیایید ، و قضاوت کنید که آیا من حق داشتم از این دختر جوان معصوم بخواهم با من ازدواج کند. دنبالم بیایید!’

هنوز مرا محکم نگه داشته بود ، او کلیسا را ​​ترک کردو دیگران به دنبال او کلیسا را ترک کردند. دم درب تورنفیلد هال ، خانم فیرفکس ، آدل و خدمتکاران در حالی که لبخند میزدند به سرعت امدند و به ما تبریک گفتند.

‘خیلی دیره!’ ارباب فریاد زد و آنها را با اشاره دست دور کرد. ‘پانزده سال دیر تبریک گفتید. همه ما به طبقه آخر رفتیم و وارد اتاقی شدیم که میسون مورد حمله قرار گرفته بود. آقای روچستر پرده را بلند کرد ، در مخفی را باز کرد و اتاق کوچک را به ما نشان داد. گریس پول داشت روی اجاق سوپ درست می کرد و پشت او اندامی روی زمین می خزید. گفتن اینکه او حیوان است یا انسان سخت بود. مثل حیوان وحشی غرید ، اما او لباس پوشیده بود ، و موهایی بلند و ضخیم و تیره داشت.

“حال شما خانم پول چطوره؟” ارباب پرسید. “و امروز بیمار شما چگونه است؟”

گریس جواب داد: “آقا بد نیست ، اما مراقب باشید.” اگه شمارو ببینه آقا شمارو گاز میگیره. ‘ همین موقع آن موجود چرخید و با فریادی شدید به شدت به آقای روچستر حمله کرد. من چهره تیره و زشت او را شناختم. آنها لحظه ای دست و پنجه نرم کردند ، و سپس او را نگه داشت و با کمک خانم پول ، او را به صندلی بست. با لبخندی تلخ به سمت دیگران برگشت.

‘ببینید آقایان ، این همسر من است. این شریکی است که باید برای همیشه با او زندگی کنم. و در عوض آرزو داشتم این دختر جوان را داشته باشم( دستش را روی شانه من گذاشت).

واقعا” می توانید مرا سرزنش کنید؟ این دو را با هم مقایسه کن و سپس در مورد من قضاوت کن!”

همه بی صدا از اتاق خارج شدیم. همانطور که به طبقه پایین می رفتیم ، وکیل به من گفت ، “من می دانم که شما از این موضوع آگاهی نداشتید ،دوشیزه ایر. هیچ کس شما را سرزنش نخواهد کرد ، و آقای میسون وقتی عموی شما به مادیرا بازگردد ، این موضوع را به او خواهد گفت. ‘

“عموی من! او را میشناسی؟’ با تعجب پرسیدم. ‘من وکیل او هستم. آقای میسون و او اغلب با هم تجارت کرده اند. در بازگشت به هند غربی ، آقای میسون در مادیرا توقف كرد و نزد آقای ایر ماند و گفت كه خواهرزاده اش قصد ازدواج با یك آقای روچستر را دارد.”

گفتم: “بله ، من نوشتم تا به او بگویم که ازدواج می کنم.

“خوب ، وقتی آقای میسون توضیح داد كه آقای روچستر قبلاً ازدواج كرده بود ، عموی شما او را مستقیماً به انگلیس فرستاد تا مانع ازدواج اشتباه شما شود. متاسفانه عموی شما خیلی بیمار است و احتمالاً به زودی خواهد مرد ، بنابراین فکر می کنم بهتر است در انگلیس اقامت داشته باشید ، تا اینکه خبر دیگری از او دریافت کنید. ‘

بعد از رفتن آقایان ، وارد اتاقم شدم و در را قفل کردم. آرام لباس عروس و تورم را در آوردم. من ضعیف و خسته شده بودم و تازه فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده است. آیا می توانم دوباره به موجودی که به نوعی خدا تبدیل کرده بودم اعتماد کنم؟ من او را شیطان نمی دانم ، اما او نمی توانست عشق واقعی به من داشته باشد. چقدر احمقانه او را باور داشتم و او را خیلی دوست داشتم! امیدهایم همه از دست رفته بود و آینده ام پوچ بود. در حالی که تاریکی اطرافم شناور بود روی تختم دراز کشیدم ، از حال رفتم و آرزوی مرگ داشتم .

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVENTEEN

The wedding day

We had no friends or family to accompany us to the church. I had not told my Reed cousins about our wedding, but I had written to my uncle, John Eyre, in Madeira. Mr. Rochester was in such a hurry that he only allowed me a short time to put on my wedding dress and veil.

‘Jane, you look lovely,’ he said. ‘But you can only have ten minutes for breakfast!’ We almost ran up the road to the church, his strong hand holding mine.

His dark face looked stern, and he did not speak.

I did not notice the weather or my surroundings at all, I only wanted to know why he looked so fierce. Suddenly he noticed how pale I was, and stopped for a moment to let me get my breath back. Then we walked more slowly into the church.

The priest and the clerk were waiting for us. There was nobody else except two strangers who were standing at the back of the church.

The ceremony began, and soon I heard the priest come to the point in the wedding, where he had to ask, ‘Is there any reason why these two people should not be married?’

The priest paused for a second, as was the custom, but before he could continue, a voice from the back of the church said clearly, ‘There is a reason.’

The priest looked up from his book, and stood silent. Mr. Rochester said in his deep voice, without turning his head, ‘Continue with the ceremony.’

Silence fell again. Then the priest shook his head. ‘I must investigate this first,’ he said. One of the strangers from the back of the church came forward and said, calmly and quietly, ‘This wedding cannot continue, because Mr. Rochester is already married.’

I felt as if I had been hit. Mr. Rochester’s whole face was like colourless marble. Without speaking or smiling, he was holding me tightly round the waist, as if he would never let go.

‘Who are you?’ he growled at the stranger. ‘And tell me what you know of this supposed wife of mine.’

‘I’m a lawyer, sir. I have a certificate here proving that you married Bertha Mason in the West Indies fifteen years ago.’

‘That may prove I’ve been married, but it doesn’t prove that she’s still alive.’

‘I can produce a witness,’ said the lawyer, ‘who has seen her alive recently.’

‘Produce him - or go to hell!’ said Mr. Rochester.

‘Here he is. Mr. Mason!’ called the lawyer. And the second stranger slowly approached from the shadows, his pale face looking frightened. Mr. Rochester, staring furiously at him, raised his strong right arm to knock him down.

‘No!’ cried Mason, trembling. Mr. Rochester dropped his arm, and turned away in disgust.

‘Sir,’ said the priest, frowning, ‘don’t forget we are in the house of God. Mr. Mason, please tell us if this gentleman’s wife is still alive.’

‘She’s at Thornfield Hall,’ replied Mason in a weak voice. ‘I’m her brother and I’ve seen her there.’

‘Thornfield Hall!’ cried the priest. ‘I’ve lived here for years, and I’ve never heard of a Mrs. Rochester!’

‘I was careful to keep her a secret,’ murmured Mr. Rochester, frowning. After a few minutes’ thought, he announced, ‘I must reveal the truth, I suppose. There will be no wedding today. No doubt God will punish me for this. What this lawyer says is true. I’ve been married, and my wife still lives! I was tricked into marrying her when I was young, in the West Indies. Madness runs in her family, but they didn’t tell me that. Now she’s more of an animal than a woman. I keep her locked away, guarded by my old servant Grace Poole. I invite you all to come to my house to see her, and to judge whether I had the right to ask this innocent young girl to marry me. Follow me!’

Still holding me firmly, he left the church, followed by the others. At the door of Thornfield Hall, Mrs. Fairfax, Adele and the servants rushed forward, smiling, to congratulate us.

‘Too late!’ cried the master, waving them away. ‘Your congratulations are fifteen years too late.

We all went up to the top floor, and entered the room where Mason had been attacked.

Mr Rochester lifted the curtain, opened the secret door and showed us the little room.

Grace Poole was making soup over a fire, and behind her a shape crawled on the floor. It was hard to say whether it was animal or human.

It growled like a wild animal, but it wore clothes, and had long, thick, dark hair.

‘How are you, Mrs. Poole?’ asked the master. ‘And how is your patient today?’

‘Not bad, sir,’ answered Grace, ‘but be careful. She’ll try and bite you if she sees you, sir.’ Just then the shape turned and with a fierce cry attacked Mr. Rochester violently. I recognized her dark, ugly face.

They struggled for a moment, and then he held her down and, with Mrs. Poole’s help, tied her to a chair. He turned to the others with a bitter smile.

‘You see, gentlemen, this is my wife.

This is the partner I have to live with for ever. And instead I wished to have this’ (laying his hand on my shoulder) ‘.this young girl. Can you honestly blame me? Compare the two, and then judge me!’

We all left the room silently. As we went downstairs the lawyer said to me, ‘I know you weren’t aware of this, Miss Eyre. Nobody will blame you, and Mr. Mason will tell your uncle so, when he goes back to Madeira.’

‘My uncle! Do you know him?’ I asked, surprised. ‘I’m his lawyer. Mr. Mason and he have often done business together. On his way back to the West Indies, Mr. Mason stopped in Madeira and stayed with Mr. Eyre, who mentioned that his niece was going to marry a Mr. Rochester.’

‘Yes, I wrote to tell him I was getting married,’ I said.

‘Well, when Mr. Mason explained that Mr. Rochester was already married, your uncle sent him straight back to England to prevent you from marrying and making a terrible mistake.

I’m afraid your uncle is very ill and will probably die soon, so I think you had better stay in England, until you receive further news of him.’

After the gentlemen had left, I entered my room and locked the door. Slowly I took off my wedding dress and veil.

I was weak and exhausted, and only just beginning to realize what had happened. Could I ever again trust the being I had turned into a sort of god?

I would not think of him as evil, but he could not have felt real love for me. How foolish I had been to believe him, and love him so much! My hopes were all dead, and my future was empty.

I lay on my bed, faint and wishing for death, while darkness swam around me.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.