ترک گیتس هد

مجموعه: کتاب های پیشرفته / کتاب: جین ایر / فصل 2

کتاب های پیشرفته

14 کتاب | 237 فصل

ترک گیتس هد

توضیح مختصر

خانم رید با پیشنهاد پزشک مستخدمین که جین را معاینه می کند تصمیم می گیرد او را به مدرسه بفرستد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

ترک گیتس هد

از خواب بیدار شدم و متوجه شدم دکتر خیلی با احتیاط مرا در رختخواب خودم بلند می کند. خوب بود که به اتاق خواب آشنای خود با آتشی گرم و روشنایی شمع برگشته بودم. همچنین مایه خوشحالی بود که دکتر لوید را که خانم رید همیشه برای مستخدمینش فرا می خوانددیدم (خانم رید همیشه برای خودش و بچه ها یک پزشک متخصص می آورد) ، . او با مهربانی در حال مراقبت کردن از من بود. احساس می کردم او از من در مقابل خانم رید محافظت می کند. او کمی با من صحبت کرد ، سپس به بسی دستور داد تا به خوبی از من مراقبت کند. وقتی او رفت ، دوباره خیلی احساس تنهایی کردم.

اما با کمال تعجب متوجه شدم که بسی اصلاً مرا سرزنش نکرد. در واقع او آنقدر با من مهربان بود که من به اندازه کافی شجاع شدم تا یک سوال بپرسم.

‘بسی ، چه اتفاقی افتاده ؟ آیا من مریض هستم؟

او پاسخ داد: “بله ، تو در اتاق قرمز مریض شدید ، اما حالت بهتر خواهد شد ، نگران نباش ، دوشیزه جین”. سپس او به اتاق پهلویی رفت تا خدمتکار دیگری را بیاورد. زمزمه هایش را می شنیدم.

سارا ، اینجا بیا و امشب کنار من و آن بچه بیچاره بخواب. من جرات نمی کنم با او تنها بمانم ، او ممکن است بمیرد. دیشب خیلی مریض بود! فکر می کنید او شبحی دیده است؟ فکر می کنم خانم رید نسبت به او خیلی سخت گیر بود. ‘ بنابراین دو خدمتکار در اتاق من خوابیدند ، در حالی که من تمام شب دراز کشیده بودم ، از ترس می لرزیدم ، و چشمانم از وحشت کاملاً باز بود و در هر گوشه ای اشباح را تصور می کردم.

خوشبختانه من به دلیل تجربه وحشتناکی که در اتاق قرمز داشتم ، دچار بیماری جدی نشدم ، گرچه آن شب را هرگز فراموش نخواهم کرد. اما این شوک برای چند روز آینده مرا عصبی و افسرده کرد. من در تمام طول روز گریه می کردم و گرچه بسی تلاش زیادی می کرد تا من را با چیزهای خوب برای خوردن یا کتاب های مورد علاقه ام وسوسه کند ، من از غذا خوردن و حتی از خواندن لذت نمی بردم. می دانستم کسی را ندارم که مرا دوست داشته باشد و چیزی نیست که منتظرش باشم.

وقتی دکتر دوباره آمد ، ظاهرا” از دیدن من که خیلی درمانده به نظر می رسیدم کمی تعجب کرد.

به فکر بسی اینطور خطور کرد: “شاید او گریه می کند زیرا امروز صبح نتوانست با خانم رید در کالسکه بیرون برود.”

دکتر با لبخند به من گفت: “مطمئناً او منطقی تر از آن است.” “او اکنون دختر بزرگی است.”

“من برای آن گریه نمی کنم. سریع گفتم “ از بیرون رفتن در کالسکه متنفرم. “من گریه می کنم چون بدبختم.

اوه راستی! بسی گفت:

دکتر متفکرانه به من نگاه کرد. او چشمانی کوچک ، خاکستری و باهوش داشت. همین موقع زنگ شام مستخدمان به صدا درآمد.

او گفت: “تو می توانی بری ، بسی”. “من اینجا می مانم و با خانم جین صحبت می کنم تا اینکه برگردی.”

پس از رفتن بسي ، او پرسيد ، “واقعاً چه چيز باعث بيماري تو شده است؟”

“من در تاریکی در یک اتاق با یک روح حبس شده بودم.”

از ارواح می ترسی ، درسته؟” او لبخندزد “

“از شبح آقای رید ، بله. می دانید او در آن اتاق مرد. هیچ کس حتی دیگر به آنجا نمی رود. بی رحمانه بود که مرا بدون یک شمع در آنجا حبس کرد. من هرگز آن را فراموش نخواهم کرد!

“اما تو الان نمی ترسی. شما باید دلیل دیگری داشته باشید که اینقدر ناراحت هستید ، “او با مهربانی به من نگاه کرد.

چگونه می توانم تمام دلایل ناراحتی خود را به او بگویم!

شروع کردم: “من هیچ پدر و مادری ، برادر و خواهری ندارم.”

“اما شما زن دایی و پسردایی دختردایی های مهربانی دارید.”

گریه کردم: “اما جان رید من را زمین زد و زن دایی من را در اتاق قرمز حبس کرد.” مکثی کردیم.

“آیا شما دوست ندارید در گیتس هد ، در چنین خانه زیبایی زندگی کنید؟” او پرسید

“من خوشحال می شوم که آن را ترک کنم ، اما جایی دیگر برای رفتن ندارم.”

“شما هیچ خویشاوندی غیر از خانم رید ندارید؟”

من جواب دادم: “فکر می کنم شاید داشته باشم ، که بسیار فقیر هستند ، اما من چیزی در مورد آنها نمی دانم.”

سرانجام پرسید: ‘آیا دوست داری به مدرسه بروی؟’ . برای یک لحظه فکر کردم. من خیلی کم در مورد مدرسه می دانستم ،

اما حداقل این می تواند یک تغییر باشد ، شروع یک زندگی جدید.

در پایان جواب دادم: “بله ، دوست دارم بروم.”

“دکتر وقتی بلند می شد با خودش گفت:” خب ، خب ، خواهیم دید. این کودک حساس است ، باید تغییر آب و هوا دهد. “

بعداً از مستخدمان شنیدم كه او با خانم رید در مورد من صحبت كرده و او بلافاصله با اعزام من به مدرسه موافقت كرده است. ابوت گفت خانم رید خوشحال می شود که از شر من خلاص شود. در این مکالمه همچنین برای اولین بار فهمیدم که پدرم یک کشیش بخش فقیر بوده است. هنگامی که او با مادرم ، خانم جین رید از گیتس هد ازدواج کرد ، خانواده رید آنقدر عصبانی بودند که او را از ارث محروم کردند. همچنین شنیدم که پدر و مادرم هر دو فقط یک سال پس از عروسی در اثر بیماری درگذشتند.

اما روزها و هفته ها گذشت و خانم رید هنوز چیزی در مورد اعزام من به مدرسه نگفت. یک روز ، در حالی که او مرا سرزنش می کرد ، ناگهان سوال. کلمات بدون برنامه ریزی من برای گفتن آنها بیرون آمدند.

“دایی رید اگر زنده بود به شما چه می گفت؟” من پرسیدم.

چی؟ خانم رید گریه کرد: چشمان خاکستری سرد و پر از ترس او به من خیره شد، مثل اینکه من یک شبح هستم . باید ادامه می دادم.

“دایی رید من اکنون در بهشت ​​است ، و همه آنچه فکرمی کنید و انجام می دهید همه را می تواند ببیند ، پدر ومادرم هم همینطور. آنها می دانند که چطور از من متنفری و نسبت به من بی رحمی. “

خانم رید به صورتم سیلی زد و بدون هیچ حرفی مرا ترک کرد. به عنوان ناسپاسترین بچه در جهان برای یک ساعت مورد سرزنش بسی قرار گرفتم و واقعاً با نفرت زیادی در قلبم احساس گناهکاری کردم.

کریسمس گذشت ، هیچ هدیه یا لباس جدیدی برای من وجود نداشت. هر روز عصر می دیدم که الیزا و جورجیانا لباس های جدید خود را می پوشند و به مهمانی می روند. بعضی اوقات بسی در اتاق خواب متروک من می آمد و یک تکه کیک می آورد ، گاهی برایم داستانی تعریف می کرد و گاهی برای شب بخیر مرا می بوسید. وقتی او با من مهربان بود ، فکر می کردم او بهترین فرد جهان است ، اما او همیشه برای وقت من نداشت.

صبح روز پانزدهم ژانویه ، بسی با عجله به اتاق من آمد تا به من بگوید بازدید کننده ای می خواهد من را ببیند. چه کسی می تواند باشد؟ من می دانستم که خانم رید نیز آنجا خواهد بود و از دیدن دوباره او می ترسیدم. وقتی مضطربانه وارد اتاق صبحانه شدم ، سرم را بلند کردم به یک ستون سیاه نگاه کردم! حداقل این چیزی است که او به نظر من می رسید. او مردی لاغر و بلند قامت بود که کاملاً سیاه پوشیده بود و در بالای این ستون یک صورت سرد و سنگی داشت.

خانم رید به غریبه سنگی گفت: “این همان دختر كوچكی است كه من در مورد او نوشتم.”

غریبه با شدت گفت: “خب ، جین ایر ، و تو بچه خوبی هستی؟”

گفتن بله ، با وجودخانم رید که آنجا نشسته بود ، غیرممکن بود ، بنابراین سکوت کردم.

خانم رید سرش را تکان داد و گفت: “شاید هرچه کمتر در این باره گفته شود ، بهتر است آقای بروکل هرست.”

وی پاسخ داد: “از شنیدن آن متاسفم.” ‘بیا اینجا جین ایر ، و به سوالات من پاسخ بده. گناهکاران پس از مرگ کجا می روند؟ “

من جواب دادم: “آنها به جهنم می روند.”

“و برای جلوگیری از رفتن به آنجا چه باید کرد؟” او پرسید

لحظه ای فکر کردم ، اما جواب درست را پیدا نکردم.

من جواب دادم: “من بایدسلامت خود راحفظ کنم ، و نمیرم.”

‘اشتباهه! بچه های کوچکتر از شما هر لحظه میمیرند. سوال دیگه

آیا از خواندن کتاب لذت می برید

کتاب مقدس؟

با تردید جواب دادم: “بله،گاهی اوقات”.

‘این کافی نیست. پاسخ های شما به من نشان می دهد قلبی شرور دارید. اگر می خواهید به بهشت ​​بروید ، باید از خدا بخواهید تا آن را تغییر دهد. ‘

خانم رید حرفش را قطع کرد “ آقای بروکل هرست ،” من در نامه خود به شما اشاره کردم که این دختر کوچک در واقع شخصیت بسیار بدی دارد. اگر او را در مدرسه لوود قبول کردید ، لطفاً مطمئن شوید که مدیر مدرسه و معلمین می دانند که او چقدر دغلباز است. البته او سعی خواهد کرد به آنها دروغ بگوید. می بینی ، جین ، نمی توانی ترفندهایت را در مورد آقای بروکل هرست عملی کنی. ‘

هرچقدرسخت در گذشته سعی کرده بودم خانم رید را راضی کنم ، او همیشه بدترین های من را به خاطرمیاورد. تعجب آور نبود که از او متنفر شده ام. حالا او مرا در مقابل یک غریبه متهم می کرد. امیدهای من برای شروع زندگی جدید در مدرسه کمرنگ شد.

آقای بروکل هرست گفت: “خانم نگران نباشید ،” معلمین با دقت مراقبش هستند. زندگی در لودود او را درست خواهد کرد. ما به سخت کوشی ، غذای ساده ، لباس ساده و بدون تجمل گرایی اعتقاد داریم. ‘

آقای بروکل هرست ، “من در اسرع وقت او را خواهم فرستاد. امیدوارم با توجه به جایگاه پایینش در زندگی به او آموزش داده شود.

“مسلما” همینطور خواهد بود ، خانم. امیدوارم او از این فرصت برای بهبود شخصیت خود سپاسگزار باشد. دختر کوچک ، این کتاب را بخوان. این داستان از مرگ ناگهانی یک دختر جوان است که دروغگو بود. بخوان و دعا کن

بعد از اینکه آقای بروکل هرست کتاب را به من داد و رفت ، احساس کردم باید صحبت کنم. از عصبانیت خونم به جوش آمده بود. به سمت خانم رید رفتم و مستقیم به چشمانش نگاه کردم.

“من مردم را فریب نمی دهم! اگر دروغ می گفتم می گفتم دوستت دارم! اما نمی گویم ، من از شما متنفرم! تا زمانی که زنده ام دیگر هرگز شما را زندایی صدا نمی کنم. اگر کسی بپرسد که چگونه با من رفتار کردی ، من حقیقت را به آنها می گویم که با من بسیار ظلم کردی. مردم فکر می کنند شما زن خوبی هستید ، اما شما به آنها دروغ می گویید! ‘

حتی قبل از اینکه حرفم تمام بشه احساس آزادی و آسودگی زیادی را تجربه کردم. سرانجام آنچه را که احساس کردم گفتم! خانم رید وحشت زده و ناراحت به نظر می رسید.

‘جین ، من می خواهم دوست شما باشم. شما نمی دانید چه می گویید. شما خیلی هیجان زده هستید

به اتاق خود بروید و دراز بکشید.

“من دراز نخواهم کشید. من کاملا آرام هستم

مرا به زودی به مدرسه بفرستید ، خانم رید. من از زندگی در اینجا متنفرم. ‘

خانم رید با خودش زمزمه کرد: “من واقعاً به زودی او را خواهم فرستاد.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Leaving Gateshead

I woke up to find the doctor lifting me very carefully into my own bed. It was good to be back in my familiar bedroom, with a warm fire and candle-light.

It was also a great relief to recognize Dr Lloyd, who Mrs. Reed called in for her servants (she always called a specialist for herself and the children). He was looking after me so kindly.

I felt he would protect me from Mrs. Reed. He talked to me a little, then gave Bessie orders to take good care of me. When he left, I felt very lonely again.

But I was surprised to find that Bessie did not scold me at all. In fact she was so kind to me that I became brave enough to ask a question.

‘Bessie, what’s happened? Am I ill?’

‘Yes, you became ill in the red room, but you’ll get better, don’t worry, Miss Jane,’ she answered. Then she went next door to fetch another servant. I could hear her whispers.

‘Sarah, come in here and sleep with me and that poor child tonight. I daren’t stay alone with her, she might die. She was so ill last night! Do you think she saw a ghost?

Mrs. Reed was too hard on her, I think.’ So the two servants slept in my room, while I lay awake all night, trembling with fear, and eyes wide open in horror, imagining ghosts in every corner.

Fortunately I suffered no serious illness as a result of my terrible experience in the red room, although I shall never forget that night. But the shock left me nervous and depressed for the next few days.

I cried all day long and although Bessie tried hard to tempt me with nice things to eat or my favourite books, I took no pleasure in eating or even in reading. I knew I had no one to love me and nothing to look forward to.

When the doctor came again, he seemed a little surprised to find me looking so miserable.

‘Perhaps she’s crying because she couldn’t go out with Mrs Reed in the carriage this morning,’ suggested Bessie.

‘Surely she’s more sensible than that,’ said the doctor, smiling at me. ‘She’s a big girl now.’

‘I’m not crying about that. I hate going out in the carriage,’ I said quickly. ‘I’m crying because I’m miserable.’

‘Oh really, Miss!’ said Bessie.

The doctor looked at me thoughtfully. He had small, grey, intelligent eyes. Just then a bell rang for the servants’ dinner.

‘You can go, Bessie,’ he said. ‘I’ll stay here talking to Miss Jane till you come back.’

After Bessie had left, he asked, ‘What really made you ill?’

‘I was locked up in a room with a ghost, in the dark.’

‘Afraid of ghosts, are you?’ he smiled.

‘Of Mr. Reed’s ghost, yes. He died in that room, you know. Nobody even goes in there any more. It was cruel to lock me in there alone without a candle. I shall never forget it!’

‘But you aren’t afraid now. There must be another reason why you are so sad,’ he said, looking kindly at me.

How could I tell him all the reasons for my unhappiness!

‘I have no father or mother, brothers or sisters,’ I began.

‘But you have a kind aunt and cousins.’

‘But John Reed knocked me down and my aunt locked me in the red room,’ I cried. There was a pause.

‘Don’t you like living at Gateshead, in such a beautiful house?’ he asked.

‘I would be glad to leave it, but I have nowhere else to go.’

‘You have no relations apart from Mrs. Reed?’

‘I think I may have some, who are very poor, but I know nothing about them,’ I answered.

‘Would you like to go to school?’ he asked finally. I thought for a moment. I knew very little about school, but at least it would be a change, the start of a new life.

‘Yes, I would like to go,’ I replied in the end.

‘Well, well,’ said the doctor to himself as he got up, ‘we’ll see. The child is delicate, she ought to have a change of air.’

I heard later from the servants that he had spoken to Mrs. Reed about me, and that she had agreed immediately to send me to school. Abbott said Mrs. Reed would be glad to get rid of me

In this conversation I also learned for the first time that my father had been a poor vicar. When he married my mother, Miss Jane Reed of Gateshead, the Reed family were so angry that they disinherited her.

I also heard that my parents both died of an illness only a year after their wedding.

But days and weeks passed, and Mrs. Reed still said nothing about sending me to school. One day, as she was scolding me, I suddenly threw a question at her. The words just came out without my planning to say them.

‘What would uncle Reed say to you if he were alive?’ I asked.

‘What?’ cried Mrs. Reed, her cold grey eyes full of fear, staring at me as if I were a ghost. I had to continue.

‘My uncle Reed is now in heaven, and can see all you think and do, and so can my parents. They know how you hate me, and are cruel to me.’

Mrs. Reed smacked my face and left me without a word. I was scolded for an hour by Bessie as the most ungrateful child in the world, and indeed with so much hate in my heart I did feel wicked.

Christmas passed by, with no presents or new clothes for me. Every evening I watched Eliza and Georgiana putting on their new dresses and going out to parties. Sometimes Bessie would come up to me in my lonely bedroom, bringing a piece of cake, sometimes she would tell me a story, and sometimes she would kiss me good night.

When she was kind to me I thought she was the best person in the world, but she did not always have time for me.

On the morning of the fifteenth of January, Bessie rushed up to my room, to tell me a visitor wanted to see me. Who could it be? I knew Mrs. Reed would be there too and I was frightened of seeing her again. When I nervously entered the breakfast-room I looked up at - a black column! At least that is what he looked like to me.

He was a tall, thin man dressed all in black, with a cold, stony face at the top of the column.

‘This is the little girl I wrote to you about,’ said Mrs. Reed to the stony stranger.

‘Well, Jane Eyre,’ said the stranger heavily, ‘and are you a good child?’

It was impossible to say yes, with Mrs. Reed sitting there, so I was silent.

‘Perhaps the less said about that, the better, Mr. Brocklehurst,’ said Mrs. Reed, shaking her head.

‘I’m sorry to hear it,’ he answered. ‘Come here, Jane Eyre, and answer my questions. Where do the wicked go after death?’

‘They go to hell,’ I answered.

‘And what must you do to avoid going there?’ he asked.

I thought for a moment, but could not find the right answer.

‘I must keep in good health, and not die,’ I replied.

‘Wrong! Children younger than you die all the time. Another question. Do you enjoy reading the

Bible?’

‘Yes, sometimes,’ I replied, hesitating.

‘That is not enough. Your answers show me you have a wicked heart. You must pray to God to change it, if you ever want to go to heaven.’

‘Mr. Brocklehurst,’ interrupted Mrs. Reed, ‘I mentioned to you in my letter that this little girl has in fact a very bad character.

If you accept her at Lowood school, please make sure that the headmistress and teachers know how dishonest she is. She will try to lie to them of course. You see, Jane, you cannot try your tricks on Mr. Brocklehurst.’

However hard I had tried to please Mrs. Reed in the past, she always thought the worst of me. It was not surprising that I had come to hate her.

Now she was accusing me in front of a stranger. My hopes of starting a new life at school began to fade.

‘Do not worry, madam,’ Mr. Brocklehurst said, ‘the teachers will watch her carefully. Life at Lowood will do her good. We believe in hard work, plain food, simple clothes and no luxury of any kind.’

‘I will send her as soon as possible then, Mr. Brocklehurst. I hope she will be taught according to her low position in life.’

‘Indeed she will, madam. I hope she will be grateful for this opportunity to improve her character. Little girl, read this book. It tells the story of the sudden death of a young girl who was a liar. Read and pray.’

After Mr. Brocklehurst had given me the book and left, I felt I had to speak. Anger was boiling up inside me. I walked up to Mrs. Reed and looked straight into her eyes.

‘I do not deceive people! If I told lies, I would say I loved you! But I don’t, I hate you!

I will never call you aunt again as long as I live. If anyone asks how you treated me, I will tell them the truth, that you were very cruel to me. People think you are a good woman, but you are lying to them!’

Even before I had finished I began to experience a great feeling of freedom and relief. At last I had said what I felt! Mrs. Reed looked frightened and unhappy.

‘Jane, I want to be your friend. You don’t know what you’re saying. You are too excited. Go to your room and lie down.’

‘I won’t lie down. I’m quite calm. Send me to school soon, Mrs. Reed. I hate living here.’

‘I will indeed send her soon,’ murmured Mrs. Reed to herself.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.