فصل 22

مجموعه: کتاب های پیشرفته / کتاب: جین ایر / فصل 22

کتاب های پیشرفته

14 کتاب | 237 فصل

فصل 22

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل بیست و دوم

ثروت ناگهانی

وقتی سنت جان رفت ، برف شروع به باریدن کرد و بارش برف در تمام شب و روز بعد ادامه داشت. عصر هنگام کنار آتش نشسته بودم و به وزیدن باد در بیرون گوش می دادم و تازه شروع به خواندن کرده بودم که صدایی شنیدم. فکر کردم باد در را تکان می دهد ، اما نه ، این سنت جان بود که از هوای تاریک یخ زده بیرون به داخل آمد ، کتش پوشیده از برف بود.

‘چه اتفاقی افتاده است؟’ حیرت زده فریاد زدم . “من فکر می کردم هیچ کس در چنین آب و هوایی بیرون نخواهد بود! موضوع چیه؟’

او در حالی که کتش را آویزان می کرد و برف را از چکمه هایش می زدود با آرامش پاسخ داد ، هیچ مشکلی وجود ندارد . فقط آمدم تا کمی با شما صحبت کنم. علاوه بر این ، من از دیروز مشتاق شنیدن نصف دیگر داستان شما بودم. ‘ او نشست. من نمی دانستم او به چه چیزی اشاره می کند و با به یاد آوردن رفتار عجیب او با تکه کاغذ ، ترس برم داشت که شاید او دارد دیوانه می شود. با این حال ، او کاملاً عادی به نظر می رسید و ما مدتی با هم گفت و گو کردیم ، اگرچه به نظر می رسید به چیز دیگری فکر می کند.

ناگهان گفت: “وقتی رسیدم گفتم می خواهم بقیه داستان شما را بشنوم. اما شاید بهتر است من داستان را بگویم . می ترسم قبلاً آن را شنیده باشید ، اما به هر حال گوش دهید. بیست سال پیش یک کشیش محلی فقیر عاشق دختر مرد ثروتمند شد. او نیز عاشق او شد و برخلاف توصیه تمام خانواده اش با او ازدواج کرد. متأسفانه ، کمتر از دو سال بعد ، این زوج هر دو مردند. من قبر آنها را دیده ام. دختر بچه آنها توسط زنداییش ، خانم رید از گیتس هد ، بزرگ شد. شما پریدید - آیا صدایی شنیدید؟ ادامه می دهم. نمی دانم آیا کودک از خانم رید راضی بود یا نه ، اما او ده سال آنجا ماند تا اینکه به مدرسه لوود رفت ، جایی که شما خودتان آنجا بودید. در واقع ، به نظر می رسد زندگی او کاملاً شبیه زندگی شما بود. او نیز مانند شما معلم لوود شد و سپس در خانه یک آقای روچستر معلم سرخانه شد’.

‘آقای ریورز! ‘ حرفش را قطع کردم ، نتوانستم سکوت کنم.

او پاسخ داد: “من می توانم احساس شما را تصور کنم ، اما صبر کنید تا حرفم تمام شود. من از شخصیت آقای روچستر چیزی نمی دانم ، اما می دانم که او پیشنهاد ازدواج به این دختر جوان داد که در مراسم عروسی متوجه شد که آقای روچستر در واقع قبلاً ازدواج کرده است ، با یک زن دیوانه. معلم سرخانه بعد از این جریان خیلی سریع ناپدید شد ، و اگرچه تحقیقات انجام شده و در روزنامه ها آگهی کردند، و هر تلاشی برای یافتن او انجام شد، هیچ کس نمی داند کجا رفته است. اما او باید پیدا شود! آقای بریگز ، وکیل ، چیزهای بسیار مهمی برای گفتن دارد. ‘

فوراً گفتم: “فقط یک چیز به من بگو.” آقای روچستر چطور؟ او چگونه و کجاست؟ او چه می کند؟ خوب است؟ ‘

“من چیزی در مورد آقای روچستر نمی دانم. چرا نام معلم سرخانه را نمی پرسید و چرا همه به دنبال او هستند؟”

آیا آقای بریگز به آقای روچستر نامه نوشت؟ من پرسیدم.

“او این کار را کرد ، اما پاسخی از او نه ، بلکه از خانه دار ، خانم فیرفکس دریافت کرد.”

احساس سرما و ناراحتی کردم. بدون شک آقای روچستر انگلستان را برای یک زندگی بی بند وبارو خوشگذرانی در شهرهای اروپا ترک کرده بود. این چیزی بود که من از آن می ترسیدم. اوه ، ارباب بیچاره من - یک وقتی تقریباً شوهرم - که من اغلب او را “ادوارد عزیزم” صدا می کردم!

سنت جان ادامه داد: “چون شما نام معلم سرخانه را نمی پرسید ، من خودم به شما می گویم.” ‘من آن را نوشتم. همیشه بهتر است حقایق را به شکل دست نوشته داشت. ‘ و یک کاغذ کوچک از کیف پول خود بیرون آورد که تشخیص دادم بخشی از دفترچه نقاشی من است و آن را به من نشان داد. روی آن ، با دستخط خودم ، “جین ایر” را خواندم ، که حتما” آن را بدون فکر کردن نوشته بودم.

سنت جان گفت: “آگهی هاو بریگز از جین ایر صحبت می کردند ، اما من فقط جین الیوت می شناختم.” “تو جین ایر هستی؟”

“بله - بله ، اما آیا آقای بریگز چیزی در مورد آقای روچستر نمی داند؟” ناامیدانه پرسیدم.

من فکر نمی کنم بریگز اصلاً به آقای روچستر علاقه مند باشد. شما واقعاً نکته مهم را فراموش کرده ای. نمی خواهی بدانی چرا او به دنبال تو بوده است؟ ‘

“خوب ، او چه می خواست؟” تقریبا بی ادبانه پرسیدم.

“فقط به شما بگویم که عموی شما ، آقای ایر از مادیرا ، مرده است ، او تمام دارایی خود را به شما سپرده است و شما اکنون ثروتمند هستید - فقط همین ، نه بیشتر.”

ثروتمند! یک لحظه من فقیر بودم ، لحظه ای دیگر ثروتمند بودم. درک وضعیت جدیدم سخت بود. ثروت نگرانی ها و مسئولیت های جدی را با خود به همراه دارد ، که به سختی می توانستم تصور کنم. متأسف شدم که شنیدم عموی من ، تنها خویشاوندبازمانده من ، مرده است. با این حال ، این میراث باعث عدم نیاز من به دیگران برای زندگی می شد ، و من از این خوشحال بودم.

“شاید دوست دارید بدانید چقدر ارث برده اید؟” سنت جان مودبانه پیشنهاد کرد. “فکر می کنم این چیز زیادی نیست ، فقط بیست هزار دلار.”

“بیست هزار دلار؟” این خبر نفسم را بند آورد. سنت جان ، که تا به حالصدای خنده اش را نشنیده بودم ، در واقع به چهره شوکه شده ام بلند خندید. “شاید

شاید شما اشتباه کرده اید؟” عصبی ازش پرسیدم.

‘نه ، هیچ اشتباهی وجود ندارد. حالا من باید برم. شب بخیر.’ داشت در را باز می کرد که ناگهان فریاد زدم: دست نگهدار! چرا آقای بریگز برای یافتن من به شما نامه نوشت؟” اوه ، من کشیش بخش هستم. من راه هایی برای کشف مسايل دارم.

‘نه ، این من را راضی نمی کند. حقیقت را به من بگو ، من اصرار کردم و خودم را بین او و در قرار دادم.

“خوب ، ترجیح می دهم همین الان به شما نگویم ، اما فکر می کنم دیر یا زود آن را کشف خواهید کرد. آیا می دانید که نام کامل من سنت جان ایر ریورز است ؟”

نه ، نمی دانستم! اما پس از آن چه-و من متوقف شدم زیرا جرقه ای در ذهنم زد و من زنجیره ای از پیش آمدها که ما را به هم متصل می کرد به وضوح دیدم. اما سنت جان توضیحات خود را ادامه داد.

او گفت: “نام مادرم ایر بود.” او دو برادر داشت ، یکی کشیش بود که با خانم جین رید از گیتس هد ازدواج کرد و دیگری جان ایر از مادیرا. آقای بریگز ، وکیل آقای ایر ، با نوشتن نامه ای به ما گفت دایی ما فوت کرده است و تمام دارایی خود را به خاطر دعوایش با پدر ما ، به ما نه، بلکه به دختر برادرش واگذار کرد. سپس آقای بریگز بعداً دوباره نوشت و گفت این دختررا نتوانست پیدا کند. خوب ، من او را پیدا کردم. ‘ با کلاهی در دست به سمت در حرکت کرد.

گفتم: “یک لحظه صبر کن ، فقط اجازه بده فکر کنم.” “بنابراین شما ، دیانا و ماری عمه زاده های من هستید؟”

او گفت: “ما عمه زاده های شما هستیم ، بله.” وقتی به او نگاه می کردم ، به نظر می رسید که یک برادر و خواهر پیدا کرده ام که تا آخر عمر عاشق آنها هستم و به آنها افتخار می کنم. افرادی که زندگی مرا نجات داده بودند ، خویشاوندان نزدیک من بودند! این در واقع ثروتی برای یک قلب تنها بود ، امید بخش تر و جان بخش تر از مسئولیت سنگین سکه و طلا.

“اوه ، من خوشحالم - من خیلی خوشحالم!” در حالی که می خندیدم، گریه کردم. سنت جان لبخند زد. وقتی به شما گفتم ثروت زیادی به ارث برده اید شما جدی بودید. اکنون شما از چیزی بسیار بی اهمیت هیجان زده اید. ‘

‘منظورت چیه؟ ممکن است برای شما معنی نداشته باشد. شما از قبل خواهر داشتید و دیگر نیازی به قوم و حویش بیشتری ندارید. اما من هیچ کس را نداشتم ، و اکنون ناگهان سه خویشاونددردنیا دارم ، یا دوتا ، اگر شما نمی خواهید به حساب بیایید. “ با سرعت دور اتاق می چرخیدم ، افکارم آنقدر سریع بالا می رفتند که به سختی می توانستم آنها را درک کنم. خانواده ای که اکنون داشتم ، افرادی که مرا از گرسنگی نجات داده بودند ، اکنون می توانم به آنها کمک کنم. چهار تا عمه زاده ، دایی زاده بودیم. بیست هزار دلار ، به طور مساوی تقسیم بشه ، سهم هر کدام پنج هزار دلار خواهد بود که برای هر یک از ما بیش از حد کافی است. این یک برنامه ریزی عادلانه و درست خواهد بود و همه ما خوشحال خواهیم شد. من دیگر نگران کنترل مقدار زیادی پول نخواهم بود و آنها دیگر مجبور نخواهند شد دوباره کار کنند. همه ما می توانیم زمان بیشتری را با هم در مور هاوس بگذرانیم.

به طور طبیعی ، وقتی این پیشنهاد را به سنت جان و خواهرانش دادم ، آنها به شدت اعتراض کردند ، و با سختی بسیار بالاخره موفق شدم آنها را در مورد تصمیم قطعی ام برای اجرای این برنامه متقاعد کنم. در پایان آنها توافق کردند که این روش عادلانه ای برای به اشتراک گذاشتن میراث است و بنابراین مراحل قانونی برای انتقال سهام مساوی به همه ما انجام شد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWENTY TWO

Sudden wealth

When Sant John left, it was beginning to snow, and it continued snowing all night and all the next day. In the evening I sat by my fire, listening to the wind blowing outside, and had just started reading when I heard a noise.

The wind, I thought, was shaking the door, but no, it was St John, who came in out of the frozen darkness, his coat covered in snow.

‘What’s happened?’ I cried, amazed. ‘I thought nobody would be out in weather like this! What’s the matter?’

‘There’s nothing wrong,’ he answered calmly, hanging up his coat, and stamping the snow from his boots. ‘I just came to have a little talk to you. Besides, since yesterday I’ve been eager to hear the other half of your story.’

He sat down. I had no idea what he was referring to, and remembering his strange behaviour with the piece of paper, I began to fear that he might be going mad.

He looked quite normal, however, and we made conversation for a while, although he seemed to be thinking of something else.

Suddenly he said, ‘When I arrived I said I wanted to hear the rest of your story. But perhaps it’s better if I tell the story. I’m afraid you’ve heard it before, but listen anyway.

Twenty years ago a poor vicar fell in love with a rich man’s daughter. She also fell in love with him, and married him, against the advice of all her family. Sadly, less than two years later the couple were both dead.

I’ve seen their grave. Their baby daughter was brought up by an aunt, a Mrs. Reed of Gateshead. You jumped - did you hear a noise? I’ll continue. I don’t know whether the child was happy with Mrs. Reed, but she stayed there ten years, until she went to Lowood school, where you were yourself.

In fact, it seems her life was quite similar to yours. She became a teacher at Lowood, as you did, and then became a governess in the house of a certain Mr. Rochester.

‘Mr. Rivers!’ I interrupted, unable to keep silent.

‘I can imagine how you feel,’ he replied, ‘but wait till I’ve finished. I don’t know anything about Mr. Rochester’s character, but I do know that he offered to marry this young girl, who only discovered during the wedding ceremony that he was in fact already married, to a mad woman.

The governess disappeared soon after this, and although investigations have been carried out, and advertisements placed in newspapers, and every effort made to find her, nobody knows where she’s gone. But she must be found! Mr. Briggs, a lawyer, has something very important to tell her.’

‘Just tell me one thing,’ I said urgently. ‘What about Mr. Rochester? How and where is he? What’s he doing? Is he well?’

‘I know nothing about Mr. Rochester. Why don’t you ask the name of the governess, and why everybody is looking for her?’

‘Did Mr. Briggs write to Mr. Rochester?’ I asked.

‘He did, but he received an answer not from him, but from the housekeeper, a Mrs. Fairfax.’

I felt cold and unhappy. No doubt Mr. Rochester had left England for a life of wild pleasure in the cities of Europe. That was what I had been afraid of. Oh, my poor master- once almost my husband - who I had often called ‘my dear Edward’!

‘As you won’t ask the governess’s name, I’ll tell you myself,’ continued St John. ‘I’ve got it written down. It’s always better to have facts in black and white.

’ And he took out of his wallet a tiny piece of paper, which I recognized as part of my sketch book, and showed it to me. On it I read, in my own writing, ‘JANE EYRE’, which I must have written without thinking.

‘The advertisements and Briggs spoke of a Jane Eyre, but I only knew a Jane Elliott,’ said St John. ‘Are you Jane Eyre?’

‘Yes - yes, but doesn’t Mr. Briggs know anything about Mr. Rochester?’ I asked desperately.

‘I don’t think Briggs is at all interested in Mr. Rochester. You’re forgetting the really important thing. Don’t you want to know why he’s been looking for you?’

‘Well, what did he want?’ I asked, almost rudely.

‘Only to tell you that your uncle, Mr. Eyre of Madeira, is dead, that he has left you all his property, and that you’re now rich - only that, nothing more.’

Rich! One moment I was poor, the next moment I was wealthy. It was hard to realize my new situation. A fortune brings serious worries and responsibilities with it, which I could hardly imagine.

I was sorry to hear that my uncle, my only surviving relation, was dead. However, the inheritance would give me independence for life, and I was glad of that.

‘Perhaps you would like to know how much you’ve inherited?’ offered St John politely. ‘It’s nothing much really, just twenty thousand dollars, I think.’

‘Twenty thousand dollars?’ The news took my breath away. St John, who I had never heard laugh before, actually laughed out loud at my shocked face. ‘Perhaps. perhaps you’ve made a mistake?’ I asked him nervously.

‘No, there’s no mistake. Now I must be leaving. Good night.’ He was about to open the door, when suddenly I called, ‘Stop! Why did Mr. Briggs write to you in order to find me?’

‘Oh, I’m a vicar. I have ways of discovering things.

‘No, that doesn’t satisfy me. Tell me the truth,’ I insisted, putting myself between him and the door.

‘Well, I’d rather not tell you just now, but I suppose you’ll discover it sooner or later. Did you know that my full name is St John Eyre Rivers?’

‘No, I didn’t! But then what-‘ And I stopped as light flooded my mind and I saw clearly the chain of circumstances which connected us. But St John continued his explanation.

‘My mother’s name was Eyre,’ he said. ‘She had two brothers, one, a vicar, who married Miss Jane Reed of Gateshead, and the other, John Eyre of Madeira.

Mr. Briggs, Mr. Eyre’s lawyer, wrote to us telling us that our uncle had died, and left all his property, not to us, because of his quarrel with our father, but to his brother’s daughter. Then Mr. Briggs wrote again later, saying this girl could not be found.

Well, I’ve found her.’ He moved towards the door, his hat in his hand.

‘Wait a moment, just let me think,’ I said. ‘So you, Diana and Mary are my cousins?’

‘We are your cousins, yes,’ he said, waiting patiently. As I looked at him, it seemed I had found a brother and sisters to love and be proud of for the rest of my life.

The people who had saved my life were my close relations! This was wealth indeed to a lonely heart, brighter and more life-giving than the heavy responsibility of coins and gold.

‘Oh, I’m glad - I’m so glad!’ I cried, laughing. St John smiled. ‘You were serious when I told you had inherited a fortune. Now you’re excited about something very unimportant.’

‘What can you mean? It may mean nothing to you. You already have sisters and don’t need any more family. But I had nobody, and now I suddenly have three relations in my world, or two, if you don’t want to be counted.’

I walked rapidly round the room, my thoughts rising so fast I could hardly understand them. The family I now had, the people who had saved me from starvation, I could now help them.

There were four of us cousins. Twenty thousand dollars, shared equally, would be five thousand dollars each, more than enough for each one of us. It would be a fair and just arrangement, and we would all be happy.

I would no longer have the worry of controlling a large amount of money, and they would never have to work again. We would all be able to spend more time together at Moor House.

Naturally, when I made this suggestion to St John and his sisters, they protested strongly, and it was with great difficulty that I finally managed to convince them of my firm intention to carry out this plan.

In the end they agreed that it was a fair way of sharing the inheritance, and so the legal steps were taken to transfer equal shares to all of us.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.