دیدار دوباره با جنی

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: فارست گامپ / فصل 7

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

دیدار دوباره با جنی

توضیح مختصر

فارست و جنی دوباره همدیگه رو ملاقات می‌کنن و معشوقه میشن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

دیدار دوباره با جنی

مدت کوتاهی بعد از اون، شنیدم که ارتش رو زودتر از موعد مقرر ترک می‌کنم و اونها مقداری پول برای بلیط قطار تا خونه به من دادن.

اما در تمام این مدت، به جنی کوران فکر می‌کردم. درست قبل از ترک بیمارستان در دانانگ، نامه‌ای از طرفش دریافت کردم. حالا در یک گروه به نام تخم‌مرغ‌های شکسته اجرا می‌کرد و هر هفته دو شب در مکانی به نام کلاب هوددی در نزدیکی دانشگاه هاروارد اجرا داشتن. حالا که از ارتش آزاد شده بودم، فقط می‌خواستم برم و اون رو ببینم. بنابراین به جای موبیل بلیط بوستون گرفتم.

سعی کردم از ایستگاه قطار تا کلاب هوددی پیاده برم، اما راهم رو گم کردم، بنابراین تاکسی گرفتم. بعد از ظهر بود و مرد پشت بار گفت، جنی حدود ساعت نه میاد.

“می‌تونم منتظر بمونم؟” پرسیدم.

گفت: “باشه.”

بنابراین نشستم و پنج یا شش ساعت منتظر موندم.

دانشجوها شروع به اومدن کردن، اکثر اونها شلوار جین کثیف پوشیده بودن. مردها ریش داشتن و زن‌ها موهای بلند و نامرتب. بعداً، گروه - تخم‌مرغ‌های شکسته - رسیدن، اما من جنی رو ندیدم. بعد شروع به اجرا کردن - و صداشون بلند بود. صدای موسیقی شبیه هواپیمایی بود که از زمین بلند میشد! اما دانشجوها دوستش داشتن.

و بعد جنی وارد شد!

فرق کرده بود. موهاش صاف ریخته بود پشتش و عینک آفتابی زده بود - در شب! شلوار جین آبی و پیراهنی به تن داشت که رنگ‌های زیادی روش بود. گروه دوباره شروع به نواختن کرد و جنی شروع به آواز خوندن کرد.

بعداً، رفتم بیرون و حدود نیم ساعت دور زدم، و بعد برگشتم. افراد زیادی منتظر ورود بودن، بنابراین رفتم پشت مکان و نشستم روی زمین. سازدهنیم در جیبم بود، بنابراین بیرون آوردمش و شروع به نواختن کردم.

صدای موسیقی که داخل اجرا میشد رو می‌شنیدم و بعد از یکی دو دقیقه، شروع به نواختن با اون کردم. یک‌مرتبه، در پشت سرم باز شد - و جنی اونجا بود!

“کی سازدهنی میزنه؟” گفت. و بعد من رو دید. ‘فارست گامپ!’ و از در بیرون دوید و دست‌هاش رو انداخت دورم.

با هم صحبت کردیم تا اینکه وقت دوباره آواز خوندن شد.

جنی گفت: “من مدرسه رو ترک نکردم. بعد از اینکه یک شب یه پسر در اتاقم پیدا کردن، من رو انداختن بیرون. رفتم کالیفرنیا و مدتی اونجا موندم.” خندید. ‘روی موهام گل می‌ذاشتم، و در مورد عشق حرف میزدم. اما آدم‌هایی که باهاشون بودم عجیب بودن. بعد با یک مرد آشنا شدم و اومدیم بوستون. اما اون خطرناک بود. اون هم مثل من مخالف جنگ بود، اما ساختمان‌ها و اشیا رو منفجر می‌کرد. نتونستم پیشش بمونم. بعد، با استادی از دانشگاه هاروارد آشنا شدم، اما متأهل بود. بعد شروع کردم به آواز خوندن با تخم‌مرغ‌های شکسته.’

“کجا زندگی می‌کنی؟” پرسیدم.

گفت: “با دوست پسرم. دانشجوئه. می‌تونی برگردی و امشب با ما بمونی.’

اسم این دوست پسر رودولف بود. مرد ریزه‌ای بود و وقتی به آپارتمان جنی رسیدیم، با چشمان بسته روی زمین نشسته بود.

جنی گفت: “رودلف، این فارسته. از دوستانم از شهرمونه و قراره چند روز با ما بمونه.”

رودلف حرفی نزد یا چشم‌هاش رو باز نكرد، اما دستش رو بلند كرد و لبخند زد.

صبح روز بعد، وقتی بیدار شدم، رودلف هنوز با چشمان بسته روی زمین نشسته بود.

بعد از ظهر اون روز، جنی من رو برای آشنایی با افراد دیگه‌ی گروه برد و اون شب در کلاب هوددی شروع به نواختن سازدهنیم با اونها کردم. خوب پیش رفت و بعد از اون هر شب با اونها نواختم.

بعد یک روز برگشتم به آپارتمان و جنی روی زمین نشسته بود.

“رودلف کجاست؟” پرسیدم.

گفت: “رفته. مثل بقیه رفت.’ و بعد شروع به گریه کرد.

گفتم: “گریه نکن، جنی.” و دستم رو انداختم دورش.

خب، اینطور شروع شد. اما یک دقیقه بعد داشتیم همدیگه رو می‌بوسیدیم و عشق‌بازی می‌کردیم! و وقتی تموم شد، جنی گفت: “فارست، این همه مدت کجا بودی؟”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

Meeting Jenny Again

Soon after that, I heard that I was leaving the army early, and they gave me some money for a train ticket to go home.

But all this time, I was thinking about Jenny Curran. Just before I left the hospital in Danang, I had a letter from her. She was now playing in a group called The Broken Eggs, and they played two nights each week at a place called the Hodaddy Club near Harvard University. Now that I was free from the army, I just wanted to go and see her. So I got a ticket for Boston, instead of Mobile.

I tried to walk to the Hodaddy Club from the train station, but I lost my way, so I took a taxi. It was in the afternoon, and the man behind the bar said, Jenny’ll be here about nine o’clock.’

‘Can I wait?’ I asked.

‘OK,’ he said.

So I sat down and waited for five or six hours.

Students began to come in, most of them wearing dirty jeans. The men had beards, and the women had long, untidy hair. Later, the group - The Broken Eggs - arrived, but I didn’t see Jenny. Then they began to play - and they were loud. The music sounded like a plane that was taking off! But the students loved it.

And then Jenny came on!

She was different. Her hair was all the way down her back, and she was wearing sun-glasses - at night! She was wearing blue jeans and a shirt with lots of colours on it. The group started playing again and Jenny began to sing.

Later, I went outside and walked round for about half an hour, then went back. There were a lot of people waiting to go in, so I went round to the back of the place and sat on the ground. I had my harmonica in my pocket, so I took it out and started to play.

I could hear the music that was playing inside and, after a minute or two, I began playing with it. Suddenly, a door behind me opened - and there was Jenny!

‘Who is that playing the harmonica?’ she said. And then she saw me. ‘Forrest Gump!’ And she ran out of the door and threw her arms round me.


We talked together until it was time for her to sing again.

‘I didn’t leave school,’ said Jenny. ‘They threw me out after they found a boy in my room one night. I went to California and stayed there for some time.’ She laughed. ‘I wore flowers in my hair, and talked about love. But the people that I was with were strange. Then I met a man, and we came to Boston. But he was dangerous. He was against the war, like me, but he blew up buildings and things. I couldn’t stay with him. Next, I met a teacher from Harvard University, but he was married. Then I began to sing with The Broken Eggs.’

‘Where do you live?’ I asked.

‘With my boyfriend,’ she said. ‘He’s a student. You can come back and stay with us tonight.’

The boyfriend’s name was Rudolph. He was a little man, and he was sitting on the floor with his eyes shut when we got to Jenny’s flat.

‘Rudolph, this is Forrest,’ Jenny said. ‘He’s a friend of mine from home, and he’s going to stay with us for a few days.’

Rudolph didn’t speak or open his eyes, but he put up his hand and smiled.

Next morning, when I got up, Rudolph was still sitting on the floor with his eyes shut.

That afternoon, Jenny took me to meet the other people in the group, and that night I began playing my harmonica with them at the Hodaddy Club. It went well, and I played with them every night after that.

Then one day I came back to the flat and Jenny was sitting on the floor.

‘Where’s Rudolph?’ I asked.

‘Gone,’ she said. ‘Walked out, like all the others.’ And then she started to cry.

‘Don’t cry, Jenny,’ I said. And I put my arm round her.

Well, it started like that. But the next minute we were kissing and making love! And when we finished, Jenny said, ‘Forrest, where have you been all this time?’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.