یک تله کوچک

مجموعه: فیلیپ مارلو - کارآگاه خصوصی / کتاب: خداحافظی بلند / فصل 11

یک تله کوچک

توضیح مختصر

مارلو میفهمه که لنوکس نمرده و با کمک دوست‌هاش یه زندگی جدید با یه نام جدید شروع کرده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

یک تله کوچک

من گوشی رو قطع کردم و دوش گرفتم و اصلاح کردم. سریع لباس‌هام رو پوشیدم برای اینکه میدونستم زمان زیادی ندارم. وقتی زمانم تموم شد، داشتم کفش‌هام رو می‌بستم.

برنی اولز وقتی تلفن رو برداشتم، گفت: “سلام، مارلو. بیا اینجا و عذاب بکش.”

این بار متفاوت بود. این یک خودکشی دیگه بود، ولی واقعی بود. اونها از وجود من زیاد خوشحال نبودن، ولی چیزی نبود که بخوان من رو باهاش تهدید کنن. هرناندز به داستان من گوش کرد و این بار هیچ پیشنهادی درباره اینکه حرف دیگه‌ای برای گفتن دارم یا نه نداشت. اعتراف‌نامه کامل ایلین وید اونجا بود ولی دادستان مرکزی اعتراف‌نامه رو نمی‌خواست، برای اینکه اون‌ اعتراف‌نامه دیگه درباره قتل لنوکس رو از قبل باور کرده بود. از طرف دیگه، دفتر کلانتر اعتراف‌نامه رو دوست داشت. برای این که از دادستان مرکزی خوششون نمیومد.

دکتر لورینگ پیداش شد برای اینکه ایلین بیمار اون بود و خودش رو با داروهای اون کشته بود. ما از دیدن هم خوشحال نبودیم. بعد از اینکه دکتر رفت، به من گفته شد که من هم میتونم برم. اولز من رو از داخل یک اتاق دیگه برد بیرون. اون به مقداری کاغذ روی میز اشاره کرد. “کپی‌های اعتراف‌نامه. اگه یه نفر یکی از اونها رو برداره، خیلی بد میشه. دادستان کل نمی‌خواد این موضوع رو عمومی کنه.”

بعد، اون رفت بیرون به راهرو تا کمی هوا بخوره و من رو تنها گذاشت. اون یک دقیقه بعد برگشت.

وقتی رفتیم بیرون زیر نور آفتاب، ازش پرسیدم: “تو دادستان‌ کل رو دوست نداری، مگه نه، برنی؟”

اولز لبخند زد. “من همه رو دوست دارم. من حتی تو رو هم دوست دارم. هر چند همه دوستت ندارن و فکر می‌کنم، حداقل در چند روز آینده مردم دوستت خواهند داشت. امیدوارم هنوز همراهت تفنگ داشته باشی.”

گفتم: “دارم، ولی همیشه به درد نمیخوره. روزنامه‌ها نوشته بودن ویلی ماگون شبی که فرستادنش بیمارستان دو تا تفنگ داشته.”

گفت: “درسته. به یاد آوردنش فکر خوبی نیست.”

وقتی رسیدم خونه، با مورگان، خبرنگاری که سری قبل من رو از پاسگاه به خونه رسونده بود، تماس گرفتم. ما یک مکالمه طولانی داشتیم. اون سعی می‌کرد منو قانع کنه که این کار رو نکنم ولی نتونست موفق بشه، و اون یک خبرنگار بود و دنبال داستان میگشت. با این حال بهم هشدار داد.

“وقتی ما این اعتراف‌نامه رو چاپ کنیم، تو مشهورترین شخص این شهر میشی. دادستان‌ کل دیر یا زود می‌فهمه این از کجا اومده. پاتر خیلی عصبانی میشه و ممکنه با شخصیت بودن رو فراموش کنه. و مندی هم عصبانی میشه، برای این که بهت گفته بود این موضوع رو فراموش کنی و مندی حتی تظاهر به به باشخصیت بودن هم نمیکنه.”

تمام این حرف‌ها حقیقت داشتن و توصیه‌ی اون، توصیه‌ی خوبی بود.

گفتم: “چاپش کن، مورگان” و کل نامه رو از روی کپی که از دفتر کلانتر برداشته بودم براش خوندم.

روز بعد در صفحه اول روزنامه چاپ شد. دادستان کل گفت اینها همه دروغه، ولی روزنامه خوب به فروش رفت.

برنی اولز اومد خونه‌ من و دوباره اوقات سختی با هم داشتیم. اون تعجب می‌کرد که چرا با وجود چیزهایی که در مورد ایلین وید می‌دونستم، باهاش تماس نگرفتم. اون گفت شاید من می‌خواستم اون بمیره. گفتم من فقط می‌خواستم برگرده و یه نگاهی به بلاهایی که سر دو تا مرد خوب آورده، بندازه.

“تو فکر می‌کنی یه میمون باهوشی، مگه نه، مارلو؟”

“میخوای چی بگم؟”

“هیچی. دیگه خیلی دیره. مردای مزخرف میان سراغت. و خیلی زود هم میان. کاملاً واضح و مشخص و بده.

“اصلاً تو چرا اینجایی، برنی؟ ما یه زمان‌هایی با هم دوست بودیم ولی تو واقعا نمی‌تونی با یه پلیس دوست باشی، میتونی؟ یه آدم سرسخت پیری مثل تو نمیتونه.”

اون آبجوش رو تموم کرد و رفت. روز رو با گوش دادن به چند تا آهنگ خوب تو رادیو گذروندم.

روز بعد دادستان کل یک بیانیه‌ی کامل داده بود و به روزنامه مورگان حمله کرده بود و حرف‌های خوب زیادی درباره خانم وید بیچاره زده بود، با این حال روزنامه به موقعیتش چسبیده بود و فروش خوبی داشت. من به دفترم رفتم و هیچ کار به خصوصی انجام ندادم، نه کاری که بخوام به یاد بیارم تا اینکه روز کاری به پایان رسید.

من سر راهم به خونه، تو یه رستورانی غذا خوردم. از خیابان لوکاست که مثل همیشه خلوت بود، گذشتم. پارک کردم و تمام پله‌های خونه رو بالا رفتم. می‌خواستم در خونه رو باز کنم، ولی از قبل چند اینچ باز شده بود.

یه صدای آشنا گفت: “بیا تو، بی‌ارزش. به خونه خوش اومدی.”

اگه همون لحظه تفنگم رو در می‌آوردم، تونستم بهش شلیک کنم. ولی یک مدت طولانی بی‌حرکت ایستادم و یه نفر از توی بوته‌ها بیرون پرید و من رو هل داد داخل خونه خودم.

مندی یه کت و شلوار گرون‌قیمت دیگه پوشیده بود و همون لبخند کثیف رو لبش بود. هر چند که اول ندیدمش، برای این که داشتم به مرد دیگه‌ای که تو کنج اتاق نشیمنم نشسته بود، نگاه می‌کردم. اون یه تفنگ کنار زانوهاش داشت و پوستش طوری از آفتاب سوخته بود که تو نور نیمه تاریک خونه به هیچ وجه نمیتونستم قیافه‌اش رو ببینم.

مندی می‌خواست حواسم به اون باشه. مردی که هلم داده بود، با زدن رو بازوم این مسأله رو بهم یادآوری کرد. دردش فوری ناپدید شد، ولی ماهیچه‌ی بازوم هم همراهش از کار افتاد. بهش نگاه کردم. اون یه مکزیکی درشت هیکل بود. قوی و زمخت بود.

هیچ آدم زمختی، زمخت‌تر از یه مکزیکی زمخت وجود نداره، همچنان که مهربون‌تر از یه مکزیکی مهربون وجود نداره، و یا صادق‌تر از یه مکزیکی صادق، و یا مهم‌تر از همه اینها، ناراحت‌تر از یه مکزیکی ناراحت، این مرد، یکی از قوی‌ترین‌هاش بود. دیگه پر زورتر از اینش نمی‌تونست سراغم بیاد.

مندی روبروم ایستاد. من به تفنگی که توی دست راستش بود خیلی علاقه داشتم و از قرار تفنگ هم به من علاقه داشت.

“تو گوش نکردی، بی‌ارزش.” اون با تفنگ منو زد. درد گرفت.

از اینکه دهنم هنوز کار میکنه متعجب بودم، و گفتم: “نباید خودت این کار رو انجام میدادی. باید چند نفر داشته باشی که این کار رو برات انجام بدن. مثل همون بلایی که سر ویلی موگان آوردی.”

اون دوباره لبخند زد. “نه، مارلو اون یه مسئله کاری بود. اون سعی کرد به من فشار بیاره. اون، اون ماشین بزرگ رو با پول من خرید و بعد سعی کرد بهم فشار بیاره. تو، مارلو، یه مسئله‌ی شخصی هستی. تو باعث شدی من از لحاظ حرفه‌ای خجالت زده بشم. نمیتونم بهت اجازه بدم این کارو بکنی.”

من سرمو تکون دادم. “مسئله بیشتر از ایناست. چی شده؟ دوستت، لنوکس بی‌گناه بود ولی تو حتی انگشتت رو هم تکون ندادی که این مسئله رو ثابت کنی و بعد من اومدم و کاری رو که تو باید می‌کردی و انجام دادم. اون زندگی تو رو نجات داده بود و تو هیچ کاری نکردی. برای اینکه تو یه دوست نیستی، و آدم بزرگی هم نیستی، تو فقط یه پسر بچه پر سر و صدایی که نمیتونه به هیچ کسی غیر از خودش فکر کنه.”

صورتش یخ بست و تفنگ رو بلند کرد که دوباره منو بزنه. من هیچ فکر و نقشه‌ای نداشتم. فقط از کتک خوردن خسته شده بودم. محکم زدم تو شکمش. وقتی افتاد دوباره با زانوم زدمش. بعد منتظر موندم تا بهم شلیک کنه و هیچ اتفاقی نیفتاد. اطراف رو نگاه کردم. مرد زمخت و خشن کنار در ایستاده بود و تماشا میکرد. اون حتی به خودش زحمت نداد به مندی که حال رو زمین دراز کشیده بود و نفس نفس میزد، نگاه کنه.

در آخر مرد روی صندلی تکون خورد. بلند شد و تفنگش رو کنار گذاشت و خندید. “نکشش، مارلو، زنده می‌خوایمش.”

همون لحظه بود که برنی اولز سوت‌زنان اومد تو.

“سلام، مارلو. تو صورتت رو بریدی.” اون به من مندی که هنوز روی زمین بود، اشاره کرد. اون به مردی که میخندید، دستور داد: “این مرد نازک نارنجی رو از اینجا ببرید بیرون.”

من گفتم: “اون نازک نارنجی نیست. صدمه دیده. هر کسی میتونه صدمه ببینه. ویلی موگان هم نازک نارنجی بود؟”

اولز حرفم رو قبول کرد”نه. و حالا قضیه موگان رو از دهن خود مندی شنیدیم. برای اینکه تو این شهر گانگسترها نمیتونن دست به پلیس بزنن. خلاف قانونه. ما این رو به مندی یادآوری می‌کنیم. این تله کوچیک خوب جواب داد. چند تا زخم روی صورتت هست ولی می‌خوام بگم حقت بود.”

مندی رو بردن بیرون و من رو تو خونه تاریک و آروم و بی‌صدام تنها گذاشتن. من چند دقیقه به این موضوع فکر کردم و بعد یه تماس تلفنی گرفتم.

“مارلو؟ من این اسم رو میشناسم. درسته، دوست تری. چطور میتونم کمکتون کنم؟” اون صدای آروم و خونسرد یه مرد بازرگان رو داشت.

“آقای استار، شما میتونید چیزهایی درباره مکزیکو بهم بگید. مندی همین الان به دیدنم اومده بود و فکر نمی‌کنم از دستم به خاطر – چیزهای توی روزنامه عصبانی باشه. مسئله مکزیکوست. یه مسئله‌ای اونجا وجود داره. اعتراف‌نامه‌ای که لنوکس نوشته بود قلابی بود. چند تا دروغ دیگه وجود داره؟ اون یه نامه به من نوشته بود که یه نفر دیگه فرستاده بود. کی؟”

رندی استار گفت: “من هیچ فکری ندارم، آقای مارلو.”

“من فکر می‌کنم شما باید به این مسئله پی ببرید، آقای استار. اگه شما نتونید، کس دیگه‌ای این کار رو انجام میده.”

“تو، مارلو؟” حالا دیگه صداش شبیه یه مرد بازرگان خونسرد نبود.

“من نه. یه مرد خیلی بزرگ که حتی اگه عطسه هم بکنه، میتونه بهت آسیب بزنه. بنابراین سر از این قضیه در بیار، آقای استار.”

روز بعد به دیدن وکیلی رفتم که وقتی لنوکس رو خاک می‌کردن، اونجا بود. اون از دیدن من تعجب کرد ولی رفتارش بد نبود.

“تو خیلی کله شقی، مگه نه، مارلو؟ هنوز این قضیه رو ول نکردی؟”

“بله، آقای اندیکوت، هنوز دارم این مسئله رو کنکاش می‌کنم. می‌خوام بدونم می‌تونید چند دقیقه از وقتتون به من اختصاص بدید؟”

اون گفت: “چرا که نه.”

“میتونم حدس بزنم که وقتی در زندان به دیدنم اومدید از طرف هارلان پاتر بود؟”

اندیکوت با سرش تصدیق کرد.

من ادامه دادم: “فکر می‌کنم پاتر این روزها از دستم خیلی عصبانیه” ولی وکیل در کمال تعجب گفت که نیست.

“آقای پاتر دامادش، دکتر لورینگ رو مقصر میدونه. اون فکر میکنه اگه اون زنه، وید، داروهایی رو که دکتر براش تجویز کرده بود رو مصرف نمی‌کرد، هیچ کدوم از این اتفاقات نمی‌افتاد.”

“اون اشتباه میکنه. شما جسد تری رو در اتاتوکلان دیدید، درسته؟”

“البته که دیدم.”

“ظاهرش مثل قبل نبود، درسته؟”

“منظورت رنگشه؟ نه، اون تیره‌تر بود، خیلی تیره‌تر. موهاش سیاه بود. ولی جای زخمش هنوز اونجا بود و از اثر انگشتش رو هم گرفتیم. هیچ شکی نبود که خودشه.”

من سوال بعدی رو دو بار تکرار کردم تا متوجه شد. “یه صندوق پستی؟ نه، به خاطر نمیارم که صندوق پستی دیده باشم.”

من نامه تری رو نشونش دادم. اون به آرومی خوندش.

وقتی خوندن نامه رو تموم کرد گفت: “تعجب می‌کنم چرا این کار رو کرده؟”

“چرا نامه رو فرستاده؟”

“نه، البته که نه. اینکه چرا اعتراف کرده و خودش رو کشته؟ دقیقا مثل صندوق پستی، شاید چیزی دیده که شبیه صندوق پستی بوده. اوتاتوکلان شهر مدرنی نیست.”

گفتم: “میدونم. من دربارش تحقیق کردم. جمعیتی در حدود ۱۰۰۰ نفر، جاده‌ی خوبی نداره، یه فرودگاه محلی کوچیک داره، یک هتل. جایی نیست که بتونی توش صندوق پستی پیدا کنی.”

اندیکوت داشت سعی می‌کرد بفهمه. “به نظرت معنیش چی می‌تونه باشه که هیچ صندوق پستی اونجا وجود نداره؟”

گفتم نمیدونم. چیزی که نگفتم، این بود که مطمئن بودم یه روز سر از این قضیه در میارم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ELEVEN

A Little Trap

I hung up and took a shower and shaved. I dressed quickly because I knew I didn’t have much time. I was tying my shoes when my time ran out.

‘Hello, Marlowe,’ Bernie Ohls said when I picked up the telephone. ‘Come down here and suffer.’

It was different this time. It was another suicide but this was the real thing. They were not happy with me but there was nothing they could threaten me with. Hernandez listened to my story and this time he didn’t make any suggestions as to what else I might want to say. There was Eileen Wade’s full confession, too, but the DA didn’t want it because he had already believed another confession to the Lennox murder. The sheriff’s office, on the other hand, liked the confession. They liked it because they didn’t like the DA.

Dr Loring showed up because she had been his patient and she had killed herself with his medicine. We were not glad to see each other. After the doctor left, I was told I could go, too. Ohls took me out through another room. He pointed out a small pile of papers on a desk. ‘Copies of the confession. It would be terrible if someone took one of them. The DA doesn’t want this to become public.’

Then he went out into the hall to get some air, leaving me alone. He came back a minute later.

When we were out in the sunlight, I asked him ‘You don’t like the DA, do you, Bernie?’

Ohls smiled. ‘I like everybody. I even like you. Not everyone does, though, and in a few days fewer people will like you, I think. I hope you still carry a gun.’

‘I do,’ I said, ‘but it doesn’t always help. The newspapers said that Willie Magoon was carrying two of them the night they put him in hospital.’

‘That’s right,’ Ohls said. ‘It would be a good idea to remember that.’

When I got home, I called Morgan, the reporter who’d given me the ride home from the police station that other time. We had a long conversation. He tried to persuade me not to do it, but he couldn’t, and he was still a reporter and he wanted the story. He did warn me, though.

‘When we print this confession, you’re going to be the least popular person in town. The DA will know sooner or later where it came from. Potter will be so angry he might forget he’s a gentleman. And Mendy will be angry, too, because he told you to leave it alone, and Mendy doesn’t even pretend to be a gentleman.’

It was all true, and his advice was good advice.

‘Print it, Morgan,’ I said, and I read the whole letter to him from the copy I’d taken from the Sheriff’s office.

It came out the next day, on the front page. The DA called it lies but the newspaper sold very well.

Bernie Ohls came over and we had another bad time together. He wondered why I hadn’t called him with what I’d had against Eileen Wade. He said maybe I wanted her dead. I said I had just wanted her to take a long look at what she had done to two good men.

‘You think you’re a clever monkey, don’t you, Marlowe?’

‘What do you want me to say?’

‘Nothing. It’s too late. The hard boys will come for you. And it’s very quiet here. Dark and quiet.’

‘Why are you even here, Bernie? We were friends once but you can’t really be friends with a cop, can you? Not a tough old one like you.’

He finished his beer and left. The day ended with some good songs on the radio.

The next day the DA made a full statement attacking Morgan’s newspaper and he said a lot of pretty things about poor Mrs Wade and still the newspaper held to its position. I went to my office and did nothing special, nothing that I can remember, until the workday was over.

I ate at a restaurant on the way home. I drove up Locust Avenue and it was as empty as usual. I parked and went up all my steps. I would have unlocked the door but it was already a few inches open.

‘Come on in, Cheapie,’ a familiar voice said. ‘Welcome home.’

If I had taken my gun out right then I could have shot him. But I stood still a moment too long and someone slipped out of the bushes and pushed me through my own doorway.

Mendy was wearing another expensive suit and the same nasty smile. I didn’t see him at first, though, because I was looking at the other man sitting in the corner of my living room. He had a gun lying across his knees and he was so brown from the sun that there in the half-dark I couldn’t see his face at all.

Mendy wanted my attention. The man that had pushed me reminded me of that in a soft place on my arm. The pain disappeared very quickly but with it went the muscle in my arm. I looked at him. He was a big Mexican. He was tough.

There is nothing tougher than a tough Mexican, just as there is nothing gentler than a gentle Mexican, or more honest than an honest Mexican, or, above all, nothing sadder than a sad Mexican, This guy was one of the hard ones. They don’t come any harder anywhere.

Mendy stood in front of me. I was very interested in the gun in his right hand, and it looked interested in me.

‘You didn’t listen, Cheapie.’ He hit me with the gun. It hurt.

‘You shouldn’t have to do this yourself,’ I said, surprised that my mouth still worked. ‘You should have some boys do it for you. Like you did to Willie Magoon.’

He smiled again. ‘No, Magoon was business. He tried to push me. He bought that big car of his with my money and then he tried to push me. You, Marlowe, are personal. You embarrassed me professionally. I can’t let you do that.’

I shook my head. ‘There’s more to it than that. What happened? Your friend Lennox was innocent but you never moved a finger to prove it, and then I came and did the work you should have done. He saved your life and you didn’t do anything. Because you’re no friend, and you’re not big, you’re just a loud boy who can’t think of anyone but himself.’

His face froze and he lifted the gun to hit me again. I didn’t think; I didn’t have a plan. I was just tired of being hit. I kicked him full in the stomach. As he went down, I hit him again, with my knee. Then I waited to be shot, and nothing happened. I looked around. The hard one was standing by the door, watching me. He didn’t even bother to look at Mendy, who was now lying on the floor, gasping.

At last, the man in the chair moved. He stood up, put his gun away, and laughed. ‘Don’t kill him, Marlowe, we need him alive.’

That was when Bernie Ohls walked in, whistling.

‘Hello, Marlowe. You’ve cut your face.’ He gestured at Mendy, who was still on the floor. ‘Take this soft baby out of here,’ he ordered the laughing man.

‘He’s not soft,’ I said. ‘He’s hurt. Anybody can be hurt. Was Willie Magoon soft?’

‘No,’ Ohls admitted. ‘And now we’ve got the words from Mendy’s own mouth about Magoon. Because gangsters can’t touch policemen in this town. It’s against all the rules. We will remind Mendy of that. It worked well, this little trap. A few cuts on your face, but I’d say you deserved them.’

They led Mendy away and left me alone in my dark, quiet house. I thought about it for a few minutes and then I made a telephone call.

‘Marlowe? I know that name. Right, a friend of Terry’s. How can I help you?’ He had a businessman’s calm voice.

‘You can tell me about Mexico, Mr Starr. I just had a visit from Mendy and I don’t think he was mad at me for – something in the newspaper. It was Mexico. Something is wrong here. The confession Lennox wrote was false. How many other lies are there? He wrote me a letter which was mailed by someone. Who?’

Randy Starr said ‘I have no idea, Mr Marlowe.’

‘I think you should find out, Mr Starr. If you don’t, someone else will.’

‘You, Marlowe?’ He didn’t sound like the calm businessman now.

‘Not me. A man so big you could get hurt if he sneezed. So find out, Mr Starr.’

The next day I went to see the lawyer who had been to Mexico to watch them bury Lennox. He was surprised to see me but was not unfriendly.

‘You’re a stubborn one, aren’t you, Marlowe? Still digging?’

‘Yes, Mr Endicott, still digging. I wonder if you could give me a few minutes?’

‘Why not,’ he said.

‘Can I assume that you were representing Harlan Potter when you came to see me in jail?’

Endicott nodded.

‘I suppose Potter is very unhappy with me these days,’ I continued, but to my surprise the lawyer said he wasn’t.

‘Mr Potter blames his son-in-law, Dr Loring. He feels that if that Wade woman hadn’t been using those drugs that the doctor gave her, none of this would have happened.’

‘He’s wrong. You saw Terry’s body in Otatoclan, didn’t you?’

‘I did indeed.’

‘He didn’t look the same, did he?’

‘You mean the colour? No, he was darker, much darker. His hair was black. But the scar was still there and we took his fingerprints. There’s no question it was him.’

I asked him the next question twice before he understood it. ‘A mailbox? No, I don’t remember seeing a mailbox.’

I showed him Terry’s letter. He read it slowly.

‘I wonder why he did it,’ he said when he had finished reading.

‘Why he sent the letter?’

‘No, of course not. Why he confessed and killed himself. As for the mailbox, perhaps he saw something that looked like one. Otatoclan isn’t a modern town.’

‘I know,’ I said. ‘I looked it up. A population of one thousand, no good roads, a small local airport, one hotel. Not a place you’d find a mailbox.’

Endicott was trying to understand. ‘What do you think it would mean if there wasn’t a mailbox?’

I said I didn’t know. What I didn’t say was that I was sure I would find out one day.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.