نوشیدنی یک مرد انگلیسی

مجموعه: فیلیپ مارلو - کارآگاه خصوصی / کتاب: خداحافظی بلند / فصل 2

نوشیدنی یک مرد انگلیسی

توضیح مختصر

تری لنوکس یه روز صبح زود به خونه مارلو اومد و ازش خواست تا اون رو به تیجوانا برسونه، برای اینکه زنش رو کشته.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

نوشیدنی یک مرد انگلیسی

سه روز قبل از کریسمس، من یک چک از بانک لاس وگاس به مبلغ ۱۰۰ دلار دریافت کردم. یه یادداشت کنارش بود. از من تشکر کرده بود و کریسمس رو تبریک گفته بود و گفته بود که امیدواره به زودی من رو ببینه. سورپرایز در آخر اومده بود. “سیلویا و من دوباره ازدواج کردیم. اون میگه به خاطر اینکه خواسته دوباره امتحان کنه از دستش عصبانی نباشی.” من بقیه داستان رو تو صفحه اجتماعی روزنامه خوندم.

“همه از خبر ازدواج عزیزان، سیلویا و تری لنوکس در لاس وگاس خوشحالن. سیلویا، البته، جوونترین دختر میلیونر هارلان پاتره. و پدر درباره ازدواج چه فکری می‌کنه؟ فقط میشه حدس زد. پاتر کسی هست که به هیچ وجه و هیچ وقت مصاحبه نمیکنه.”

خوب، من فکر کردم، اگه اون پولش رو میخواد، بذار بگیره. فقط دیگه نمی‌خواستم دوباره ببینمش. ولی می‌دونستم که میبینم- حتی اگه شده به خاطر چمدون.

ساعت پنج یک عصر نمناک مارچ بود که اومد داخل دفتر کوچیکم. او تغییر پیدا کرده بود: مسن‌تر، جدی‌تر ولی آروم‌تر شده بود. مثل مردی که یه درس خیلی سخت گرفته.

مثل اینکه همین ده دقیقه قبل منو دیده، گفت: “بیا بریم به یه بار ساکت و آروم. ما دست ندادیم. تقریباً هیچ وقت این کار رو نکردیم. مردهای انگلیسی مثل آمریکایی‌ها هر بار دست نمیدن، هر چند که اون انگلیسی نبود، ولی مثل اونها رفتار می‌کرد.

ما رفتیم به بار ویکتور. تو راه من یه چیز احمقانه درباره زندگی جدیدش گفتم و اون گفت اگه خوشحال نبود، حداقل پولدار بود. و گفت که این روزها هیچ مشکلی با نوشیدن نداشت.

گفتم: “شاید هیچ وقت واقعاً مست نبودی.”

ما تو بار جین و لیمو خوردیم، نوشیدنی یه مرد انگلیسی. لنوکس گفت اونها اینجا، روش صحیح درست کردنش رو بلد نیستن. من به صحبت کردن درباره نوشیدنی‌ها علاقه نداشتنم، بنابراین ازش درباره رفیقش تو لاس وگاس سوال کردم. گفتم، تو خیابون من، استار به عنوان یه مشتری خشن و سخت شناخته میشه.

“رندی؟ اون تو لاس وگاس یه تاجر صاف و ساده است. باید طوری برنامه‌ریزی کنی که دفعه بعد که اونجایی، ببینیش. اون رفیقت میشه.”

“زیاد محتمل به نظر نمیاد. من گنگسترها رو دوست ندارم.”

“این فقط یک کلمه است، مارلو. ما همچین دنیایی داریم. جنگ‌ها بهمون دادنش و ما هم نگهش می‌داریم. من و رندی و یه نفر دیگه یه بار با هم تو یه خطر کوچولو بودیم. برای سه تایی ما متفاوته.”

“پس چرا وقتی به کمک نیاز داشتی ازش کمک نخواستی؟”

اون نوشیدنیش رو تمام کرد و اشاره کرد و یکی دیگه خواست. “برای اینکه اون نمی‌تونسترد کنه. من نمی‌خواستم ازش تقاضا کنم.”

“تو از یه غریبه تقاضا کردی.”

اون درست تو چشمای من نگاه کرد. “غریبه‌ها می‌تونن وانمود کنن که چیزی نشنیدن و به راهشون ادامه بدن.

وقتی اون نوشیدنیش دومش رو تموم کرد، من رو رسوند به دفترم.

از اون موقع به بعد، عادتش شده بود که حوالی ساعت ۵ سر بزنه. معمولاً به بار ویکتور می‌رفتیم. نمی‌تونستم بفهمم که چرا به جای بودن تو خونه بزرگِ گرون‌قیمتش از بودن با من لذت میبره. یه بار ازش در این باره سوال کردم.

وقتی جین و لیموی معمولش رو می‌خورد، گفت: “چیزی تو اون خونه برای من نیست.”

“من باید این حرفت رو متوجه بشم؟”

“یه فیلم بزرگ بدون داستان، همونطور که تو حرفه‌ی سینما میگن. سیلویا به حد کافی خوشحال هست. ولی نه با من. در محیط ما، این خیلی مهم نیست. میدونی که، پولدارها واقعاً اوقات خوشی ندارن. اونها هیچ وقت چیزی رو خیلی زیاد نمی‌خوان، به غیر از شاید زن یه نفر دیگه رو و این در مقایسه با پرده خواستن زن قصاب برای اتاق نشیمنش، یک تمایل کم رنگ هست. بیشتر اوقات، وقتم رو تلف می‌کنم. کمی تنیس بازی می‌کنم، کمی شنا می‌کنم.”

بهش گفتم قرار نیست اینطوری باشه. اون گفت حتماً من دلم میخواد بدونم که چرا سیلویا اون رو میخواد؛ نه اینکه چرا اون میخواد اونجا باشه!

گفتم: “تو می‌خوای خدمتکار داشته باشی و یه زنگ داشته باشی که بزنی و بیان.”

اون فقط لبخند زد. “میتونه اینطور باشه. من یتیم بزرگ شدم بدون هیچ پولی.”

به این فکر می‌کردم که وقتی مست و گرسنه و درب و داغون و مغروره بیشتر دوستش دارم. اون شب، اگه ازش میخواستم داستان زندگیش رو برام تعریف میکرد. اگه ازش میخواستم و اگه اون تعریف می‌کرد، شاید میشد چند تا زندگی رو نجات داد. میشد.

آخرین باری که با هم خوردیم، می بود. زودتر از وقت معمول بود و بار تقریباً خالی بود.

اون گفت: “من تو این ساعت‌ها بارها رو بیشتر دوست دارم. دوست دارم مرد رو که داره اولین نوشیدنی عصر رو درست میکنه تماشا کنم. دوست دارم به آرومی طعمش رو بچشم. الکل شبیه عشقه. اولین بوسه مثل جادو می‌مونه.”

بعد شروع به صحبت درباره زنش کرد. “برای سیلویا ناراحتم. اون خیلی بده، ولی من فکر می‌کنم دوستش دارم. یه روز، اون به یه نفر احتیاج پیدا میکنه و هیچ کسی رو پیدا نمی‌کنه. و من به احتمال زیاد ازش یه آشفته بازار می‌سازم.”

پرسیدم: “این دیگه چیه؟”

“اون ترسیده. نمیدونم از چی. شاید از پدرش. اون مرد سردیه. اون حتی دخترشو دوست نداره. اگه خیلی زیاد اذیتش کنه، ممکنه اتفاقی براش بیفته.”

من به این نکته اشاره کردم که: “تو شوهرشی.”

“به طور رسمی. چیزی بیشتر از این نیست.”

نمی‌تونستم به این حرف‌ها گوش بدم. بلند شدم و کمی پول انداختم روی میز. “تو زیاد حرف میزنی و همش درباره خودت. بعداً میبینمت،” اومدم بیرون.

ده دقیقه بعد پشیمون شدم ، ولی ده دقیقه بعد یه جای دیگه بودم. دوباره تا یک ماه بعد ندیدمش. وقتی دیدمش، صبح خیلی زود بود. زنگ در منو از خواب بیدار کرد. اونجا ایستاده بود و خیلی داغون بود به نظر می‌رسید. و تو دستش یه تفنگ داشت.

تفنگ رو به طرف من نشونه نگرفته بود؛ فقط تو دستش نگهش داشته بود.

“تو منو با ماشین به تیجوانا میرسونی، تا اونجا سوار هواپیمای ساعت 10:15 بشم. پاسپورت دارم ولی، وسیله نقلیه ندارم. بهت ۵۰۰ دلار میدم تا منو برسونی اونجا.”

من جلوی در ایستادم و کنار نکشیدم تا بیاد داخل. من پرسیدم: “ نظرت درباره ۵۰۰ دلار و یه تفنگ چیه؟”

اون بهش نگاه کرد و بعد انداختش تو جیبش.

گفتم: “بیا تو”، اون اومد تو و افتاد روی یه صندلی.

اون گفت: “برام مشکلی پیش اومده.”

“قراره روز زیبایی بشه. همچنین روز با حالی. آره، حدس زده بودم تو دردسر افتادی. بیا بعد از قهوه دربارش حرف بزنیم. من باید همیشه صبح‌ها قهوه بخورم.”

اون پشت سرم اومد آشپزخونه. من یه نوشیدنی بزرگ براش از تو بطری توی کابینت ریختم. اما برای باید از دو دستش استفاده می‌کرد تا لیوان رو ببره دهنش.

اون با یه صدای خیلی ضعیف گفت: “تمام شب رو نخوابیدم.”

من یه نوشیدنی دیگه براش ریختم و اون این بار با یک دست خوردش. وقتی تمومش کرد، قهوه آماده بود.

من رو به روش نشستم. یهو، سرش افتاد رو میز و شروع به گریه کرد. به نظرم اصلاً متوجه نشده بود که من تفنگ رو از تو جیبش برداشتم. بوش کردم. ازش شلیک نشده بود.

سرش رو بلند کرد و گفت: “به کسی شلیک نکردم.”

من دستمو بالا گرفتم. “یه دقیقه صبر کن. اینطوریه. اگه میخوای کمکت کنم، مراقب باش که چی بهم میگی. نمیتونی درباره‌ی جرمی که مرتکب شدی، یا جرمی که خبر داری کس دیگه‌ای مرتکب شده، چیزی بهم بگی. اگه می‌خوای برسونمت تیجوانا نباید چیزی بگی.”

اون برای اولین بار از وقتی که اومده بود تو، مستقیم به من نگاه کرد. “گفتم تو دردسر افتادم.”

“شنیدم. دلم نمی‌خواد بدونم چه نوعی از دردسر. بحث قانونه. من نباید بدونم.”

اون گفت: “میتونم کاری کنم که منو برسونی، با تفنگ.”

من پوزخند زدم و تفنگ رو به اون طرف میز هل دادم. اون بهش دست نزد. “من آدمی هستم که گاهی اوقات سر و کارم با تفنگه. اگه سعی کنم به پلیس بگم خیلی ترسیده بودم، و مجبور شدم کاری رو که بهم می‌گی رو انجام بدم، احمق به نظر می‌رسم.”

اون گفت: “گوش کن، اونها حتی تا ظهر به اتاق خواب نگاه نمی‌کنن. اون اونجا نخواهد بود. تخت‌خواب تمیز و مرتب خواهد بود، بنابراین اونها تو خونه‌ی مهمون دنبالش میگردن. خدمتکارها همیشه می‌دونن قضیه چیه.”

گفتم: “و وقتی دیدنش، فکر میکنن مسته، درسته؟ و این هم پایان داستان خواهد بود. این تمام چیزیه که می‌خوام بشنوم. تو از تمام این چیزها خسته شدی و فکر کردی بهتره یه مدت دور باشی.”

لنوکس به یاد آورد و گفت: “دیشب به پدرش زنگ زدم. بهش گفتم دارم میرم.”

“اون چی گفت؟”

“اون متاسف بود. اون برام آرزوی خوش‌شانسی کرد. آه، بله، همچنین از من پرسید که به پول نیاز دارم یا نه. این تمام چیزیه که بهش فکر میکنه.”

یهو پرسیدم: “تا حالا اونو با یه مرد تو خونه‌ی مهمون دیدی؟”

اون متعجب شد. “هیچ وقت سعی نکردم.”

“خیلی خوب، پس همینه که هست. تو امروز صبح اومدی پیش من و ازم خواستی که به تیجوانا برسونمت. دیگه نمی‌تونستی زندگی با اون رو تحمل کنی. این که کجا داشتی میرفتی به من ربطی نداشت. ما دوست هستیم و من کاری رو کردم که ازم خواسته بودی.”

“چطوره؟” اون امیدوارانه بهم نگاه کرد.

“بستگی به شنونده داره.”

اون گفت: “متاسفم.”

آدمای شبیه تو، همیشه متاسفن و همیشه دیر می‌کنن. من هنوز هم اون چمدونت رو دارم. تو به بار و بندیل نیاز داری. اینطور بهتر به نظر میرسه.” از جایی که نگهش می‌داشتم آوردمش و چیزهایی توش گذاشتم. چیزهایی که استفاده نشدن و چیزهایی که علامت و مارک نداشتن. بعد ماشین رو در آوردم، در رو قفل کردم و رفتیم.

تو راه حرف زیادی برای گفتن به همدیگه نداشتیم. آدم‌های لب مرز هم چیزی برای گفتن بهمون نداشتن. وقتی به فرودگاه رسیدیم، هواپیما اونجا بود ولی هیچکس عجله نداشت.

تری رفت که بلیطش رو بگیره و برگشت. فقط چند نفر دیگه با ما بودن که منتظر بودن.

اون گفت: “خیلی خوب، من آماده‌ام. اینجا جاییه که می‌خوام ازت خداحافظی کنم.”

با هم دست دادیم. اون خسته به نظر می‌رسید، خیلی خسته.

اون گفت: “بهت مدیونم، ولی تو به من مدیون نیستی. ما چند بار با هم نوشیدیم و من درباره خودم زیاد حرف زدم. پونصد دلار تو شیشه قهوه برات گذاشتم.”

“ای کاش این کار رو نمی‌کردی.”

“من همیشه نصف پولی که داشتم رو خرج نمی‌کردم.”

“موفق باشی، تری. برو سوار هواپیما شو. می‌دونم که اونو نکشتی.”

اون به من زل زد. روش رو برگردوند بعد دوباره برگشت و نگاه کرد.

اون به آرومی گفت: “متاسفم، در این باره اشتباه می‌کنی. من به آرومی به طرف هواپیما میرم. تو زمان زیادی داری که جلوم رو بگیری.”

اون رفت. من تماشاش کردم. اون از در رد شد. حالا بیرون بود. اونجا ایستاد و به طرف من نگاه کرد. اون دست تکون نداد. من هم دست تکون ندادم. بعد از پله‌های هواپیما بالا رفت. موتورها شروع به کار کردن و اون پرنده بزرگ نقره‌ای شروع به دور شدن کرد. ابری از گرد و غبار پشت سرش بالا اومد. من تماشا کردم که به آرومی بالا آمد و در آسمون آبی ناپدید شد و به طرف جنوب رفت. برگشتم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

An Englishman’s Drink

Three days before Christmas, I got a cheque on a Las Vegas bank for one hundred dollars. A note came with it. He thanked me, wished me a Merry Christmas, and said he hoped to see me soon. The surprise came at the end. ‘Sylvia and I were married again. She says not to be angry with her for wanting to try again.’ I read the rest of the story on the society page of the newspaper.

‘All are happy with the news that Sylvia and Terry Lennox have remarried at Las Vegas, the darlings. Sylvia is, of course, the youngest daughter of millionaire Harlan Potter. And what does Daddy think of the marriage? One can only guess. Potter is one person who never, ever, gives interviews.’

Well, I thought, if he wants her money, let him take it. I just didn’t want to see him again. But I knew I would - if only because of the suitcase.

It was five o’clock on a wet March evening when he walked into my little office. He looked changed: older, more serious, but calmer, too. Like a man who had learned a hard lesson.

‘Let’s go to some quiet bar,’ he said, as if he had seen me ten minutes before. We didn’t shake hands. We almost never did. Englishmen don’t shake hands all the time like Americans do and, although he wasn’t English, he had their manners.

We went to Victor’s. On the way, I said something stupid about his new life and he said that if he wasn’t happy, at least he was rich. And he said that he wasn’t having any trouble at all handling his drinking these days.

‘Perhaps you were never really drunk,’ I said.

At the bar we drank gin and lime, an Englishman’s drink. Lennox said they didn’t know the right way to make them here. I wasn’t interested in talking about drinks, so I asked him about his pal in Las Vegas. Down my street, I said, Starr was known as a tough customer.

‘Randy? In Las Vegas, he’s a straight businessman. You should drop in and see him next time you’re there. He’ll be your pal.’

‘Not too likely. I don’t like gangsters.’

‘That’s just a word, Marlowe. We have that kind of world. The wars gave it to us and we’re going to keep it. Randy and I and another guy were all in a little danger once together. It’s different for the three of us.’

‘So why didn’t you ask him for help when you needed it?’

He finished his drink and signalled for another. ‘Because he couldn’t refuse. I didn’t want to beg from him.’

‘You begged from a stranger.’

He looked me straight in the eye. ‘Strangers can keep going and pretend not to hear.’

When he finished the second drink, he drove me back to the office.

From then on, it became his habit to drop in around five o’clock. We usually went to Victor’s. I didn’t understand why he enjoyed being with me instead of being in his big expensive house. I asked him about that once.

‘Nothing for me at the house,’ he said, drinking his usual gin and lime.

‘Am I supposed to understand that?’

‘A big film with no story, as they say in the film business. Sylvia is happy enough. But not with me. In our circle, that’s not too important. You see, the rich don’t really have a good time. They never want anything very much except maybe someone else’s wife, and that’s a pale desire compared with the way a butcher’s wife wants new curtains for the living room. Mostly, I just kill time. A little tennis, a little swimming.’

I told him it didn’t have to be the way it was. He said I should wonder why she wanted him, not why he wanted to be there.

‘You like having servants and bells to ring,’ I said.

He just smiled. ‘Could be. I grew up as an orphan with no money.’

I began thinking I liked him better drunk, hungry and beaten and proud. That night, he would have told me the story of his life if I’d asked him. If I had asked, and if he had told me, it might have saved a couple of lives. It might have.

The last time we had drinks together was in May. It was earlier than usual and the bar was nearly empty.

‘I like bars at this hour,’ he said. ‘I like to watch the man fix the first one of the evening. I like to taste it slowly. Alcohol is like love. The first kiss is magic.’

Then he started talking about her. ‘I feel sorry for Sylvia. She’s so terrible, but I think I like her. One day, she’ll need someone, and no one else will be there. And I’ll probably make a mess of it.’

‘What’s this about,’ I asked.

‘She’s scared. I don’t know of what. Maybe her father. He’s a cold man. He doesn’t even like her. If she annoys him too much, something might happen to her.’

‘You’re her husband,’ I pointed out.

‘Officially. Nothing more.’

‘I couldn’t listen to this. I stood up and dropped some money on the table. ‘You talk too much, and it’s always about you. See you later,’ I walked out.

Ten minutes later I was sorry, but ten minutes later I was somewhere else. I didn’t see him again for a month. When I did, it was early in the morning. The doorbell woke me up. He was standing there, looking like hell. And he had a gun in his hand.

The gun wasn’t pointed at me; he was just holding it.

‘You’re driving me to Tijuana to get a plane at ten-fifteen. I have a passport but I don’t have transportation. I’ll pay you five hundred dollars for the ride.’

I stood in the door and didn’t move to let him in. ‘How about five hundred dollars plus the gun,’ I asked.

He looked at it and then dropped it in his pocket.

‘Come on in,’ I said, and he came in and fell into a chair.

‘I’m in trouble,’ he said.

‘It’s going to be a beautiful day. Cool, too. Yeah, I guessed you were in trouble. Let’s talk about it after coffee. I always need my morning coffee.’

He followed me into the kitchen. I poured him a big drink from a bottle off the shelf. He had to use two hands to get it to his mouth.

‘Didn’t sleep at all last night,’ he said weakly.

I poured him another drink and he drank this one with one hand. When he finished it, the coffee was ready.

I sat down across from him. Without warning, his head came down on the table and he was crying. He didn’t seem to notice when I took the gun from his pocket. I smelled it. It hadn’t been fired.

He lifted his head and said ‘I didn’t shoot anybody.’

I held up my hand. ‘Wait a minute. It’s like this. Be very careful what you tell me if you want me to help you. I can’t be told about a crime you’ve committed, or a crime you know has been committed. Not if you want me to drive you to Tijuana.’

He looked straight at me for the first time since he had come in. ‘I said I was in trouble.’

‘I heard you. I don’t want to know what kind of trouble. It’s a matter of law. I can’t know.’

‘I could make you drive me - With the gun,’ he said.

I grinned and pushed the gun across the table. He didn’t touch it. ‘I’m a man who sometimes has business with guns. I’d look stupid trying to tell the police I was so scared I had to do what you told me to.’

‘Listen,’ he said, ‘they won’t even look in the bedroom until midday. She won’t be there. The bed will be too neat, so they’ll look in the guest house. Servants always know what goes on.’

‘And when they see her,’ I said, ‘they’ll think she’s drunk, right? And that’s the end of the story. That’s all I want to hear. You’re sick of it all; you’ve been thinking of leaving for some time.’

‘I called her father last night,’ Lennox said, remembering. ‘I told him I was leaving.’

‘What did he say?’

‘He was sorry. He wished me luck. Oh yes, he also asked me if I needed money. That’s all he ever thinks about.’

‘Did you ever see her with a man in the guest house,’ I asked suddenly.

He looked surprised. ‘I never even tried.’

‘OK, so this is how it is. You came to me this morning and wanted a ride to Tijuana. You couldn’t bear life with her anymore. Where you went was none of my business. We are friends and I did what you asked me.’

‘How does it sound?’ He looked at me hopefully.

‘Depends on who’s listening.’

‘I’m sorry,’ he said.

‘Your type’s always sorry, and always too late. I’ve still got that suitcase of yours. You need luggage. It’ll look better.’ I got it from where I’d kept it and put some things in it. Nothing used, nothing marked. Then I got the car out, locked up, and we left.

We didn’t have much to say to each other on the way down. The border people had nothing to say to us either. When we reached the airport, the plane was there but no one was hurrying.

Terry went to get his ticket and came back. There were only a few people waiting with us.

‘OK, I’m ready,’ he said. ‘This is where I say goodbye.’

We shook hands. He looked tired, very tired.

‘I owe you,’ he said, ‘but you don’t owe me. We had a few drinks together and I talked too much about me. I left a five-hundred-dollar bill in your coffee jar.’

‘I wish you hadn’t.’

‘I’ll never spend half of what I have.’

‘Good luck, Terry. Go, get on the plane. I know you didn’t kill her.’

He stared at me. He turned away, then looked back.

‘I’m sorry,’ he said quietly, ‘you’re wrong about that. I’m going to walk slowly to the plane. You have plenty of time to stop me.’

He walked. I watched him. He went through a door. He was outside now. He stopped there and looked towards me. He didn’t wave. Neither did I. Then he went up the steps into the aircraft. The engines started and that big silver bird began to roll away. The dust rose in clouds behind it. I watched it lift slowly into the air and disappear into the blue sky, going south. Then I left.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.