یک خانه جدید

مجموعه: کتاب های پیشرفته / کتاب: جین ایر / فصل 20

کتاب های پیشرفته

14 کتاب | 237 فصل

یک خانه جدید

توضیح مختصر

جین ایر در کنار خانواده ریورز لحظات خوبی را می گذراند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازده

یک خانه جدید

من یک ماه را در مورهاوس در محیطی گرم و دوستانه گذراندم. من آموختم آنچه را که دیانا و مری دوست داشتند دوست داشته باشم - خانه خاکستری کوچک قدیمی ، خلیج های وحشی اطراف آن ، و تپه ها و دره های دورافتاده که ساعت ها در آن قدم می زدیم. من کتابهایی را که آنها می خوانند می خواندم ، و ما مشتاقانه در مورد آنها بحث می کردیم.

دیانا شروع به آموزش زبان آلمانی به من کرد و من به ماری کمک کردم تا نقاشی خود را بهتر کند. ما سه نفر علایق و نظرات مشترکمان را با هم در میان می گذاشتیم و روزها و عصرها را با خوشحالی در کنار هم می گذراندیم.

با این حال ، سنت جان به ندرت در این سرگرمی ها به ما ملحق میشد . او غالباً دور از خانه بود و از مستمندان و بیماران در مورتون دیدن می کرد. حتی اگر هوا خیلی بد بود هم احساس وظیفه شدید او، او را وادار به رفتن می کرد . اما علیرغم سختکوشیش ، فکر می کردم او فاقد خوشبختی واقعی و آرامش روحی است. او اغلب از خواندن یا نوشتن دست می کشید تا به دور خیره شود و شاید رویای اندیشه بلند پروازانه ای را در سر می پروراند. یکبار شنیدم که او در مراسم کلیسایی در مورتون سخنرانی می کند ، و اگرچه سخنران عالی بود ، اما تلخی و ناامیدی خاصی در سخنان او مشاهده می شد. او به وضوح از زندگی فعلی خود راضی نبود.

تعطیلات رو به اتمام بود. به زودی دیانا و مری خانه مور را ترک کردند تا به خانواده های ثروتمند جنوب بازگردند ، جایی که هر دو معلم سرخانه بودند ، و سنت جان با حنا ، خانه دارش ، به خانه کشیش بخش در مورتون بازمی گشت. اگرچه رفتار سرد او صحبت کردن با او را برایم مشکل می کرد ، اما باید از او می پرسیدم که آیا او برای من شغلی پیدا کرده است یا خیر. او به آرامی پاسخ داد: “پیدا کرده ام،” اما به یاد داشته باشید که من فقط یک کشیش فقیر هستم و نمی توانم شغلی با حقوق بالا به شما پیشنهاد کنم ، بنابراین ممکن است مایل به پذیرش آن نباشید. در حال حاضر یک مدرسه پسرانه در مورتون وجود دارد ، و اکنون می خواهم یک مدرسه را برای دختران باز کنم ، بنابراین من یک ساختمان برای آن اجاره کردم ، با یک کلبه کوچک برای معلم مدرسه. خانم الیور ، که در این منطقه زندگی می کند و تنها دختر یک صاحب کارخانه ثروتمند است ، مبلغ مبلمان را با مهربانی پرداخت کرده است. آیا شما معلم مدرسه خواهید شد؟ شما در کلبه بدون اجاره زندگی می کنید و سالانه سی دلار دریافت می کنید ، نه بیشتر. ‘

یک لحظه به آن فکر کردم. این به خوبی معلم سرخانگی در یک خانواده مهم نبود ، اما حداقل من هیچ اربابی نداشتم. من آزاد و مستقل خواهم بود.

پاسخ دادم: “متشکرم ، آقای ریورز ، من با کمال میل قبول می کنم.” “اما شما درک می کنید؟” کمی با نگرانی پرسید. این فقط یک مدرسه روستایی خواهد بود. دختران فقیر و بی سواد خواهند بود. شما خواندن ، نوشتن ، شمارش ، خیاطی را آموزش خواهید داد ، این همه است. موسیقی ، زبان یا نقاشی وجود نخواهد داشت. ‘

من پاسخ دادم: “من درک می کنم و خوشحال می شوم که این کار را انجام دهم.” لبخندی زد و از من راضی بود.

اگر دوست داشتید فردا مدرسه را باز می کنم. او موافقت کرد: “بسیار خوب.” سپس به من نگاه کرد و گفت: “اما من فکر نمی کنم شما مدت زیادی در روستا بمانید.”

‘چرا که نه؟ من جاه طلب نیستم ، گرچه فکر می کنم شما هستید. ‘ نگاهش متعجب بود. من می دانم که هستم ، اما چگونه این را کشف کردید؟ نه ، من فکر می کنم شما از تنها زندگی کردن راضی نخواهید بود . شما به افرادی احتیاج دارید که شما را خوشحال کنند. ‘ او دیگر چیزی نگفت.

دایانا و مری نشاط معمول خود را هنگام ترک خانه شان از دست دادند و برادرشان به من نزدیک تر شد.

دیانا توضیح داد: “می بینی ، جین ،” سنت جان قصد دارد به زودی مبلغ شود. او احساس می کند هدفش در زندگی اشاعه دین مسیحی در مکان های ناشناخته است که مردم هرگز کلام خدا را نشنیده اند. بنابراین ما سالها او را نخواهیم دید ، شاید دیگه هرگزاو را نبینیم ! او آرام به نظر می رسد ، جین ، اما بسیار مصمم است. من می دانم که او برای خدا کار می کند ، اما دیدن رفتن او قلب من را خواهد شکست! ‘ و او گریه کرد

مری اشک های خود را پاک کرد ، همانطور که می گفت: “ما پدرمان را از دست دادیم. به زودی ما برادر خود را نیز از دست می دهیم! ‘

درست در همان زمان خود سنت جان وارد شد و نامه ای خواند. او اعلام کرد: “دایی ما جان مرده است.” خواهران شوکه و غمگین به نظر نمی رسیدند ، اما به نظر می رسید منتظر اطلاعات بیشتر بودند. سنت جان نامه را به آنها داد تا بخوانند ، و سپس همه آنها با خستگی لبخند زدند.

دیانا گفت: “خوب ، ما حداقل پول کافی برای زندگی داریم. ما واقعاً دیگر نیازی نداریم. ‘

سنت جان گفت: “بله ، اما متأسفانه می توانیم تصور کنیم که زندگی ما چقدر متفاوت بوده است.” رفت بیرون. چند دقیقه سکوت برقرار شد ، سپس دیانا رو به من کرد.

“جین ، شما باید تعجب کنید که ما از مرگ دایی خود ناراحتی نشان نمی دهیم. باید توضیح بدم .

ما هرگز او را ملاقات نکرده ایم .

او برادر مادرم بود و او و پدرم سالها پیش در مورد یک معامله تجاری با هم دعوا کردند. آن زمان بود که پدرم بیشتر پول خود را از دست داد. از سوی دیگر دایی ام بیست هزار دلار ثروت داشت. از آنجا که او هرگز ازدواج نکرد و هیچ خویشاوندی به جز ما و یک نفر دیگر نداشت ، پدرم همیشه امیدوار بود که ما پول دایی جان را به ارث ببریم. اما به نظر می رسد خویشاونددیگر تمام ثروت او را به ارث برده است. البته ما نباید انتظار چیزی را داشتیم ، اما من و مری فقط با هزار دلار احساس ثروتمند بودن می کردیم و سنت جان می توانست به افراد فقیر دیگر کمک کند! “ او دیگر چیزی نگفت و هیچ یک از ما آن شب دیگر به موضوع اشاره نکردیم.

روز بعد خانواده ریورز به محل های کار جداگانه شان برگشتند و من به حانه روستایی نقل مکان کردم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWENTY

A new home

I spent a month at Moor House, in an atmosphere of warm friendship. I learned to love what Diana and Mary loved - the little old grey house, the wild open moors around it, and the lonely hills and valleys where we walked for hours.

I read the books they read, and we discussed them eagerly.

Diana started teaching me German, and I helped Mary to improve her drawing. We three shared the same interests and opinions, and spent the days and evenings very happily together.

However, St John hardly ever joined in our activities. He was often away from home, visiting the poor and the sick in Morton. His strong sense of duty made him insist on going, even if the weather was very bad. But despite his hard work I thought he lacked true happiness and peace of mind. He often stopped reading or writing to stare into the distance, dreaming perhaps of some ambitious plan. Once I heard him speak at a church service in Morton, and although he was an excellent speaker, there was a certain bitterness and disappointment in his words. He was clearly not satisfied with his present life.

The holiday was coming to an end. Soon Diana and Mary would leave Moor House to return to the wealthy families in the south, where they were both governesses, and St John would go back to the vicar’s house in Morton, with Hannah, his housekeeper. Although his cold manner made it difficult for me to talk to him, I had to ask him whether he had found any employment for me. ‘I have,’ he answered slowly, ‘but remember I am only a poor country vicar, and can’t offer you a job with a high salary, so you may not wish to accept it. There’s already a school for boys in Morton, and now I want to open one for girls, so I’ve rented a building for it, with a small cottage for the schoolteacher. Miss Oliver, who lives in the area and is the only daughter of a rich factory-owner, has kindly paid for the furniture. Will you be the schoolteacher? You would live in the cottage rent-free, and receive thirty dollars a year, no more.’

I thought about it for a moment. It was not as good as being a governess in an important family, but at least I would have no master. I would be free and independent.

‘Thank you, Mr. Rivers, I accept gladly,’ I replied. ‘But you do understand?’ he asked, a little worried. ‘It will only be a village school. The girls will be poor and uneducated. You’ll be teaching reading, writing, counting, sewing, that’s all. There’ll be no music or languages or painting.’

‘I understand, and I’ll be happy to do it,’ I answered. He smiled, well satisfied with me.

‘And I’ll open the school tomorrow, if you like,’ I added. ‘Very good,’ he agreed. Then looking at me, he said, ‘But I don’t think you’ll stay long in the village.’

‘Why not? I’m not ambitious, although I think you are.’ He looked surprised. ‘I know I am, but how did you discover that? No, I think you won’t be satisfied by living alone. You need people to make you happy.’ He said no more.

Diana and Mary lost their usual cheerfulness as the moment for leaving their home and their brother came closer.

‘You see, Jane,’ Diana explained, ‘St John is planning to become a missionary very soon. He feels his purpose in life is to spread the Christian religion in unexplored places where the people have never heard the word of God. So we won’t see him for many years, perhaps never again! He looks quiet, Jane, but he’s very determined. I know he’s doing God’s work, but it will break my heart to see him leave!’ and she broke down in tears.

Mary wiped her own tears away, as she said, ‘We’ve lost our father. Soon we’ll lose our brother too!’

Just then St John himself entered, reading a letter. ‘Our uncle John is dead,’ he announced. The sisters did not look shocked or sad, but seemed to be waiting for more information. St John gave them the letter to read, and then they all looked at each other, smiling rather tiredly.

‘Well,’ said Diana, ‘at least we have enough money to live on. We don’t really need any more.’

‘Yes,’ said St John, ‘but unfortunately we can imagine how different our lives might have been.’ He went out. There was a silence for a few minutes, then Diana turned to me.

‘Jane, you must be surprised that we don’t show any sadness at our uncle’s death. I must explain. We’ve never met him. He was my mother’s brother, and he and my father quarrelled years ago about a business deal. That’s when my father lost most of his money. My uncle, on the other hand, made a fortune of twenty thousand dollars. As he never married and had no relations apart from us and one other person, my father always hoped we would inherit uncle John’s money. But it seems this other relation has inherited his whole fortune. Of course we shouldn’t have expected anything, but Mary and I would have felt rich with only a thousand dollars each, and St John would have been able to help so many more poor people!’ She said no more, and none of us referred to the subject again that evening.

The next day the Rivers family returned to their separate places of work, and I moved to the cottage in Morton.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.