سرفصل های مهم
توضیحات آقای روچستر
توضیح مختصر
آقای روچستر در مورد ازدواجش به جین توضیح می دهد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هجدهم
توضیحات آقای روچستر
بعد از ظهر کمی بهتر شدم ، اما وقتی ایستادم احساس ضعف کردم و متوجه شدم که در طول روز چیزی نخورده ام. بنابراین در اتاق خوابم را باز کردم و تقریباً روی آقای روچستر که روی صندلی بیرون نشسته بود افتادم.
او گفت: “من تمام این مدت منتظر تو بودم ، جین.” و من نشنیده ام که جیغ بکشی ، فریاد بزنی یا گریه کنی. از دست من عصبانی نیستی؟ من هرگز نمی خواستم به تو صدمه برسانم. آیا هرگز من را می بخشی؟ ‘
او آنقدر صادق به نظر می رسید که من در همان لحظه او را در قلبم بخشیدم. “من را سرزنش کن ، جین! به من بگو چقدر نابکار هستم! ‘ او گفت. ‘آقا ، من نمی توانم. احساس خستگی و ضعف می کنم. من مقداری آب می خواهم. ‘
او مرا در آغوش گرفت و به طبقه پایین به کتابخانه برد و آنجا من را جلوی آتش گذاشت و یک لیوان شراب به من داد. احساس کردم دارم بهتر میشم. خم شد تا مرا ببوسد ، اما من با قاطعیت صورتم را برگرداندم.
‘چی!’ او با صدای بلند گفت. ‘تو از بوسیدن من امتناع می کنی! چون من شوهر برتا میسون هستم؟ درسته؟ ‘
‘بله قربان.’
“من تو را خیلی خوب می شناسم ، جین. من می دانم وقتی تصمیمی می گیری چقدر محکم هستی. تو تصمیم داری امید خوشبختی من را برباد بدهی. تو قصد داری از این به بعد با من غریبه باشی. و اگر من در آینده رفتار دوستانه ای نسبت به تو داشته باشم ، به خود خاطر نشان می کنی : “آن مرد تقریباً مرا معشوقه خود ساخت -من باید نسبت بهش سرد باشم” و تو با من سرد خواهی بود. “
گفتم: “درست است ، آقا ،” سعی کردم جلوی لرزش صدایم را بگیرم ، “همه چیز در اطراف من تغییر کرده است ، بنابراین من نیز باید تغییر کنم. ادل باید یک معلم سرخانه جدید داشته باشد. ‘
اوه ، آدل به مدرسه شبانه روزی می رود. من قبلاً درباره اون تصمیم گرفته ام .
و من و شما هر دو این خانه را ترک می کنیم، این دوزخ سنگی تنگ ، این خانه زندگان مرده . ما هرگز نمی توانیم اینجا ، زیر یک سقف با آن زن ، خوشحال باشیم. اوه ، من ازش متنفرم! ‘
گفتم: “شما نباید از او متنفر باشید ، آقا.” “تقصیر او نیست که او دیوانه است ، موجود بیچاره.”
“جین ، عزیزم ، چون او دیوانه است من از او متنفر نیستم. اگر تو دیوانه بودی ، از تو متنفر نمی شدم. من با محبت از تو مراقبت می کردم .
اما چرا از جنون صحبت می کنیم؟ ما آماده سفر هستیم ، همه چیز بسته بندی شده است. فردا می رویم. من جایی برای رفتن دارم ، جایی که هیچ کس ما را پیدا نمی کند یا درباره ما صحبت نمی کند-“
حرفش را قطع کردم: “و آدل را با خود ببرید ، آقا ، او برای شما همراه خواهد بود.” “می دانستم که باید به زودی به او بگویم.”
‘ادل؟ منظورت چیست جین؟ او به مدرسه خواهد رفت. من او را نمی خواهم ، من می خواهم تو با من بیای. آیا می فهمی؟’
فهمیدم، اما آرام سرم را تکان دادم. داشت عصبانی می شد و خشمگینانه به من خیره شده بود. به نظر می رسید که دارد کنترل خود را از دست میدهد. من اصلاً نمی ترسیدم ، زیرا می دانستم هنوز قدرت آرام کردن او را دارم. بنابراین من دست او را گرفتم و نوازشش کردم و گفتم: “بنشینید آقا ، من تا زمانی که دوست دارید صحبت می کنم یا به تو گوش می دهم.
” مدتی بود که با اشکهایم در جدال بودم و حالا اجازه دادم آنها آزادانه جاری شوند. تسکین بزرگی بود.
او التماس کرد: “گریه نکن ، جین ، لطفاً آرام باش.”
“چگونه می توانم آرام باشم وقتی شما خیلی عصبانی هستید؟
“من عصبانی نیستم ، اما خیلی دوستت دارم ، و چهره کوچک رنگ پریده ات خیلی سخت و قاطع به نظر می رسید.” سعی کرد بازویش را دورمن بگذارد ، اما من اجازه ندادم.
“جین!” او با ناراحتی گفت: “پس من را دوست نداری؟”
پاسخ دادم: “من تو را بیشتر از همیشه دوست دارم ، اما این آخرین باری است که می توانم این را بگویم. تنها یک کار برای من هست که انجام بدهم ، اما اگر به آن اشاره کنم خشمگین می شوید. ‘
“اوه ، بگو! اگر عصبانی هستم ، همیشه می توانید بزنید زیر گریه ، “او با نیمه لبخند گفت.
‘آقای روچستر ، باید شما را ترک کنم .
من باید زندگی جدیدی را در بین غریبه ها آغاز کنم. ‘
‘البته. بهت گفتم ما اینجا را ترک می کنیم. من این مزخرفات را در مورد ترک من نادیده می گیرم. تو خانم روچستر می شوی و من تا وقتی بمیرم شوهرت می شوم. ما با خوشبختی و معصومانه با هم در یک خانه سفید کوچک در جنوب فرانسه زندگی خواهیم کرد. جین ، سرت را تکان نده ، وگرنه عصبانی می شوم.
” جرات کردم بگویم ، آقا ، همسر شما زنده است ،” اگرچه او با عصبانیت به من نگاه می کرد ، “و اگر من با شما بدینگونه زندگی می کردم ، معشوقه شما می شدم.”
‘من یک احمق هستم!’ ناگهان گفت ‘.
من کل ماجرا را برای تو تعریف نکرده ام! اوه ، مطمئنم وقتی همه چیز را بدانید موافقت می کنید! گوش کن ، جین ، می دانی که پدرم به شدت عاشق پول بود؟
” من از یک نفر این را شنیده ام ، بله ، قربان.”
“خوب ، او از تصور تقسیم اموال خانواده متنفر بود ، بنابراین همه چیز را به برادر بزرگتر من سپرد. اما این بدان معنا بود که من فقیر خواهم بود مگر اینکه با یک زن ثروتمند ازدواج کنم ، بنابراین او تصمیم گرفت که من با برتا میسون ، دختر دوست ثروتمندش یوناس میسون ازدواج کنم. من جوان بودم و به راحتی تحت تأثیر قرار گرفتم ، بنابراین وقتی او را در وست ایندیز دیدم ، زیبا و شیک پوش ، فکر کردم دوستش دارم. اون وقت من چه احمقی بودم! بعد از عروسی فهمیدم که مادر عروس و برادر کوچکترم هر دو دیوانه هستند. دکتر میسون احتمالاً روزی در همان وضعیت خواهد بود. پدرم همه اینها را می دانست ، اما به من نگفت. خیلی زود متوجه شدم که من و برتا هیچ وجه مشترکی با هم نداریم. او نه تنها بی ادب و احمق بود ، بلکه دیوانگی او نیز او را خشن می کرد. من چهار سال با او زندگی کردم. درآن موقع پدر و برادرم مرده بودند ، بنابراین من ثروتمند بودم ، اما خودم را فقیر می دانستم ، زیرا تا زمان مرگ با همسر دیوانه ای وابسته بودم. ‘
“من دلم برای شما میسوزه”.واقعا دلم براتون میسوزه.
” ترحم ، جین ، از طرف مردم این یک توهینه ، اما از طرف تو به عنوان مادر عشق قبول می کنم.
خوب ، من لحظه های ناامیدی داشتم در شرایطی که قصد داشتم به خودم شلیک کنم، اما در نهایت تصمیم گرفتم زن دیوانه را به سالن تورنفیلد برگردانم ، جایی که هیچ کس نمی دانست که ما ازدواج کرده ایم. از آن زمان او اینجا زندگی می کند. حتی خانم فیرفکس و خدمتکاران از حقیقت کامل درباره او اطلاع ندارند. اگرچه من پول خوبی به گریس پول می دهم و کاملاً به او اعتماد دارم ، اما گاهی اوقات بیش از حد مشروب می خورد و به این موجود اجازه می دهد فرار کند. او دوبار شب ها از اتاقش خارج شده است ، همانطور که می دانید. بار اول که نزدیک بود مرا در رختخوابم بسوزاند و بار دوم که به شما سر زد ، و حتماً با دیدن لباس عروس شما یاد روز عروسی خودش افتاده است. “
“و شما چه کردید ، آقا ، وقتی او را به اینجا آورده بودید؟”
“من به سراسر اروپا سفر کردم ، جین. من به دنبال یک زن خوب و باهوش بودم که عاشقش باشم-
حرفم را قطع کردم: “اما شما نمی توانید ازدواج کنید ، آقا.
‘من باور داشتم که می توانم. فکر کردم ممکن است زن معقولی پیدا کنم که مورد من را بفهمد و مرا بپذیرد. ‘
“خوب ، آقا ، شما پیدا کردید؟”
نه در اروپا ، جین ، جایی که من ده سال طولانی را در جستجوی ایده آل گذراندم. من سعی کردم معشوقه هایی مانند سلین ، رقاص فرانسوی را انتخاب کنم. اما سرانجام ، عصبانی و ناراحت و ناامید از زندگی تلف شده ام ، در یک بعد از ظهر یخ زده زمستانی به تورنفیلد بازگشتم. و وقتی اسب من لغزید و روی یخ افتاد ،شخص کوتاه قدی ظاهر شد و اصرار داشت به من کمک کند. در هفته های بعد ، من برای خوشبختی و علاقه جدیدم به زندگی به آن شخص کوچک که مثل یک پرنده بود وابسته شدم.
در حالیکه اشک پنهانی ام را از چشمش پاک می کردم گفتم: “دیگر حرفی از گذشته نزنید ، آقا”
“نه ، جین ، شما درست می گویید ، آینده بسیار روشن تر است. حالا فهمیدی ، نه؟ من نیمی از عمرم را در بدبختی و تنهایی هدر داده ام ، اما اکنون شما را یافته ام. تو در قلب من هستی. این احمقانه بود که من سعی می کردم بدون اینکه توضیح بدم با تو ازدواج کنم. من باید مانند گذشته به همه چیز اعتراف می کردم و از سخاوتمندی روح بزرگ تو استفاده می کردم. قول می دهم دوستت داشته باشم و برای همیشه در کنارت بمانم. جین ، همین قول را به من بده. ‘
یک مکث. “چرا سکوت می کنی ، جین؟”
این لحظه وحشتناکی برای من بود. در کشمکش و آشفتگی که در قلبم جریان داشت می دانستم که او مرا دوست دارد و من او را دوست دارم ، اما می دانستم که باید او را ترک کنم!
“جین ، فقط به من قول بده” من مال تو می شوم “.
آقای روچستر ، من مال تو نخواهم بود. ‘ مکث دیگری کردم ،
او گفت: “جین ،” با مهربانی که در روحم نقش بست ، “جین ، آیا قصد داری ما برای همیشه از هم جدا زندگی کنیم؟”
‘بله می خواهم.’
“جین” (به سمت من خم شد و مرا بوسید) ، “آیا هنوز قصدی داری از من جدا بشی؟”
من پاسخ دادم ، بله و خود را از او کنار کشیدم.
اوه جین ، این یک ضربه ناگواراست. دوست داشتن من بد نیست. ‘
“انجام آنچه شما میخواهید بد است.”
“جین ، فقط تصور کن زندگی وحشتناک من وقتی تو رفته ای. من با آن زن دیوانه در طبقه بالا تنها می مانم. کجا می توانم محبت و امید را پیدا کنم؟
شما فقط می توانید به خدا و خودتان اعتماد کنید. بدون اینکه اشتباهی انجام دهید زندگی کنیدو به امید رفتن به بهشت بمیرید.
“بدون تو غیر ممکن است! و
شما هیچ خانواده ای ندارید که از زندگی با من ناراحت شوند! ‘ او داشت شروع به ناامیدی می کرد. من می دانستم آنچه او می گوید درست است. با این حال ، در قلب خودم نیز می دانستم که حق ترک دارم.
انگار داشت افکار من را می خواند. با عصبانیت از اتاق عبور کرد ، او مرا با خشونت گرفت و با شدت به چشمانم خیره شد. او می توانست با یک دست من را دو قسمت کند ، اما نمی توانست روح من را بشکند. کوچک و ضعیف بودم ، اما محکم به او خیره شدم. او گفت: “چشم های تو ، جین ، چشم های یک پرنده ، یک موجود آزاد و وحشی است. حتی اگر قفس تو را بشکنم ، نمی توانم به تو برسم ، موجود زیبا! تو پرواز خواهی کرد و ازمن دور خواهی شد.
اما تو می توانی پرواز به سمت من را انتخاب کنی! بیا ، جین ، بیا! ‘ او مرا رها کرد و فقط به من نگاه کرد. مقاومت در برابر آن نگاه چقدر سخت بود! گفتم: “من می روم.
‘آیا عشق عمیق من برای تو معنایی ندارد؟ اوه جین ، امید من ، عشق من ، زندگی من! ‘ و با ناامیدی خودش را روی مبل پرت کرد. به در رسیده بودم ، اما نمی توانستم بروم. برگشتم ، رویش خم شدم و گونه اش را بوسیدم.
“خداحافظ ، ارباب عزیزم!” گفتم. “خدا شما را حفظ کند!”
او گفت: “بدون عشق تو ، جین ، قلب من شکسته است.” “اما شاید توبعد از همه این حرفها خیلی سخاوتمندانه عشق خود را به من بدهی-“ او با امیدی در چشمانش از جا پرید و دستانش را به سوی من دراز کرد. اما من برگشتم و از اتاق فرار کردم.
آن شب فقط کمی خوابیدم و خواب اتاق قرمز در گیتسهد را دیدم. مهتاب ، مانند آن زمان ، به اتاق خواب من تابید ، و من یک شبح را روی سقف دیدم ، یک چهره سفید به سمت پایین به من نگاه می کرد. به نظر می رسید که با روحم زمزمه می کند: “دختر ، قبل از اینکه وسوسه بشوی که بمانی اینجا را ترک کن.”
من جواب دادم: “مادر ، ترک خواهم کرد .” و وقتی از خواب بیدار شدم ، اگرچه بیرون هنوز تاریک بود ، چند لباس اضافی را در یک بسته پیچیدم و کمی پول در کیف گذاشتم. وقتی مخفیانه به طبقه پایین می رفتم صدای آقای روچستر را در اتاقش می شنیدم که بالا و پایین می رفت و آه می کشید. اگر میخواستم می توانستم بهشت را در این اتاق پیدا کنم. فقط باید وارد می شدم و می گفتم: “من تو را دوست خواهم داشت و تا پایان عمر با تو زندگی خواهم کرد!” دستم به سمت دسته در حرکت کرد. اما من جلوی حودم را گرفتم و با درماندگی به طبقه پایین رفتم و از خانه خارج شدم.
با راه افتادن در جاده ، نمی توانستم به ناامیدی آقای روچستر وقتی بفهمد ترکش کرده ام فکر نکنم. از خودم متنفر بودم که او را آزرده ام و شاید او را به زندگی شرارت بار یا حتی مرگ سوق دادم. من به شدت می خواستم با او باشم ، او را دلداری دهم ، اما به نوعی خودم را وادار کردم به راه رفتن ادامه دهم ، و وقتی کالسکه ای از راه رسید ، تصمیم گرفتم تا آنجا که پول برای پرداخت آن دارم با آن سفر كنم. درون کالسکه ، تلخ ترین اشکهای زندگی ام را ریختم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHTEEN
Mr. Rochester’s explanation
Sometime in the afternoon I recovered a little, but I felt faint as I stood up, and realized I had not eaten anything all day. So I opened my bedroom door and almost fell over Mr. Rochester, who was sitting in a chair just outside.
‘I’ve been waiting for you all this time, Jane,’ he said. ‘And I haven’t heard you scream or shout or cry. Aren’t you angry with me? I never meant to hurt you. Will you ever forgive me?’
He sounded so sincere that I forgave him at once in my heart. ‘Scold me, Jane! Tell me how wicked I am!’ he said. ‘Sir, I can’t. I feel tired and weak. I want some water.’
He took me in his arms and carried me downstairs to the library, where he put me in front of the fire, and gave me a glass of wine.
I began to feel better. He bent to kiss me, but I turned my face determinedly away.
‘What!’ he cried. ‘You refuse to kiss me! Because I’m Bertha Mason’s husband? Is that it?’
‘Yes, sir.’
‘I know you very well, Jane. I know how firm you are when you’ve decided something. You’re planning to destroy my hope of happiness. You intend to be a stranger to me from now on. And if I’m friendly towards you in future, you’ll remind yourself, “That man nearly made me his mistress - I must be ice-cold to him,” and ice-cold is what you’ll be.’
‘It’s true, sir,’ I said, trying to stop my voice from trembling, ‘that everything around me has changed, so I must change too. Adele must have a new governess.’
‘Oh, Adele will go to boarding school. I’ve already decided that. And you and I will both leave this house, this narrow stone hell, this house of living death. We can never be happy here, under the same roof as that woman. Oh, I hate her!’
‘You shouldn’t hate her, sir,’ I said. ‘It’s not her fault she’s mad, poor thing.’
‘Jane, my darling, it’s not because she’s mad that I hate her. If you were mad, I wouldn’t hate you. I’d look after you lovingly. But why talk of madness? We are all ready to travel, everything is packed. Tomorrow we’ll leave. I have a place to go to, where nobody will find us or talk about us-‘
‘And take Adele with you, sir, she’ll be a companion for you,’ I interrupted. ‘I knew I had to tell him soon.’
‘Adele? What do you mean, Jane? She’s going to school. I don’t want her, I want you with me. Do you understand?’
I did, but I slowly shook my head. He was becoming angry, and was staring fiercely at me. He looked as if he was about to lose control. I was not at all afraid, because I knew I still had the power to calm him. So I took his hand and stroked it, saying, ‘Sit down, sir, I’ll talk or listen to you as long as you like.
’ I had been struggling with tears for some time and now I let them flow freely. It was a great relief.
‘Don’t cry, Jane, please be calm,’ he begged.
‘How can I be calm when you’re so angry?’
‘I’m not angry, but I love you so much, and your pale little face looked so stern and decided.’ He tried to put his arm round me, but I would not let him.
‘Jane!’ he said sadly, ‘you don’t love me, then?’
‘I do love you,’ I answered, ‘more than ever, but this is the last time I can say it. There is only one thing for me to do, but you’ll be furious if I mention it.’
‘Oh, mention it! If I’m angry, you can always burst into tears,’ he said, with a half-smile.
‘Mr. Rochester, I must leave you. I must start a new life among strangers.’
‘Of course. I told you we would leave. I’ll ignore that nonsense about you leaving me. You’ll be Mrs. Rochester and I’ll be your husband until I die. We’ll live happily and innocently together in a little white house I have in the south of France. Jane, don’t shake your head, or I’ll get angry.’
‘Sir, your wife is alive,’ I dared to say, although he was looking aggressively at me, ‘and if I lived with you like that, I’d be your mistress.’
‘I’m a fool!’ he said suddenly. ‘I haven’t told you the whole story! Oh, I’m sure you’ll agree when you know everything! Listen, Jane, you know that my father loved money very much?’
‘I heard someone say that, yes, sir.’
‘Well, he hated the idea of dividing the family property, so he left it all to my elder brother. But that meant I would be poor unless I married a rich wife, so he decided I should marry Bertha Mason, the daughter of his wealthy friend Jonas Mason. I was young and easily impressed, so when I saw her in the West Indies, beautiful and elegantly dressed, I thought I loved her. What a fool I was then! After the wedding I learned that my bride’s mother and younger brother were both mad. di@k Mason will probably be in the same state one day. My father knew all this, but did not tell me. I soon found that Bertha and I had nothing in common. Not only was she coarse and stupid, her madness also made her violent. I lived with her for four years. By now my father and brother were dead, so I was rich, but I considered myself poor, because I was tied to a mad wife until death.’
‘I pity you, sir, I do pity you.’
‘Pity, Jane, is an insult from some people, but from you I accept it as the mother of love. Well, I had moments of despair when I intended to shoot myself, but in the end I decided to bring the mad woman back to Thornfield Hall, where nobody knew that we were married. She has lived here ever since. Even Mrs. Fairfax and the servants don’t know the whole truth about her. But although I pay Grace Poole well, and trust her absolutely, she sometimes drinks too much and allows the creature to escape. Twice she has got out of her room at night, as you know. The first time she nearly burnt me in my bed, and the second time she visited you, and must have been reminded of her own wedding day by seeing your wedding dress.’
‘And what did you do, sir, when you had brought her here?’
‘I travelled all over Europe, Jane. I was looking for a good and intelligent woman to love-‘
‘But you couldn’t marry, sir,’ I interrupted.
‘I believed I could. I thought I might find some reasonable woman who would understand my case and accept me.’
‘Well, sir, did you?’
‘Not in Europe, Jane, where I spent ten long years looking for an ideal. I tried taking mistresses, like Celine, the French dancer. But finally, bitter and disappointed with my wasted life, I returned to Thornfield on a frosty winter afternoon. And when my horse slipped and fell on the ice, a little figure appeared and insisted on helping me. In the weeks that followed, I began to depend on that bird-like little figure for my happiness and new interest in life.’
‘Don’t talk any more of the past, sir,’ I said, wiping a secret tear from my eye.
‘No, Jane, you’re right, the future is much brighter. You understand now, don’t you? I’ve wasted half my life in misery and loneliness, but now I’ve found you. You are at the centre of my heart. It was stupid of me to try to marry you like that without explaining. I should have confessed everything, as I do now, and appealed to your great generosity of spirit. I promise to love you and stay with you for ever. Jane, promise me the same.’
A pause. ‘Why are you silent, Jane?’
This was a terrible moment for me. In the struggle and confusion that was going on in my heart I knew that he loved me and I loved him, but I also knew that I must leave him!
‘Jane, just promise me, “I will be yours”.’
‘Mr. Rochester, I will not be yours.’ Another pause.
‘Jane,’ he said, with a gentleness that cut into my soul, ‘Jane, do you intend us to live apart for ever?’
‘I do.’
‘Jane,’ (bending towards me and kissing me), ‘is that still your intention?’
‘It is,’ I replied, pulling away from him.
‘Oh Jane, this is a bitter shock. It would not be wicked to love me.’
‘It would be wicked to do what you want.’
‘Jane, just imagine my horrible life when you have gone. I shall be alone with that mad woman upstairs. Where shall I find friendship, and hope?
‘You can only trust in God and yourself. Live without doing wrong, and die hoping to go to heaven.’
‘That’s impossible without you! And . and you have no family to offend by living with me!’ He was beginning to sound desperate. I knew that what he said was true. However, in my heart I also knew I was right to leave.
He seemed to read my thoughts. Rushing furiously across the room, he seized me violently and stared fiercely into my eyes. He could have broken me in two with one hand, but he could not break my spirit. Small and weak as I was, I stared firmly back at him. ‘Your eyes, Jane,’ he said, ‘are the eyes of a bird, a free, wild being. Even if I break your cage, I can’t reach you, beautiful creature! You’ll fly away from me. But you could choose to fly to me! Come, Jane, come!’ He let me go, and only looked at me. How hard it was to resist that look! ‘I am going,’ I said.
‘Does my deep love mean nothing to you? Oh Jane, my hope, my love, my life!’ and he threw himself despairingly on the sofa. I had reached the door, but I could not leave. I walked back, bent over him, and kissed his cheek.
‘Goodbye, my dear master!’ I said. ‘May God protect you!’
‘Without your love, Jane, my heart is broken,’ he said. ‘But perhaps you will, so generously, give me your love after all-‘ He jumped up with hope in his eyes, holding out his arms to me. But I turned and ran out of the room.
That night I only slept a little, dreaming of the red room at Gateshead. The moonlight shone into my bedroom, as it did then, and I saw a vision on the ceiling, a white figure looking down on me. It seemed to whisper to my spirit: ‘Daughter, leave now before you are tempted to stay.’
‘Mother, I will,’ I answered. And when I woke up, although it was still dark outside, I wrapped up some spare clothes in a parcel, and put a little money in a purse. As I crept downstairs, I could hear Mr. Rochester in his room, walking up and down and sighing. I could find heaven in this room if I wanted. I just had to enter and say, ‘I will love you and live with you through life until death!’ My hand moved towards the handle. But I stopped myself, and went miserably downstairs and out of the house.
Setting out on the road, I could not help thinking of Mr. Rochester’s despair when he found himself abandoned. I hated myself for wounding him, and for perhaps driving him to a life of wickedness, or even death. I wanted desperately to be with him, to comfort him, but somehow I made myself keep walking, and when a coach passed, I arranged to travel on it as far as my money would pay for. Inside the coach I cried the bitterest tears of my life.