سرفصل های مهم
تجارت میگو
توضیح مختصر
فارست در تجارت موفق میشه اما خبردار میشه که جنی ازدواج کرده و ناراحت میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
تجارت میگو
خب، بالاخره دوباره برگشتم خونه به موبیل. قطار حدود ساعت سه صبح وارد ایستگاه موبیل شد و من و سو پیاده شدیم. وارد شهر شدیم و بالاخره در یک ساختمان خالی جایی برای خواب پیدا کردیم.
صبح روز بعد مقداری صبحانه و کمی موز برای سو خریدم. بعد به دیدن مادر رفتیم. از دیدنم خوشحال شد.
گفت: “اوه، فارست، بالاخره برگشتی خونه!”
گفتم: “بله، مامان.”
اما زیاد نموندم. دو روز بعد، من و سو با اتوبوس رفتیم بایو لا باتره، جایی که پدر و مادر بوبا زندگی میکردن، و من در مورد تجارت میگو که من و بوبا قصد داشتیم بعد از ترک ارتش راه بندازیم ، برای پدر بابا توضیح دادم. اون گوش داد، و خیلی علاقهمند بود. و روز بعد من و سو رو با قایق کوچکش برد دریا تا دنبال مکان خوبی برای شروع کار میگو بگردیم.
تقریباً یک ماه طول کشید تا کارها شروع بشن - تهیه تور، قایق و همه چیز. بالاخره روزی که من و سو آماده رفتن به صید میگو بودیم فرا رسید. و تا شب صدها و صدها میگو در تورهامون داشتیم!
این آغاز تجارت میگوی من بود. ما تمام اون تابستان و اون پاییز و زمستان و بهار بعد سخت کار کردیم. و بعد از یک سال، مامان و آقای تریب و کورتیس (دوست قدیمی فوتبالم) و پدر بوبا برای من کار میکردن.
پایان اون سال، ما سی هزار دلار داشتیم!
همه خیلی خوشحال بودن. اما من؟ البته من به جنی فکر میکردم. میخواستم دوباره پیداش کنم. و یک روز بهترین لباسهام رو پوشیدم و با اتوبوس رفتم موبیل، خونهی مادر جنی.
“فارست گامپ!” وقتی من رو دید، گفت. ‘بیا تو!’
خب، در مورد مادر و تجارت میگو و همه چیز صحبت کردیم. بعد از جنی سؤال کردم.
گفت: “زیاد ازش خبر نمیگیرم. فکر میکنم حالا جایی در کارولینای شمالی زندگی میکنن.”
“میکنن؟” گفتم.
“نمیدونستی؟” گفت. ‘جنی دو سال پیش ازدواج کرد.”
چرا برای اون خبر آماده نبودم؟ نمیدونم، اما نبودم. و با شنیدن این خبر بخشی از من مُرد. اما جنی فقط کاری که باید رو انجام داده بود. چون من احمقم. آدمهای زیادی میگن با یک خرفت ازدواج کردن، اما اونها نمیدونن ازدواج با یک خرفت واقعی چطوره. من اون شب گریه کردم، اما کمکی نکرد.
با خودم گفتم: “من فقط سخت کار میکنم. این تنها کاریه که میتونم انجام بدم.”
و این کار رو کردم. در پایان اون سال هفتاد و پنج هزار دلار داشتیم.
زمان سپری شد. به آینه نگاه کردم و خطوطی روی صورتم و موهای خاکستری در موهام دیدم. تجارت خوب پیش میرفت، اما از خودم پرسیدم: “این همه کار رو برای چی انجام میدی؟” و میدونستم که باید دور بشم.
آقای تریبل فهمید. “چرا به همه نمیگی به تعطیلات طولانی میری، فارست؟” گفت. “وقتی دوباره بخوایش تجارت سر جاش خواهد بود.’
من هم همین کار رو کردم. سو با من اومد و رفتیم ایستگاه اتوبوس.
“کجا میخوای بری؟”زن در دفتر فروش بلیط پرسید.
گفتم: “نمیدونم.”
“چرا نمیری ساوانا؟” گفت. “شهر خوبیه.”
گفتم: “خب.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
The Shrimp Business
Well, I finally went home to Mobile again. The train got into Mobile station about three o’clock in the morning, and Sue and I got off. We walked into the town and finally found a place to sleep in an empty building.
The next morning I bought some breakfast and got Sue some bananas to eat. Then we went to see Mom. She was pleased to see me.
‘Oh, Forrest,’ she said, ‘you’re home at last!’
‘Yes, Mom,’ I said.
But I didn’t stay long. Two days later, Sue and I got the bus to Bayou La Batre, where Bubba’s parents lived, and I explained to Bubba’s daddy about the shrimp business that Bubba and I planned to start after we came out of the army. He listened, and he was very interested. And the next day he took Sue and me out in his little boat, to look for a good place to start the shrimp business.
It took almost a month to start things up - to get nets, and a boat, and everything. Finally the day came when Sue and I were ready to go shrimping. And by that night we had hundreds and hundreds of shrimps in our nets!
It was the beginning of my shrimp business. We worked hard, all that summer, and that autumn and winter and the next spring. And after a year, Mom was working for me, and Mr Tribble, and Curtis (my old football friend), and Bubba’s daddy.
At the end of that year, we had thirty thousand dollars!
Everybody was very happy. But me? I was thinking of Jenny, of course. I wanted to find her again. And one day I dressed in my best clothes and got the bus to Mobile, and I went to Jenny’s Mom’s house.
‘Forrest Gump!’ she said, when she saw me. ‘Come on in!’
Well, we talked about Mom and the shrimp business and everything. Then I asked about Jenny.
‘I don’t hear from her very often,’ she said. ‘I think they live somewhere in North Carolina now.’
‘They?’ I said.
Didn’t you know?’ she said. ‘Jenny married two years ago;
Why wasn’t I ready for that news? I don’t know, but I wasn’t. And part of me seemed to die when I heard it. But Jenny only did what she had to do. Because I’m an idiot. A lot of people say that they married an idiot, but they don’t know what it’s like to marry a real one. I cried that night, but it didn’t help.
‘I’m just going to work hard,’ I told myself. ‘It’s all I can do.’
And I did. And at the end of that year we had seventy-five thousand dollars.
Time went on. I looked in the mirror and saw lines on my face and grey in my hair. The business was doing well, but I asked myself, ‘What are you doing all this for?’ And I knew that I had to get away.
Mr Tribble understood. ‘Why don’t you tell everybody that you’re taking a long holiday, Forrest?’ he said. ‘The business will be here when you want it again.’
So I did. Sue came with me, and we went to the bus station.
‘Where do you want to go?’ the woman in the ticket office asked.
‘I don’t know,’ I said.
‘Why don’t you go to Savannah?’ she said. ‘It’s a nice town.’
‘OK,’ I said.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.