در فضا

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: فارست گامپ / فصل 8

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

در فضا

توضیح مختصر

ناسا فارست رو میفرسته فضا.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

در فضا

بهار و تابستان گذشت و من به نواختن سازدهنی با گروه ادامه دادم. شادترین دورانم بود. اما - حدس می‌زنید - مشکلی پیش اومد.

چطور اتفاق افتاد؟ نمیدونم. اما یک شب بیرون کلاب هوددی نشسته بودم و سیگار می‌کشیدم، که دختری لبخند زد و به طرفم اومد. روی پاهای من نشست و دست‌هاش رو دورم حلقه کرد. می‌خندید و من رو می‌بوسید، و من نمی‌دونستم باید چیکار کنم.

یک‌مرتبه در پشت سرم باز شد و جنی اونجا بود.

‘فارست، وقتشه - “ وقتی من رو با دختر دید حرفش رو قطع کرد. بعد گفت: “اوه، نه! تو هم نه!’

پریدم بالا و دختره رو هل دادم و دور کردم. “جنی!” گفتم.

“نزدیکم نیا، فارست!” گفت. ‘شما مردها همه مثل همید! فقط نزدیکم نیا!’

اون شب دیگه با من حرف نزد. و صبح روز بعد به من گفت جای دیگه‌ای برای زندگی پیدا کنم.

من رفتم با موسی، یکی دیگه از افراد گروه زندگی کنم، و کمی بعد جنی رفت واشنگتن تا علیه جنگ صحبت و کار کنه. موسی آدرس رو برای من نوشت.

بنابراین، من هم برگشتم به واشنگتن.

اونجا مشکلات زیادی وجود داشت. همه جا پلیس بود و مردم فریاد میزدن و چیزهایی پرت می‌کردن.

و پلیس تعدادی از اونها رو با خودش می‌برد.

من رفتم تا آدرس جنی رو پیدا کنم، اما هیچ کس خونه نبود. بیشتر روز بیرون منتظر موندم. بعد، حدود ساعت نه، یک ماشین نزدیکی خونه متوقف شد و چند نفر پیاده شدن. و جنی اونجا بود!

من شروع به قدم زدن به سمتش کردم، اما اون برگشت و دور شد. بقیه - دو مرد و یک دختر - نمی‌دونستن چی بگن.

“چه مشکلی داره؟” از یکی از این دو تا مرد پرسیدم.

مرد گفت: “تازه از زندان بیرون اومده. قبل از اینکه بتونیم بیاریمش بیرون تمام شب اونجا بود.’

جنی حالا عقب ماشین بود، بنابراین رفتم و از پنجره باهاش صحبت کردم. احساسم رو بهش گفتم - به خاطر دختر پشیمون بودم و نمی‌خواستم بدون اون در گروه بنوازم. اون بی سر و صدا گوش داد، بعد در ماشین رو برام باز کرد و نشستیم و صحبت کردیم.

بقیه در مورد اتفاقی که قرار بود روز بعد بیفته صحبت می‌کردن. بعضی از سربازان آمریکایی قصد داشتن مدال‌های ویتنام‌شون رو دربیارن و در مقابل انبوه مردم بندازن دور.

یک‌مرتبه جنی گفت: “می‌دونستید فارست مدال گرفته؟”

بقیه ساکت شدن و به من نگاه کردن، بعد به جنی نگاه کردن.

صبح روز بعد، جنی وارد اتاق نشیمن شد. من کف خونه‌ی اونها خوابیده بودم. بیدارم کرد.

گفت: “فارست. می‌خوام کاری برای من انجام بدی.”

“چی؟” گفتم.

“می‌خوام امروز با ما بیای، و می‌خوام لباس ارتشت رو بپوشی. ‘

“چرا؟” پرسیدم.

“چون کاری می‌کنی که همه‌ی قتل‌ها در ویتنام متوقف بشن.”

می‌تونید حدس بزنید چه کاری باید انجام می‌دادم، نه؟ باید مدالم رو با دیگر سربازان آمریکایی می‌نداختم دور. اما چون مدال من مشهورتر از مدال بقیه بود، برای جنی و دوستانش اهمیت بیشتری داشت.

اما این مسئله من رو بیشتر به دردسر انداخت. آه، من مدالم رو دور انداختم، آره - اما به شخص واقعاً مهمی برخورد کرد! یکی از افراد رئیس‌جمهور! بنابراین من رو انداختن زندان.

چرا همیشه چنین اتفاقاتی برای من رخ میده؟

وقتی این اتفاق افتاد، من مدت زیادی در زندان نموندم، چون خیلی زود فهمیدن که من یک سفیه هستم، و من رو فرستادن بیمارستان مخصوص سفیهان. این پزشکان بیمارستان بودن که تصمیم گرفتن من رو بفرستن ناسا - اینجا مرکز فضایی در هوستون، تگزاس هست.

“تو دقیقاً شخصی هستی که اونها دنبالش می‌گردن!” پزشکان به من گفتن.

خیلی زود دلیلش رو فهمیدم! ناسا من رو با یک زن و یک میمون به سفری به فضا فرستاد! من، یک آدم فضایی! خیلی عجیب بود.

همه چیز به خاطر اون میمون بد پیش رفت. وقتی برمی‌گشتیم به جای اینکه در دریا فرود بیاییم، فضاپیما جایی در جنگل فرود اومد و چهار سال طول کشید تا افراد ناسا ما رو پیدا کنن! اما من و میمون خیلی زود دوستان خوبی شدیم. اسمش سو بود (بله، میدونم اسم دختره، اما اونها به اشتباه یک میمون نر فرستاده بودن و ناسا دوست نداشت این موضوع رو به روزنامه‌ها بگه). و در جنگل بود که من با سم درشت آشنا شدم - مردی که به من بازی شطرنج رو یاد داد. و این مهم بود، همونطور که بعداً خواهید دید.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

Into Space

Spring and summer went by, and I continued to play my harmonica with the group. It was my happiest time of all. But - you’ve guessed it - something went wrong.

How did it happen? I don’t know. But one night I was sitting outside the Hodaddy Club, smoking a cigarette, when a girl smiled and came up to me. She sat down across my legs and put her arms round me. She was laughing and kissing me, and I didn’t know what to do.

Suddenly, the door opened behind me, and there was Jenny.

‘Forrest, it’s time to -‘ She stopped when she saw me with the girl. Then she said, ‘Oh, no! Not you, too!’

I jumped up and pushed the girl away. ‘Jenny!’ I said.

‘Stay away from me, Forrest!’ she said. ‘You men are all the same! Just stay away from me!’

She didn’t speak to me again that night. And the next morning she told me to find another place to live.

I went to live with Moses, one of the other men in the group, and soon after that Jenny went to Washington to talk and work against the war. Moses wrote down the address for me.

So I went back to Washington, too.

There was a lot of trouble there. Police were everywhere, and people were shouting and throwing things.

And the police were taking some of them away.

I went to find Jenny’s address, but there was nobody at home. I waited outside for most of the day. Then, at about nine o’clock, a car stopped near the house and some people got out. And there she was!

I started to walk towards her, but she turned and walked away. The other people - two men and a girl - didn’t know what to say.

‘What’s wrong with her?’ I asked one of the two men.

‘She just got out of prison,’ he said. ‘She was there all night before we could get her out.’

Jenny was in the back of the car now, so I went over and talked to her through the window. I told her how I felt - I was sorry about the girl, and I didn’t want to play in the group without her. She listened quietly, then opened the car door for me to get in, and we sat and talked.

The others were talking about something that would happen the next day. Some American soldiers planned to take off their Vietnam medals and throw them away in front of the crowds of people.

Suddenly Jenny said, ‘Did you know that Forrest won a medal?’

The others went quiet and looked at me, then looked at Jenny.


Next morning, Jenny came into the living-room. I was sleeping on the floor of their house. She woke me up.

‘Forrest,’ she said. ‘I want you to do something for me.’

‘What?’ I said.

I want you to come with us today, and I want you to wear your army clothes.’

‘Why?’ I asked.

‘Because you’re going to do something to stop all the killing in Vietnam.’

You can guess what I had to do, can’t you? I had to throw away my medal with the other American soldiers. But because my medal was a more famous medal than theirs, it was more important to Jenny and her friends.

But it got me into more trouble. Oh, I threw my medal away, OK - but it hit somebody really important! One of the President’s men! So they threw me into prison.

Why do things like that always happen to me?


As it happened, I didn’t stay in prison long, because they soon realized that I was an idiot, and they put me in a special hospital for idiots. It was the doctors at the hospital who decided to send me to NASA - that’s the space centre at Houston, in Texas.

‘You’re just the kind of person that they’re looking for!’ the doctors told me.

I soon understood why! NASA sent me on a journey into space with a woman and an ape! Me, a spaceman! It was very strange.

All kinds of things went wrong because of that ape. Instead of coming down in the sea when we returned, the space ship came down in the jungle somewhere, and it was four years before the NASA people found us! But the ape and I were soon good friends. His name was Sue (yes, I know it’s a girl’s name, but they sent a male ape up by mistake, and NASA didn’t like to tell the newspapers that). And it was in the jungle that I met Big Sam - a man who taught me to play chess. And that was important, as you will see later.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.