سرفصل های مهم
اتوبوس به مقصد لاس وگاس
توضیح مختصر
فیلیپ مارلو یه مرد مست به اسم تری لنوکس رو تو خیابون میبینه و باهاش آشنا میشه. مرد هیچ پولی نداره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
اتوبوس به مقصد لاس وگاس
اولین باری که تری لنوکس رو دیدم، جلوی یه رستوران خیلی شیک، تو رولزرویس نشسته بود و خیلی مست بود. اون قیافه یه مرد جوون رو داشته، ولی موهاش مثل برف سفید بود. میتونستی با نگاه کردن به چشماش بفهمی که مسته؛ به غیر از اون، شبیه هر مرد جوون دیگهای بود که پول زیادی رو تو یه مکان خرج کرده که هدفش فقط گرفتن پولته.
یه زن کنارش بود. موهاش رنگ قرمز خیلی تیره بود و یه لبخند مصنوعی رو لباش داشت.
زن در حالی که سعی میکرد خوب به نظر برسه، گفت: “عزیزم، من یه فکر عالی دارم. چرا با تاکسی نمیریم خونهات و ماشین کوچولوت در نمیاریم. برای رانندگی به طرف ساحل شب خیلی خوبیه.”
مرد گفت: “خیلی متاسفم، ولی من دیگه اون ماشین رو ندارم. مجبور شدم بفروشمش.” اون خیلی واضح صحبت کرد.
“فروختیش، عزیزم؟ منظورت چیه؟” اون ازش دور شد، ولی صداش دورتر شد.
“من مجبور بودم. مجبور بودم بخورم.”
“آه، متوجهم.” حالا دیگه یه تیکه یخ هم توش ذوب نمیشد (سرد رفتار میکرد.)
درست همون موقع، انگار در ماشین خود به خود باز شد و مرد جوون از روی صندلی افتاد و نشست رو زمین. بنابراین من رفتم کنارشون و تو کارشون فضولی کردم، همچنین همیشه یک اشتباهه که تو کار آدمهای مست دخالت کنی. من بلندش کردم و روی پاهاش نگهش داشتم.
اون مودبانه گفت: “خیلی ممنونم.” به نظرم یه جور لهجه داشت.
اون با صدای خشک گفت: “وقتی مسته، خیلی انگلیسی میشه. ممنونم که گرفتینش.”
گفتم: “میذارمش پشت ماشین.”
“معذرت میخوام، آقا، ولی برای یه ملاقاتی دیرم شده.” اون با ماشین دور شد. اون اضافه کرد: “اون فقط یه سگ گمشده است. شاید بتونید یه خونه خوب براش پیدا کنید.” و بعد رفت. و مرد بغل من خوابش برده بود.
من بردمش به ماشینم. اون سنگین بود. وقتی رو صندلی میذاشتمش، بیدار شد و دوباره ازم تشکر کرد و دوباره به خواب رفت. اون مودبترین آدم مستی بود که تو عمرم دیده بودم. وقتی داشتم رانندگی میکردم، هر از چند گاهی بهش نگاه میکردم. روی سمت راست صورتش یه جای زخم بزرگ بود که دکترها روش کار کرده بودن. اونها تو کارشون شکست نخورده بودن ولی موفق هم نشده بودن.
من اون سالها، تو یه خونه در خیابان یوککا در منطقه لائورل کانیون زندگی میکردم. کرایه پایین بود، بخشی به علت اینکه صاحب خونه قولنامه نوشته شده نمیخواست و قسمتی هم به خاطر پلهها. اون داشت پیر میشد و پلهها براش زیاد بودن.
من به نحوی از پلهها بالا بردمش. داخل خونه، گذاشتمش روی کاناپه و گذاشتم که بخوابه. یک ساعت خوابید. وقتی بیدار شد به اطراف و به من نگاه کرد و میخواست بدونه که کجاست. بهش گفتم. گفت اسمش تری لنوکس و تو وستوود تنها زندگی میکنه. صداش یکنواخت بود. اون گفت میتونه یه فنجان قهوه بخوره.
وقتی قهوه رو براش آوردم از من پرسید که چرا اونجاست. بهش گفتم بیرون رستوران از حال رفته و دوست دخترش روند و رفت و اونو جا گذاشت. اون گفت نمیتونه ملامتش کنه.
پرسیدم: “انگلیسی هستی؟”
“یه بار اونجا زندگی کردم. اونجا به دنیا نیومدم.”
اون قهوه رو تموم کرد و من رسوندمش خونه. تو راه زیاد صحبت نکرد، به غیر از اینکه شرمنده بود. این جمله رو به طور اتوماتیکوار تکرار میکرد.
آپارتمانش کوچیک و خالی بود. اسباب و اثاثیهی کمی وجود داشت، ولی وسایل شخصی به هیچ وجه وجود نداشت. شبیه جایی نبود که کسی توش زندگی میکنه. اون یه نوشیدنی به من پیشنهاد داد. من گفتم نه. وقتی ترک کردم، اون دوباره تشکر کرد، ولی نه مثل این که به خاطرش از یه کوه بالا رفتم، یا نه مثل اینکه به هیچ وجه کاری براش نکردم. اون خجالتی ولی خیلی مودب بود. هر چیزی هم که نداشت حداقل ادب داشت.
وقتی داشتم به سمت خونه رانندگی میکردم، بهش فکر کردم. من باید قوی و خشن بودم، ولی این یکی منو آزار میداد. نمیدونستم چرا، مگر اینکه به خاطر موهای سفید و جای زخم و صدای واضحش باشه. هیچ دلیلی نداشت که دوباره ببینمش. اون فقط یه سگ گمشده بود، همانطور که زن گفته بود.
تقریبا یک ماه بعد بود که دوباره دیدمش، سه بلوک پایینتر از دفترم. یه ماشین پلیس وسط خیابون ایستاده بود و مرد توی ماشین به یه چیزی توی کرب زل زده بود. اون یک چیز، تری لنوکس بود یا چیزی که ازش باقی مونده بود. پیرهنش کثیف بود و از گردن باز بود. اون چهار یا پنج روز بود که اصلاح نکرده بود. رنگ پوستش پریده بود، به طوریکه جای زخم به سختی دیده میشد. واضح بود که چرا پلیس داره بهش نگاه میکنه، بنابراین سریع رفتم نزدیک و از بازوش گرفتم.
گفتم: “بلند شو و راه بیا. میتونی این کارو بکنی؟”
اون به من نگاه کرد و به آرومی سرش رو تکون داد. مطمئن نبودم که منو شناخته باشه. اون گفت: “فقط احساس تهی بودن میکنم.”
اون کمی تلاش کرد و گذاشت که کمکش کنم تا بیاد تو خیابون. یه تاکسی اونجا بود. درش رو باز کردم و سوارش کردم. ماشین پلیس کشید کنار. یه پلیس با موهای خاکستری ازم پرسید: “مسئله چیه؟”
من گفتم: “اون مست نیست. دوستمه.”
پلیس ناامیدانه گفت: “خوبه!” هنوز داشت تری رو نگاه میکرد. “رفیق، اسم دوستت چیه؟”
تری به آرومی گفت: “فیلیپ مارلو. اون تو خیابون یوککا در لائورل کانیون زندگی میکنه.
پلیس به هر دوی ما زل زد. اون داشت تصمیم میگرفت. کمی زمان برد. “خیلی خوب. حداقل از خیابون ببرش.” ماشین پلیس روند و رفت.
ما به جایی رفتیم که میتونستی همبرگر بخری و واقعاً بخوریش. من برای لینوکس یه دوبل برگر، یه بطری آبجو خریدم و بردمش خونم. یک ساعت بعد، اصلاح کرده و تمیز بود و دوباره مثل یه انسان به نظر میرسید. من دوتا نوشیدنی ملایم درست کردم و حرف زدیم و نوشیدیم.
گفتم: “عجب خوششانسیای بود که اسمم رو به یاد میاوردی!”
اون گفت: “نه فقط اون. من شماره تلفنت رو هم پیدا کردم.”
“پس چرا بهم زنگ نزدی؟ من تمام مدت این جا زندگی میکنم.”
“چرا باید بهت زحمت میدادم؟”
“به نظر میرسه که باید به یه نفر زحمت میدادی.”
اون گفت: “تقاضای کمک کردن آسون نیست. مخصوصا وقتی همش تقصیر خودته!” اون با یه لبخند خسته نگاه کرد. “شاید یکی از این روزها الکل رو ترک کنم. همه الکلیها همین حرف رو میزنن، مگه نه؟”
“تقریباً سه سال طول میکشه.”
“سه سال؟” اون شوکه شد.
اون برگشت و به ساعت نگاه کرد و موضوع رو عوض کرد. “من یه چمدون به ارزش ۲۰۰ دلار تو ایستگاه اتوبوس هالیوود دارم. میتونم در ازاش پول بگیرم. شاید نه 200 دلار ولی به اندازه پول بلیط اتوبوس به لاس وگاس و اونجا میتونم یه شغل پیدا کنم.”
من هیچ چیزی نگفتم.
“یه مردی که از تو ارتش خیلی خوب میشناختمش، اونجا یک کلوب داره. اسمش رندی استاره.”
حتماً تو چهرهام چیزی مشخص بود. اون ادامه داد: “بله، یه بخشی از اون گانگستره، ولی همه اونها هستن و یه بخش دیگهاش آدم بدی نیست.”
گفتم: “من میتونم کرایه اتوبوس و حتی کمی بیشتر بهت بدم.”
اون سرش رو تکون داد.
من توضیح دادم: “میخوام از دستت خلاص بشم. درباره تو احساسی بهم دست میده.”
اون به لیوانش نگاه کرد، “احساسی داری؟ ما فقط دو بار همدیگه رو دیدیم. چه نوع احساسی؟”
“یه نوع احساسی که بهم میگه دفعه بعدی که همدیگه رو دیدیم، تو رو تو یه مشکل بدتری میبینم و نمیتونم تو رو ازش در بیارم. نمیدونم چرا این احساس رو دارم، ولی دارم.”
اون به آرومی جای زخمش رو لمس کرد. “شاید به خاطر اینه. به گمونم باعث میشه مثل مشکل به نظر بیام. ولی من این رو با صداقت به دست آوردم.”
گفتم: “اون نیست. اینه. من یه کاراگاه خصوصیم و تو مشکلی هستی که من مجبور نیستم حلش کنم. ولی مشکل وجود داره. شاید اون دختر اون بار به خاطر این که مست بودی، نرفت. شاید به خاطر این بود که اون هم همین احساس رو داشت.”
اون یه لبخند ضعیف زد. “من یه زمانهایی باهاش ازدواج کرده بودم. اسمش هنوز لنوکسه. به خاطر پولش باهاش ازدواج کردم.” وقتی صورت من رو دید لبخندش از بین رفت. “میخوای بدونی که چرا ازش کمک نخواستم. تا حالا چیزی درباره غرور شنیدی؟”
“تو منو میکشی، لنوکس.”
“غرور من فرق داره. این غرور یه مرده که هیچ چیز دیگهای نداره. متاسفم اگه اذیتت میکنه.”
منو اذیت میکرد و خودش هم اذیتم میکرد، همچنین نمیتونستم دقیقاً بفهمم. چرا یه مرد باید قبل از اینکه چمدونش رو بفروشه، گرسنگی بکشه و تو خیابونها راه بره. قوانینش هر چی که بودن، اون باهاشون بازی میکرد.
من به ایستگاه اتوبوس رفتم و چمدونش رو براش گرفتم. وقتی برگشتم، اون گفت که به دوستش تو لاس وگاس زنگ زده. “اون ازم دل گرفته و ناراحت بود، برای این که قبلا بهش زنگ نزده بودم.”
گفتم: “یه غریبه باید بهت میکرد، “و صد دلار گذاشتم جلوش. “و چمدون رو هم با خودت ببر. شاید نیاز داشته باشی بعدها بفروشیش.”
اون گفت: “نمیخوامش. اگه دوستش داری، میتونی نگهش داری.”
اون لباسهاش رو عوض کرد و برای شام رفت بیرون. چیزی ننوشیده بود. بعد اون یه اتوبوس گرفت و رفت خونه در حالی که به این و اون فکر میکرد.
ساعت نه و نیم، تلفن زنگ زد و یه صدا شبیه اونی بود که قبلا شنیده بودم.
“آقای فیلیپ مارلو؟”
“خودمم.”
“آقای مارلو، سیلویا لنوکس هستم. ما یک ماه قبل یه شب به مدت چند لحظه همدیگه رو دیدیم. بعدها شنیدم که به قدری مهربون بودید که تری رو بردید خونتون.”
“بله بردمش.”
“کمی نگرانش بودم. به نظر هیچ کس نمیدونه اون کجاست.”
گفتم: “اون شب متوجه شدم چقدر نگرانید. داره با اتوبوس به لاس وگاس میره.”
“لاس وگاس؟” این خبر به نظر اون رو خوشحال کرد. “چقدر قشنگ. جاییه که ما با هم ازدواج کردیم.”
گفتم: “به نظرم اون فراموش کرده و گر نه یه جای دیگه میرفت.”
به جای اینکه قطع کنه، خندید. یه خنده زیبا بود. “شما همیشه با خانمها انقدر بیادبید؟”
“نمیدونم شما خانومید. مرد داشت تو خیابونها زندگی میکرد. اون هیچ پولی نداشت، هیچی. اگه واقعاً میخواستید، میتونستید پیداش کنید. اون، اون موقع هیچ چیزی از شما نمیخواست و به احتمال زیاد الان هم چیزی ازتون نمیخواد.
اون با خونسردی گفت: “این چیزیه که شما هیچ چیز دربارش نمیدونید، آقای مارلو. شب بخیر.”
البته حق کاملاً با اون بود و من کاملاً اشتباه میکردم. ولی اون موقعها حس نمیکردم دارم اشتباه میکنم. فقط عصبانی بودم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Bus to Las Vegas
The first time I saw Terry Lennox he was sitting in a Rolls-Royce in front of a fancy restaurant, and he was very drunk. He had a young man’s face but his hair was white as snow. You could see he was drunk by looking at his eyes; otherwise he looked like any young man who had been spending too much money in a place that was there to take your money.
There was a woman beside him. Her hair was a pretty dark red and she had a distant smile on her lips.
‘I have a wonderful idea, darling,’ the woman said, trying to be nice. ‘Why don’t we take a taxi to your place and get your little car out? It’s a wonderful night for a ride up the coast.’
The man said ‘Awfully sorry, but I don’t have it any more. Had to sell it.’ He spoke clearly.
‘Sold it, darling? What do you mean?’ She slid away from him, but her voice slid even further.
‘I had to. Had to eat.’
‘Oh, I see.’ A piece of ice wouldn’t have melted on her now.
Right then, the car door seemed to open itself and the young man fell off the seat and landed, sitting, on the ground. So I went over and stuck my nose in their business, although it’s always a mistake to interfere with people who are drunk. I picked him up and put him on his feet.
‘Thank you so much,’ he said politely. I thought I heard an accent.
‘He is so English when he’s drunk,’ she said in a hard voice. ‘Thanks for catching him.’
‘I’ll get him in the back of the car,’ I said.
‘Sorry, mister, but I’m late for an appointment.’ She started to drive off. ‘He’s just a lost dog,’ she added. ‘Perhaps you can find a good home for him.’ And then she was gone. And the guy was asleep in my arms.
I carried him to my car. He was heavy. As I put him in the front seat, he woke up and thanked me again, and went back to sleep. He was the politest drunk I’d ever met. While I drove, I looked at him once in a while. The right side of his face was one big scar that the doctors had worked on. They hadn’t failed but they hadn’t succeeded either.
I was living that year in a house on Yucca Avenue in the Laurel Canyon area. The rent was low, partly because the owner didn’t want a written agreement, and partly because of the steps. She was getting old and they were too steep for her.
I got him up them somehow. Inside, I put him on the sofa and let him go back to sleep. He slept for an hour. When he woke up, he looked around and at me, and wanted to know where he was. I told him. He said his name was Terry Lennox and that he lived in Westwood, alone. His voice was steady. He said he could handle a cup of coffee.
When I brought it, he asked me why he was here. I told him he had passed out outside a restaurant and his girl had driven off and left him. He said he couldn’t blame her.
‘You English,’ I asked.
‘I lived there once. I wasn’t born there.’
He finished the coffee and I drove him home. He didn’t say much on the way, except that he was sorry. He had probably said it so often that it was automatic.
His apartment was small and empty. There was a little furniture but no personal items at all. It didn’t look like a place where anybody lived. He offered me a drink. I said no. When I left, he thanked me again, but not as if I had climbed a mountain for him and not as if it was nothing at all. He was shy but very polite. Whatever he didn’t have, he had manners.
Driving home, I thought about him. I’m supposed to be tough but this one bothered me. I didn’t know why, unless it was the white hair and the scar and the clear voice. There was no reason I should see him again, though. He was just a lost dog, like the woman said.
It was a month later when I did see him again, about three blocks from my office. There was a police car stopped in the middle of the street, and the men inside were staring at something on the kerb. That something was Terry Lennox - or what was left of him. His shirt was dirty and open at the neck. He hadn’t shaved for four or five days. His skin was so pale that the scar hardly showed. It was obvious why the policemen were looking at him, so I went over there fast and took hold of his arm.
‘Stand up and walk,’ I said. ‘Can you do it?’
He looked at me and nodded slowly. I wasn’t even sure he recognized me. ‘I’m just a little empty,’ he said.
He made the effort and let me walk him to the street. There was a taxi there. I opened the back door and got him inside. The police car pulled up. A cop with grey hair asked me, ‘What have we got here?’
‘He’s not drunk,’ I said. ‘He’s a friend.’
‘That’s nice,’ the cop said sarcastically. He was still looking at Terry. ‘What’s your friend’s name, pal?’
‘Philip Marlowe,’ Terry said slowly. ‘He lives on Yucca Avenue in Laurel Canyon.’
The cop stared at us both. He was making a decision. It took him a little while. ‘OK. Get him off the street at least.’ The police car drove away.
We went to a place where you could get hamburgers that you could actually eat. I fed Lennox a couple and a bottle of beer and took him to my place. An hour later, he was shaved and clean, and he looked human again. I made two very mild drinks and we talked as we drank.
‘Lucky you remembered my name,’ I said.
‘Not only that,’ he said. ‘I looked up your phone number, too.’
‘So why didn’t you call? I live here all the time.’
‘Why should I bother you?’
‘Looks like you ought to have bothered someone.’
‘Asking for help isn’t easy,’ he said. ‘Especially when it’s all your own fault.’ He looked up with a tired smile. ‘Maybe I can stop drinking one of these days. They all say that, don’t they?’
‘It takes about three years.’
‘Three years?’ He looked shocked.
He turned and looked at the clock and changed the subject. ‘I have a suitcase worth two hundred dollars down at the Hollywood bus station. I could get money for it. Maybe not two hundred dollars, but enough for a bus ticket to Las Vegas, and I could get a job there.’
I didn’t say anything.
‘A man I knew well in the army runs a big club there. His name’s Randy Starr.’
Something must have shown on my face. ‘Yes,’ he continued, ‘he’s part gangster but they all are, and the other part of him isn’t bad.’
‘I can give you the bus fare and some extra,’ I said.
He shook his head.
‘I want you out of my hair,’ I explained. ‘I’ve got a feeling about you.’
‘You have,’ He looked down into his glass. ‘We’ve only met twice. What sort of feeling?’
‘A feeling that next time we meet, I’ll find you in worse trouble than I can get you out of. I don’t know why I have this feeling, but I do.’
He touched his scar gently. ‘Maybe it’s this. Makes me look like trouble, I suppose. But I got it honestly.’
‘It’s not that,’ I said. ‘It’s this. I’m a private detective and you’re a problem that I don’t have to solve. But the problem’s there. Maybe that girl didn’t drive away that time just because you were drunk. Maybe she had a feeling, too.’
He smiled faintly. ‘I was married to her once. Her name is still Lennox. I married her for her money.’ When he saw my face, his smile disappeared. ‘You’re wondering why I didn’t ask her for help. Did you ever hear of pride?’
‘You’re killing me, Lennox.’
‘My pride is different. It’s the pride of a man who has nothing else. Sorry if it bothers you.’
It bothered me and he bothered me, too, although I couldn’t understand exactly why. Any more than I knew why a man would starve and walk the streets before he’d sell a suitcase. Whatever his rules were, though, he played by them.
I went down to the bus station and got his suitcase for him. When I came back, he said he had called his pal in Las Vegas. ‘He was sore at me because I hadn’t called him before.’
‘It takes a stranger to help you,’ I said, and put a hundred dollars in front of him. ‘And take the suitcase with you. You might need to sell it later.’
‘I don’t want it,’ he said. ‘If you like, you can keep it for me.’
He changed his clothes and we went out for dinner. No drinks. Afterwards, he caught the bus and I drove home thinking about this and that.
At nine-thirty, the telephone rang and the voice that spoke was one I had heard once before.
‘Is this Mr Philip Marlowe?’
‘It is.’
‘This is Sylvia Lennox, Mr Marlowe. We met for a moment one night last month. I heard afterwards that you had been kind enough to take Terry home.’
‘I did that.’
‘I’ve been a little worried about him. Nobody seems to know where he is.’
‘I noticed how worried you were the other night,’ I said. ‘He’s on a bus to Las Vegas.’
‘Las Vegas?’ This news seemed to cheer her up. ‘How sweet of him. That’s where we were married.’
‘I guess he forgot that,’ I said, ‘or he would have gone somewhere else.’
Instead of hanging up, she laughed. It was a pretty laugh. ‘Are you always as rude as this to ladies?’
‘I don’t know that you are a lady. The man was living in the streets. He had no money, none at all. You could have found him if you’d really wanted to. He didn’t want anything from you then and he probably doesn’t want anything from you now.’
‘That,’ she said coolly, ‘is something you know nothing about, Mr Marlowe. Good-night.’
She was completely right, of course, and I was all wrong. But I didn’t feel wrong then. I just felt angry.