یک احمق تمام عیار

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: فارست گامپ / فصل 9

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

یک احمق تمام عیار

توضیح مختصر

فارست کُشتی‌گیر میشه و پول زیادی از این طریق کسب می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

یک احمق تمام عیار

البته اولین کاری که می‌خواستم هنگام برگشت به آمریکا انجام بدم پیدا کردن جنی بود. بنابراین با موسی در بوستون تماس گرفتم.

اون به من گفت: “گروه تخم‌ مرغ‌های شکسته از هم پاشیده. نمی‌دونم چه اتفاقی برای جنی افتاده. شنیدم رفته شیکاگو، اما این پنج سال پیش بود.’

‘شماره تلفن یا چیزی داری؟’ پرسیدم.

گفت: “این شماره قدیمیه، اما شاید هنوز اونجا باشه.”

با شماره تماس گرفتم، و اون نبود.

“جنی کوران؟” صدای یک مرد گفت. ‘رفت ایندیاناپولیس. در کارخانه تمپرر کار پیدا کرد.’

بنابراین با اتوبوس رفتم ایندیاناپولیس.

کارخانه تمپرر خارج از شهر بود. از دفتر در مورد جنی سؤال کردم ، زن گفت: “بله، اون اینجا کار میکنه. چرا کنار کارخانه منتظر نمی‌مونی؟ تقریباً وقت ناهاره و احتمالاً میاد بیرون.” بنابراین من هم این کار کردم.

آدم‌های زیادی وقت ناهار اومدن بیرون. بعد جنی اومد بیرون. رفت و زیر درختی روی چمن‌ها نشست و شروع به خوردن یک سیب کرد. رفتم پشت سرش و گفتم: “سیب خوبی به نظر میرسه.” سرش رو بلند نکرد. فقط گفت: “فارست، باید تو باشی.”

یک دقیقه بعد، دست‌هام دورش بود و هر دو گریه می‌کردیم. آدم‌ها با نگاه‌های عجیب ما رو تماشا می‌کردن، اما مهم نبود. من و جنی دوباره با هم بودیم.

جنی گفت: “کارم سه ساعت بعد تموم میشه، فارست. چرا تو اون بار اون طرف خیابان منتظرم نمی‌مونی؟ بعد می‌برمت مکان خودم.’

بنابراین در بار منتظر موندم.

و وارد کار کشتی شدم. چطور؟ بهتون میگم.

وقتی در بار با یک مرد مچ انداختم و مقداری پول در شرط‌بندی بردم شروع شد. این به من ایده داد. اما اول چیزی به جنی نگفتم.

بعد از کار اومد به بار و ما نوشیدنی نوشیدیم و صحبت کردیم.

گفت: “فارست وقتی رفتی فضا در تلویزیون دیدمت.”

و من همه چیز رو در مورد اون، و درباره سو، میمون بهش گفتم.

“چه اتفاقی برای اون افتاد؟” پرسید.

گفتم: “نمیدونم. اما دوست خوبی بود.”

بعد، برگشتیم آپارتمان جنی، و اون گفت: “می‌تونی اینجا بمونی.”

روز بعد، وقتی جنی رفت به محل کارش، من برگشتم به بار. چند نفر می‌خواستن دوباره با من مچ بندازن و من گفتم باشه. هیچ کدوم از اونها برنده نشدن، چون من بیش از حد قدرتمند بودم، اما آدم‌های زیادی می‌خواستن شانسشون رو امتحان کنن.

بعد از حدود یک ماه، من با مچ‌اندازی تقریباً دویست دلار در هفته، پول درمی‌آوردم. بعد روزی مردی به نام مایک وارد بار شد.

به من گفت: “تو می‌تونی پول خیلی بیشتری کسب کنی.”

“چطور؟” پرسیدم.

“کشتی.” گفت: “کشتی واقعی. من میتونم بهت یاد بدم.”

داستان رو کوتاه می‌کنم - اون این کار رو کرد.

جنی از کشتی راضی نبود اما من مقدار زیادی پول بردم - گاهی اوقات با پیروزی در مبارزات، گاهی با باختن در اونها چون مایک به من می‌گفت ببازم. بله، این اتفاق هم می‌افتاد. اما بعد دوباره کار احمقانه‌ای انجام دادم. بعد از اینکه مایک به من گفت بازی رو ببازم، شرط بستم که مبارزه رو ببرم.

جنی واقعاً عصبانی شد. گفت: “این صادقانه نیست.”

من گوش نکردم. تمام پولم رو برای پیروزی خودم شرط بستم - و بعد در این مبارزه شکست خوردم.

اما اتفاق بدتری هم در انتظار بود. وقتی برگشتم آپارتمان، جنی رفته بود و نامه‌ای در انتظارم بود. نوشته بود: فارست عزیز

امشب کار بدی انجام میدی. صادقانه نیست، و من نمی‌تونم اینطور باهات ادامه بدم. من حالا به داشتن خونه و خانواده و چنین چیزهایی فکر می‌کنم. من تو رو که بزرگ و قوی و خوب بزرگ میشدی دیدم. و بعد، در بوستون، فهمیدم که دوستت دارم و خوشبخت‌ترین دختر دنیا بودم. اما بعد اون دختر بیرون کلاب هوددی بود. بعد تو رفتی فضا و من چهار سال تو رو از دست دادم و فکر می‌کنم تو تغییر کردی. و فکر می‌کنم شاید من هم تغییر کردم. من حالا فقط می‌خوام به روشی عادی زندگی کنم. بنابراین، باید برم و پیداش کنم.

هنگام نوشتن این گریه می‌کنم، اما لطفاً سعی نکن پیدام کنی.

خداحافظ عزیزم. با عشق، جنی

و برای اولین بار در عمرم، فهمیدم که یک احمق تمام عیار هستم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

A Real Idiot

Of course, the first thing that I wanted to do when I got back to America was find Jenny. So I phoned Moses in Boston.

‘The Broken Eggs group has broken up,’ he told me. ‘I don’t know what happened to Jenny. I heard that she went to Chicago, but that was five years ago.’

‘Do you have a telephone number, or anything?’ I asked.

‘It’s an old number,’ he said, ‘but perhaps she’s still there.’

I phoned the number, and she wasn’t.

‘Jenny Curran?’ a man’s voice said. ‘She went to Indianapolis. Got a job at the Temperer factory.’

So I went to Indianapolis on the bus.


The Temperer factory was outside the town. I asked about Jenny at the office, and the woman said, ‘Yes, she works in here. Why don’t you wait at the side of the factory? It’s almost lunch-time, and she’ll probably come out.’ So I did.

A lot of people came out at lunch-time. Then Jenny came out. She went and sat under a tree on the grass, and began eating an apple. I went up behind her and said, ‘That looks like a nice apple.’ She didn’t look up. She just said, ‘Forrest, it has to be you.’

A minute later, I had my arms round her and we were both crying. People were watching us with strange looks on their faces, but it didn’t matter. Jenny and me were together again.

‘I finish work in three hours, Forrest,’ Jenny said. ‘Why don’t you wait for me in that bar across the street? Then I’ll take you to my place.’

So I waited in the bar.

And I got into the wrestling business. How? I’ll tell you.

It started when I arm-wrestled a man in the bar, and won some money on a bet. That gave me an idea. But at first I didn’t say anything to Jenny.

She came across to the bar after work, and we had a drink and talked.

‘I saw you on TV when you went up into space, Forrest,’ she said.

And I told her all about that, and about Sue, the ape.

‘What happened to him?’ she asked.

‘I don’t know,’ I said. ‘But he was a good friend.’

Later, we went back to Jenny’s flat, and she said, ‘You can stay here.’

Next day, when Jenny went to work, I went back to the bar. Several people wanted to try arm-wrestling with me again, and I said OK. None of them won because I was too strong, but plenty of people wanted to try their luck.

After about a month, I was winning nearly two hundred dollars a week, arm-wrestling. Then one day a man called Mike came into the bar.

‘You can make a lot more money,’ he told me.

‘How?’ I asked.

‘Wrestling. Real wrestling,’ he said. ‘I can teach you.’

To make a long story short - he did.

Jenny wasn’t happy about the wrestling but I won a lot of money - sometimes by winning fights, sometimes by losing them because Mike told me to lose them. Yes, that happens, too. But then I did something stupid again. I bet on myself winning a fight, after Mike told me to lose it.

Jenny got really angry. ‘It isn’t honest,’ she said.

I didn’t listen. I bet all my money on myself to win - and then I lost the fight.

But there was worse to come. When I got back to the flat, Jenny was gone, and there was a letter waiting for me. It said: Dear Forrest

You’re doing something bad tonight. It isn’t honest, and I cannot go on with you like this. I think about having a house and a family and things like that now. I watched you grow up big and strong and good. And then, in Boston, I realized that I loved you, and I was the happiest girl in the world. But then there was that girl outside the Hodaddy Club. Then you went up into space and I lost you for four years, and I think you changed. And I think perhaps I changed, too. I just want to live in an ordinary way now. So, I must go and find it.

I am crying while I write this, but please don’t try to find me.

Goodbye, my dear. love, Jenny

And for the first time ever, I knew that I was a real idiot.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.