بازی بزرگ

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: فارست گامپ / فصل 3

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

بازی بزرگ

توضیح مختصر

از دانشگاه برگشتم خونه و نامه‌ای برای رفتن به ارتش دریافت کردم.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سه

بازی بزرگ

جمعه شب، به مرکز دانشجویان رفتم. افراد زیادی اونجا بود و جنی لباس بلندی به تن داشت و آواز می‌خوند. سه چهار نفر دیگه با اون در گروه بودن و صدای خوبی ایجاد کرده بودن. جنی من رو دید و لبخند زد، و من روی زمین نشستم و گوش کردم. فوق‌العاده بود.

حدود یک ساعت اجرا کردن و من با چشمان بسته دراز کشیده بودم و با خوشحالی گوش می‌دادم. چطور این اتفاق افتاد؟ مطمئن نیستم. اما یکباره فهمیدم همراه اونها سازدهنی می‌نوازم!

جنی یکی دو ثانیه آواز خوندن رو متوقف کرد و بقیه‌ی اعضای گروه ننواختن. بعد جنی خندید و شروع به آواز خوندن با سازدهنی من کرد، و بعد همه می‌گفتن: “عالیه!” به من.

جنی به دیدن من اومد. ‘فارست، کجا یاد گرفتی اون چیز رو بنوازی؟’

بهش گفتم: “از هیچ جا یاد نگرفتم.”

خب، بعد از اون، جنی از من خواست هر جمعه با گروهشون بنوازم و هر بار ۲۵ دلار به من پول میداد!

تنها اتفاق مهم دیگه‌ای که در دانشگاه برای من افتاد اون سال بازی بزرگ در قهرمانی لیگ ورزشی در میامی بود. بازی مهمی بود که مربی برایانت می‌خواست ما برنده‌اش باشیم.

بازی شروع شد و توپ به سمت من اومد. من برش داشتم - و مستقیم وارد گروهی از مردان درشت تیم دیگه شدم! ترق! تمام بعد از ظهر اینطور بود.

وقتی اونها ۲۸ به ۷ پیروز می‌شدن، مربی برایانت من رو صدا زد. گفت: “فارست، ما تمام سال مخفیانه بهت یاد دادیم توپ رو بگیری و باهاش بدوی. حالا مثل یک حیوان وحشی میدوی. باشه؟’

گفتم: “باشه، مربی.”

و من این کار رو کردم. همه از دیدن اینکه من می‌تونم توپ رو بگیرم تعجب کردن. یکباره ۲۸ به ۱۴ شد! و بعد از اینکه چهار یا پنج بار دیگه گرفتمش، ۲۸ به ۲۱ شدیم. بعد تیم دیگه دو نفر آورد دنبال من بدون. اما این به این معنی بود که گوین در گرفتن توپ آزاد بود و ما رو در خط ۱۵ قدم قرار داد. بعد ویسل، ضربه زننده، یک ضربه میدان بدست آورد، و امتیاز ۲۸ بر ۲۴ شد!

اما دوباره همه چیز بد پیش رفت. ویزل اشتباه بدی انجام داد - و بعد بازی به پایان رسید و ما بازنده بودیم.

مربی برایانت خیلی خوشحال نبود. گفت: “خب، پسرها، همیشه سال آینده وجود داره.”

ولی نه برای من. خیلی زود این رو فهمیدم.

نمی‌تونستم در دانشگاه بمونم. من در درس به اندازه کافی زیرک نبودم، و هیچ کس نمی‌تونست کاری در این مورد انجام بده. مربی برایانت خیلی ناراحت بود.

گفت: “می‌دونستم این اتفاق میفته، فارست. اما بهشون گفتم.

این پسر رو فقط به مدت یک سال به تیم من بدید! و این کار رو کردن. و ما سال خوبی داشتیم - بهترین سال، فارست! موفق باشی، پسر!’

بوبا بهم کمک کرد وسایلم رو در چمدانم بذارم، بعد برای خداحافظی با من تا اتوبوس اومد. از جلوی مرکز دانشجویان عبور کردیم. اما جمعه شب نبود و گروه جنی هم اجرا نداشت. نمی‌دونستم کجاست.

دیر وقت بود که اتوبوس به موبیل رسید. مامان می‌دونست من میام، اما وقتی رسیدم خونه گریه می‌کرد.

“چی شده؟” پرسیدم.

با گریه گفت: “نامه‌ای اومده. باید بری ارتش!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

The Big Game

On Friday night, I went to the Students’ Centre. There were a lot of people there, and Jenny was wearing a long dress and singing. Three or four other people were in the group with her, and they made a good sound. Jenny saw me and smiled, and I sat on the floor and listened. It was wonderful.

They played for about an hour, and I was lying back with my eyes closed, listening happily. How did it happen? I’m not sure. But suddenly I found that I was playing my harmonica with them!

Jenny stopped singing for a second or two, and the others in the group stopped playing. Then Jenny laughed and began to sing with my harmonica, and then everybody was saying ‘Wonderful!’ to me.

Jenny came to see me. ‘Forrest, where did you learn to play that thing?’

‘I didn’t learn anywhere,’ I told her.

Well, after that, Jenny asked me to play with their group every Friday, and paid me $25 every time!


The only other important thing that happened to me at the university was the Big Game at the Orange Bowl in Miami that year. It was an important game which Coach Bryant wanted us to win.

The game started, and the ball came to me. I took it - and ran straight into a group of big men on the other team! Crash! It was like that all afternoon.

When they were winning 28 to 7, Coach Bryant called me across. ‘Forrest,’ he said, ‘all year we have secretly taught you to catch the ball and run with it. Now you’re going to run like a wild animal. OK?’

‘OK, Coach,’ I said.

And I did. Everybody was surprised to see that I could catch the ball. Suddenly it was 28 to 14! And after I caught it four or five more times, it was 28 to 21. Then the other team got two men to run after me. But that meant Gwinn was free to catch the ball, and he put us on the 15-yard line. Then Weasel, the kicker, got a field goal, and it was 28 to 24!

But then things began to go wrong again. Weasel made a bad mistake - and then the game finished, and we were the losers.

Coach Bryant wasn’t very happy. ‘Well, boys,’ he said, ‘there’s always next year.’

But not for me. I soon learned that.


I couldn’t stay at the university. I wasn’t clever enough at the lessons, and there was nothing that anybody could do about it. Coach Bryant was very sad.

‘I knew this would happen, Forrest,’ he said. ‘But I said to them.

“Just give me that boy in my team for a year!”, and they did. And we had a good year - the best year, Forrest! Good luck, boy!’

Bubba helped me to put my things in my suitcase, then he walked to the bus with me to say goodbye. We went past the Students’ Centre. But it wasn’t Friday night, and Jenny’s band wasn’t playing. I didn’t know where she was.

It was late when the bus got to Mobile. Mom knew that I was coming, but she was crying when I got home.

‘What’s wrong?’ I asked.

‘A letter came,’ she cried. ‘You’ve got to go in the army!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.