سرفصل های مهم
یافتن سرپناه
توضیح مختصر
بعداز فرار کردن جین از تورنفیلدو سفر به جایی دور با خانواده مهربانی آشنا و در خانه آنها می ماند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نوزدهم
یافتن سرپناه
پس از دو روز مسافرت با درشکه ، در وایتکراس تقاطعی در روی یک دشت ، پیاده شدم. وقتی درشکه دور شد ، متوجه شدم که بسته ام را داخل درشکه جاگذاشته ام و تمام سکه های کیفم را به درشکه چی داده ام. من در دشت روباز تنها بودم ، بدون پول و دارایی. جاده های متروک سفید در امتداد دشت های بزرگ و وسیع تا تپه ها کشیده شده بود. از دیدن اینکه هیچ شهری وجود نداشت خوشحال بودم ، زیرا نمی خواستم مردم از من سوال کنند یا به من ترحم کنند. بنابراین من در امتداد دشت راه افتادم ، تا جایی که در پناه یک تپه کوچک ، محل خشکی برای خواب یافتم. خوشبختانه شب گرمی بود ، بدون باران. روز بعد گرم و آفتابی بود ، اما من به غذا و آب احتیاج داشتم ، بنابراین نمی توانستم در دشت بمانم.
در یکی از جاده های سفید ، سرانجام یک روستای کوچک را پیدا کردم. من به تمام شجاعت خود نیاز داشتم تا برخی از درها را بکوبم و بپرسم که آیا می توانم کاری با دستمزد انجام دهم. هیچ یک از مردم روستا نتوانستند به من کمک کنند ، و من نمی توانستم خودم را راضی کنم که برای غذا گدایی کنم ، اگرچه دیگراحساس ضعف می کردم. در نانوایی پیشنهاد کردم دستکش های چرمی ام را با یک کیک کوچک عوض کنم ، اما همسر نانوا به لباس های کثیف من نگاه کرد و گفت: “متأسفم ، اما از کجا بدانم که آنها را ندزدیده ای؟” تنها چیزی که آن روز خوردم یک لقمه نان بود که از کشاورزی گدایی کردم که داشت شام می خورد. من یک شب دیگر را در دشت گذراندم ، اما این بار هوا سرد بود و زمین مرطوب بود. روز بعد دوباره خانه به خانه راه می رفتم و بیهوده دنبال کار می گشتم. حالا دیگه به دلیل کمبود غذا بسیار ضعیف شده بودم و به این فکر افتادم که چرا باید برای زنده ماندن تلاش کنم ، در حالی که نمی خواستم زندگی کنم.
دوباره هوا تاریک شده بود ، و من در دشت تنها بودم. در فاصله ای دور ، نوری ضعیف را می دیدم و تصمیم گرفتم به آن برسم.
باد و باران با شدت بر من میکوبیدو من چندین بار زمین خوردم ، اما سرانجام به خانه ای طویل و کم ارتفاع رسیدم که در وسط دشت ، تنها قد برافراشته بود . با مخفی شدن نزدیک در ، فقط می توانستم آشپزخانه را از طریق یک پنجره کوچک بدون پرده ببینم. یک زن مسن ، که ممکن بود خانه دار باشد ، مشغول تعمیر لباس ها بود و دو خانم جوان که به نظر می رسید در حال یادگیری زبان با دیکشنری بودند. آشپزخانه آنقدر تمیز و روشن به نظر می رسید و خانم ها آنقدر مهربان و معقول بودند که جرات کردم در را بزنم. زن مسن آن را باز کرد ، اما او باید فکر کرده باشه که من یک دزد یا گدا هستم ، زیرا او اجازه نداد که من با خانم های جوان صحبت کنم. دررا مجکم بست و من را از گرمای داخل دور کرد.
من روی پلکان خیس جلوی در افتادم ، خسته و کوفته و ناامید آماده مرگ بودم. برادر خانم های جوان وقتی چند دقیقه بعد به خانه بازگشت مرا در آنجا پیدا کردو او برخلاف میل خانه دار اصرار داشت که مرا به داخل خانه بیاورد. آنها به من نان و شیر دادند و نام مرا پرسیدند.
جواب دادم: “جین الیوت”. نمی خواستم کسی بداند من از کجا آمده ام. برای سوالات دیگر آنها پاسخ دادم که برای صحبت کردن بسیار خسته ام. سرانجام آنها به من کمک کردند و من با قدردانی در اتاق خوابی درطبقه بالا در یک تخت گرم و خشک فرو رفتم.
سه روز و شب در رختخواب دراز کشیده بودم ، خسته از چیزهایی که پیش آمده بودو به سختی از محیط اطراف خود آگاه بودم. وقتی درحال بهبود بودم ، خانه دار ، هانا ، آمد کنارم نشست و همه چیز را درباره خانواده به من گفت. او آنها را از بچگی می شناخت. مادر آنها سالها مرده بود و پدرشان تازه سه هفته قبل فوت کرده بود. دختران ، دیانا و مری ریورز ، مجبور بودند به عنوان معلم سرخانه کار کنند ، زیرا پدر آنها پول زیادی در تجارت از دست داده بود. سنت جان ، برادر آنها ، کشیش محل در نزدیکترین روستا ، مورتون بود. آنها فقط در تعطیلات از این خانه که مورهاوس نامیده میشد استفاده می کردند.
وقتی احساس کردم به اندازه کافی قوی هستم که لباس بپوشم و به طبقه پایین بروم ، دیانا و مری بسیار مهربانانه از من مراقبت کردند و باعث شدند در خانه باصفاشان احساس خوشایندی داشته باشم. برادر آنها اما سخت گیر و سرد به نظر می رسید. او بین بیست و هشت تا سی ، موهای روشن و فوق العاده خوش قیافه بود. دایانا و مری درباره گذشته من کنجکاو بودند ، اما آنقدر بافهم و کمالات بودند که از پرسیدن سوالاتی که به من آسیب می رساند اجتناب کنند. از طرف دیگر ، سنت جان تلاش های قاطعی برای کشف من داشت ، اما من به همان قاطعیت از توضیح بیش از حد لازم خودداری کردم. من فقط به آنها گفتم که پس از تحصیل در مدرسه لوود، در یک خانواده ثروتمند معلم سرخانه شدم ، جایی که یک رویداد ناگوار ، به هیچ وجه تقصیر من نبود ، باعث فرار من شد. این تنها چیزی بود که برای گفتن آماده بودم. من پیشنهاد دادم که هر کاری را انجام دهم ، تدریس ، دوخت ، نظافت ، تا بتوانم دوباره مستقل شوم. سنت جان اشتیاق من برای کاررا تایید کرد و قول داد که برایم شغلی با حقوق پیدا کند.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINETEEN
Finding shelter
I was put down at Whitcross, a crossroads on the moor, after travelling for two days in the coach. As it rolled away, I realized I had left my parcel inside, and given the coachman all the coins in my purse. I was alone on the open moor, with no money or possessions. Lonely white roads stretched across the great, wide moors as far as the hills. I was glad to see there were no towns here, because I did not want people to question me or pity me. So I walked across the moor, until I found a dry place to sleep, in the shelter of a small hill. Luckily it was a warm night, with no rain. The next day was hot and sunny, but I needed food and water, so I could not stay on the moor.
Taking one of the white roads, I eventually found a small village. I needed all my courage to knock on some of the doors, asking if there was any paid work I could do. None of the village people could help me, and I could not bring myself to beg for food, although by now I felt weak and faint. At the baker’s I offered to exchange my leather gloves for a small cake, but the baker’s wife looked at my dirty clothes and said, ‘I’m sorry, but how do I know you haven’t stolen them?’ All I ate that day was a piece of bread, which I begged from a farmer eating his supper. I spent another night on the moor, but this time the air was cold and the ground was damp. Next day I walked from house to house again, looking in vain for work. I was now very weak from lack of food, and I began to wonder why I should struggle to stay alive, when I did not want to live.
It was getting dark again, and I was alone on the moor. In the distance I could see a faint light, and I decided to try to reach it.
The wind and rain beat down on me, and I fell down several times, but finally I arrived at a long, low house, standing rather isolated in the middle of the moor. Hiding near the door, I could just see into the kitchen through a small uncurtained window. There was an elderly woman, who might be the housekeeper, mending clothes, and two young ladies, who seemed to be learning a language with dictionaries. The kitchen looked so clean and bright, and the ladies so kind and sensible, that I dared to knock at the door. The elderly woman opened it, but she must have thought I was a thief or a beggar, because she refused to let me speak to the young ladies. The door closed firmly, shutting me out from the warmth inside.
I dropped on to the wet doorstep, worn out and hopeless, prepared to die. There the young ladies’ brother found me, when he returned home a few minutes later, and he insisted, much against the housekeeper’s wishes, on bringing me into the house. They gave me bread and milk, and asked my name.
‘Jane Elliott,’ I replied. I did not want anybody to know where I had come from. To their further questions I answered that I was too tired to speak. Finally they helped me upstairs to a bedroom, and I sank gratefully into a warm, dry bed.
For three days and nights I lay in bed, exhausted by my experiences, and hardly conscious of my surroundings. As I was recovering, Hannah, the housekeeper, came to sit with me, and told me all about the family. She had known them since they were babies. Their mother had been dead for years, and their father had died only three weeks before. The girls, Diana and Mary Rivers, had to work as governesses, as their father had lost a lot of money in business. St John, their brother, was the vicar in the nearest village, Morton. They only used this house, called Moor House, in the holidays.
When I felt strong enough to get dressed and go downstairs, Diana and Mary looked after me very kindly, and made me feel welcome in their pleasant home. Their brother, however, seemed stern and cold. He was between twenty-eight and thirty, fair-haired and extremely handsome. Diana and Mary were curious about my past, but sensitive enough to avoid asking questions which would hurt me. St John, on the other hand, made determined efforts to discover who I was, but I, just as firmly, refused to explain more than necessary. I told them only that, after attending Lowood school, I became a governess in a wealthy family, where an unfortunate event, not in any way my fault, caused me to run away. That was all I was prepared to say. I offered to do any kind of work, teaching, sewing, cleaning, so that I could become independent again. St John approved of my keenness to work, and promised to find me some paid employment.