نامه‌ای از طرف یک مرد مرده

مجموعه: فیلیپ مارلو - کارآگاه خصوصی / کتاب: خداحافظی بلند / فصل 4

نامه‌ای از طرف یک مرد مرده

توضیح مختصر

لنوکس قبل از اینکه خودش رو بکشه یه نامه برای مارلو نوشته و یک چک به مبلغ پنج هزار دلار.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

نامه‌ای از طرف یک مرد مرده

صبح روز بعد، من تو دفترم سر شغل معمولم بودم. وقتی به تری فکر کردم، سعی کردم کاری کنم اذیتم نکنه ولی هنوز هم حس می‌کردم بخشی از اون رو دارم بنابراین ناراحت شدم.

زنگ خونه و تلفن همزمان زده شدن. اول به تلفن جواب دادم.

“آقای مارلو؟ سول اندیکوت هستم.”

“صبح بخیر، آقای اندیکوت.”

“خوشحالم که می‌بینم آزاد شدید. به نظرم تموم شده ولی اگه یه بار دیگه سر این موضوع اذیتتون کردن، با من تماس بگیرید.”

من گفتم: “مرد مرده. اونها دیگه منو اذیت نمیکنن. اونها اعتراف‌نامه‌شون رو دارن.”

اون گفت: “بله، می‌دونم. امروز دارم به مکزیک پرواز می‌کنم تا برای اونها به جسد نگاه کنم. ولی اجازه بدید قبل از اینکه برم چند تا توصیه بهتون بکنم. زیاد هم مطمئن نباشید که دیگه مشکلی براتون پیش نمیارن. کاراگاه‌های خصوصی افراد مورد علاقه‌ی اونا نیستن

و کارآگاه‌های خصوصی کله‌شق، خوب …”

اون بدون تموم کردن جمله‌اش گوشی رو قطع کرد.

من در دفترم رو باز کردم. مرد به خودش اجازه داده بود که بیاد تو اتاق انتظار. اون کنار پنجره نشسته بود و داشت یه مجله میخوند. کاملاً راحت به نظر می‌رسید. اون موهای تیره و پرپشت داشت و کاملاً پوستش به علت آفتاب قهوه‌ای شده بود. پول لباس‌هاش به احتمال زیاد بیشتر از درآمد چند ماه من بود.

اون مجله رو روی یه میز کوتاه انداخت. “این چیزهایی که این روزا می‌نویسن.”

“چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟”

اون یه لحظه به من نگاه کرد و بعد خندید. “یه قهرمان روی دوچرخه.”

“چی؟”

تو، مارلو. یه قهرمان رو دوچرخه‌ای. خیلی اذیتت کردن؟”

“چرا براتون مهمه؟”

اون جواب نداد. به جاش بلند شد و اومد داخل دفترم. من پشت سرش رفتم.

“تو یه مرد کوچکی. به این مکان نگاه کن. تو پول زیادی در نمیاری، مگه نه؟ یه مرد کوچیک و ارزون.”

من گذاشتم حرف بزنه و نشستم پشت میزم.

“همینه. تو یه مرد بی‌ارزشی. احساسات بی‌ارزش. با یه نفر چند بار یه چیزایی میخوری و بعد یهو رفیقش میشی. تو هیچی نداری. یه قهرمان روی دوچرخه.”

اون به طرف میز خم شد و یه سیلی بهم زد. درد نکرد و من حرکت نکردم.

“تو میدونی من کیم، ارزون قیمت؟”

“اسمت منندزه. اونا مندی صدات می‌کنن.”

“آره، درسته.” اون یه جعبه سیگار طلایی از تو جیبش در آورد. یه سیگار قهوه‌ای رو با یه فندک طلایی روشن کرد.

“مارلو، من یه مرد بزرگ و بدم. من پول زیادی در میارم من باید پول زیادی در بیارم تا بتونم پول آدم‌هایی رو که مجبورم رو بدم تا باز هم پول زیادی در بیارم. من یه خونه تو بِل ایر دارم که قیمتش نود هزاره و اون مال قبل از تعمیرات بود. یه زن زیبا دارم و بچه‌هام به مدرسه‌های خصوصی میرن. زنم الماس‌ها رو دوست داره. شش تا خدمتکار دارم. پنج تا ماشین. تو چی داری، مارلو؟”

“چرا نمیگی چی میخوای؟”

اون سیگارش رو خاموش کرد و یکی دیگه روشن کرد.

“بذار یه داستان برات تعریف کنم. تو جنگ سه تا مرد تو یه سوراخ بودن. هوا سرد بود خیلی سرد. داشت برف می‌بارید. رندی استار تری لنوکس و من. یه چیزی صاف نشست روی سوراخ ولی منفجر نشد. آلمانی‌ها حیله‌های زیادی داشتن. بعضی وقتا فکر می‌کردی که منفجر نمیشه و بعد از ۳ ثانیه میدیدی که اشتباه کردی. به هر حال، تری این یکی رو برداشت و پرید بیرون از سوراخ. اون خیلی سریع بود. خیلی سریع. اونو انداخت و توی هوا منفجر شد. یه تیکه‌اش خورد به یه طرف صورتش. درست همون موقع، آلمانی‌ها حمله کردن و ما مجبور شدیم فرار کنیم. ما تری رو جا گذاشتیم ما فکر میکردیم مرده. آلمانی‌ها پیداش کرده بودن و به مدت یک سال و نیم نگهش داشته بودن. اونها رو صورتش خوب کار کرده بودن ولی زیاد اذیتش کرده بودن. به همین خاطر بود که موهاش سفید بود.”

“من و رندی برای پیدا کردنش پول خرج کردیم. اون زندگی ما رو نجات داده بود

و تمام چیزی که نصیبش شده بود نصف یک صورت جدید بود. و بعد وقتی که واقعاً به مشکل خورده بود، پیش ما نیومد. اومد پیش تو، بی‌ارزش. این منو عصبانی می‌کنه، می‌بینی؟ من نتونستم کمکش کنم. به جاش اون مرده و تو فکر می‌کنی قهرمانی.”

من سرم رو تکون دادم. “نه، فکر نمی‌کنم.”

“البته که فکر می‌کنی. داستان تموم شده، مارلو. حتی اگه …” اون وسط جمله توقف کرد.

من گفتم: “حتی اگه تری اونو نکشته باشه.”

“اگه تری می‌خواسته اینطور باشه، پس همین‌طور هم باقی میمونه. بعداً میبینمت، بی‌ارزش.”

من احساس پیری و خستگی می‌کردم. به آروم بلند شدم و جعبه سیگارش رو از روی میزم برداشتم. در حالی که داشتم به طرفش می‌رفتم گفتم: “اینو فراموش کردی.”

اون گفت: “خب که چی؟ من یه دو جین از اینا دارم.” حتی دستشو برای گرفتنش دراز نکرد.

من در حالی که سریع و نزدیک بهش حرکت کردم و تا جایی که می‌تونستم محکم زدم تو شکمش، پرسیدم: “دو جین از اینا چی؟”

در حالیکه به پشت به طرف دیوار افتاد و یه صدایی مثل صدای گربه‌ی مریض در آورد. بعد خیلی آروم قدش رو صاف کرد. من به آرومی چونه‌اش رو نوازش کردم. اون دستم رو کنار نزد.

با یه صدای ضعیفی گفت: “فکر نمیکردم جرات داشته باشی.”

“دفعه بعد تفنگ بیار.”

اون گفت: “من آدمی دارم که تفنگ همراهشه. شاید یکی از این روزا ببینیش.” اون به آرومی رفت بیرون.

بعد از اون تا ۳ روز هیچ اتفاقی نیفتاد. سیلویا لنوکس دفن شد. مطبوعات به مراسم ختم دعوت نشده بودن، و پدرش مثل همیشه، هیچ بیانیه‌ی عمومی نداد.

عصر روز سوم تلفن زنگ زد و من با یه مرد به اسم هاوارد اسپنسر یک ناشر نیویورکی که می‌گفت یه مشکل کالیفرنیایی داره، صحبت کردم. ما موافقت کردیم که صبح روز بعد تو بار هتلش همدیگه رو ببینیم. من به کار نیاز داشتم، برای اینکه به پول نیاز داشتم یا فکر می‌کردم که به پول نیاز دارم. تا اینکه به خونه رسیدم و یه نامه پیدا کردم.

پاکت نامه پر از تمبرهای مکزیکی بود. دست‌خط رو در قسمت آدرس شناختم. یه نامه از طرف یه مرد مرده رو تو دستم گرفته بودم. بازش کردم و خوندمش.

با اسم من شروع نشده بود. فقط شروع شده بود.

من تو اتاقی در هتلی در شهری به اسم اتاتووکلان ننشستم. یک صندوق پست درست زیر پنجره هست و وقتی که پسر با قهوه‌ای که سفارش دادم برسه، اون این نامه رو برام پست میکنه. نگاش می‌کنم که نامه رو بندازه تو صندوق و بعد پولش رو میدم.

نمیتونم خودم پستش کنم، برای اینکه نمی‌تونم از اتاقم بیرون بیام. اونها اون بیرون منتظرمن. من می‌خوام این پول رو داشته باشی، برای اینکه بهش احتیاج ندارم و اگه نگهش دارم پلیس میدزده.

شاید تو فکر می‌کنی که من اون رو نکشتم. هرچند که اصلا مهم نیست. پدر و خواهرش همیشه با من خوب بودن. جریان دادرسی اونها رو اذیت میکنه. من اینو نمیخوام. برام مهم نیست که چه اتفاقی برام بیفته. از زندگیم حالم بهم میخوره.

من یه اعتراف‌نامه نوشتم. تو درباره این چیز تو کتاب‌ها خوندی، ولی حقیقت رو نخوندی. حقیقت اینه که من احساس مریضی می‌کنم و خیلی ترسیدم. ولی به هر حال این کار رو انجام دادم. بنابراین این موضوع و من رو فراموش کن. ولی قبل از اون، یه جین و لیمو به خاطر من تو بار ویکتور بخور. بعد از اون، کل این قضیه رو فراموش کن. خداحافظ.

همش همین بود. اون و یک چک پنج هزار دلاری. من به دقت نگاش کردم. قبلاً هم چنین چیزی ندیده بودم. خیلی از آدم‌هایی که تو بانک کار می‌کنن هم ندیدن. احتمالاً منندز دوجین از اینها داشته.

صبح روز بعد ساعت ۱۱ آقای هوارد اسپنسر رو ملاقات کردم. من زود رسیده بودم و اون دیر کرده بود. وقتی منتظر بودم، به آدم هایی که ساعت ۱۱ صبح به بار هتل می‌اومدن نگاه کردم. دوتا مرد جوون بودن که سر یه میزی که روش تلفن بود نشسته بودن. اونها نوبتی زنگ میزدن و سر هم دیگه و آدم‌هایی که باهاشون تماس می‌گرفتن داد می‌کشیدن. یه مرد کنار بار نشسته بود و داشت داستان زندگیش رو تعریف می‌کرد، نه برای شخص خاصی یه داستان بلند و غمگین.

تقریباً از انتظار خسته شده بودم که یه رویا با یه دامن سفید داخل شد. بورهای مختلفی وجود دارن. انواع مختلف. می‌دونم؛ این موضوع رو مطالعه کردم. بورهایی هستن که کتاب‌های بزرگ و دراز می‌خوانن و شعر می‌نویسن. بورهایی هستن که به مهمونی رفتن و با صدای بلند به جوک‌ها خندیدن رو دوست دارن، حتی جوک‌های قدیمی. بورهایی هستن که با میلیونرها ازدواج می‌کنن و در سواحل جنوبی فرانسه زندگی می‌کنن و شوهرشون رو می‌بوسن و شب‌بخیر میگن.

ولی این یکی هیچ کدوم از اینها نبود. اون خاص بود. کاملاً قد بلند بود و چشم‌هایی شبیه آسمون تابستون داشت. به پیشخدمت مسنی که صندلیش رو براش کشید لبخند ملیحی زد. اون باعث شد نفسم بند بیاد و تماشاش کنم. وقتی صدای یه مرد از کنار شونه‌ام بهم گفت “آقای مارلو، به خاطر اینکه دیر کردم منو ببخشید. من هووارد اسپنسر هستم.” هنوز داشتم تماشاش میکردم با برگردوندن چشم‌هام از رویا به سمت اون مشکل داشتم.

تقریبا ۴۵ ساله بود یک کت و شلواری که برای شهر بوستون خوب بود ولی برای کالیفرنیا کاملاً اشتباه بود، تن کرده بود. یه کیف چرمی قدیمی همراهش داشت.

اون در حالیکه چرم رو نوازش می‌کرد، گفت: “دو تا کتاب جدید این توئه. مطمئنم که مزخرفن. ولی به نظرم شما به مشکلات ناشرها هیچ اهمیتی نمی‌دید.”

من گفتم: “اگه ربطی به کار داشته باشه، اهمیت می‌دم.” نحوه‌ای که اسپانسر درست به من نگاه می‌کرد و هیچ توجهی به اون بور نمیکرد رو تحسین می‌کردم.

اون نوشیدنی سفارش داد و کار رو توضیح داد. یکی از نویسنده‌هاش اینجا زندگی می‌کردن یه مرد به اسم راجر وید. من اسماً می‌شناختمش ولی کتاب‌هاش رو نخونده بودم. ظاهراً همه خونده بودن برای اینکه وید یکی از بزرگترین نویسنده‌های اسپانسر بود. به جز اینکه وید این اواخر دوره بدی داشت. اون زیاد الکل میخورد اسپانسر گفت، و گاهی وقت‌ها دیوونه میشه. اون زنش رو اذیت می‌کنه. و موضوع مهم‌تر برای اسپانسر این بود که از نوشتن دست کشیده بود. تمام چیزی که اسپانسر از من می‌خواست این بود که زن رو از دست نویسنده نجات بدم، نویسنده رو از دست خودش نجات بدم، و یه کتاب نیمه تموم رو از توی شیشه‌ی روی میز وید.

همش همین. جالب بود. همچنین غیر ممکن بود. بهش گفتم چیزی که بهش نیاز داره یه پرستار مرده، نه یه کاراگاه. من نمیتونم جلوی یه مرد رو از خوردن الکل بگیرم و اگه زن داشت باهاش زندگی می‌کرد، من نمی‌تونستم ازش محافظت کنم. نه شب و روز.

“پس اون موقع جواب شما نه است؟”

“متاسفم، آقای اسپانسر. فکر نمی‌کنم قادر به کمک کردن باشم.”

یهو، یه صدایی که صدای اسپانسر نبود، گفت: “اشتباه می‌کنید، آقای مارلو. مطمئنم که شما میتونید کمک کنید.” صدایی مثل عسل بود.

من تو یه جفت چشم وحشی نگاه کردم.

اسپانسر گفت: “اون نمیخواد کمک کنه، ایلین.”

اون لبخند زد. “من موافق نیستم.”

من برای جواب دادن از زل زدن بهش دست کشیدم. “خانم وید، من نگفتم به این موضوع علاقه ندارم. من فقط فکر می‌کنم جواب نمیده. متاسفم.”

فکر کردم بحث می‌کنه ولی این کار رو نکرد. اون کارتش رو در صورت عوض شدن نظرم داد بهم از من تشکر کرد و رفت. فقط همین. من نشستم ویسکیم رو گرفتم از هتل بیرون رفتنش رو تماشا کردم. عجب راه رفتنی!

وقتی اون رفت، اسپانسر به طرف من برگشت یه چیز جدید تو چشماش بود.

من گفتم: “خوبه ولی باید یکی دو بار وقتی داشتیم حرف میزدیم بهش نگاه میکردی. اون زیباتر از اونیه که نادیده بگیریش.”

صورت اسپانسر سرخ شد. “اون متأهله، آقای مارلو.”

من لبخند زدم. “باعث نمیشه که زشت بشه، آقای اسپانسر.”

وقتی که رفت دست ندادیم.

اون شب گرین باهام تماس گرفت.

“فکر کردم دوست داشته باشی که بدونی. امروز لنوکس رو در مکزیک دفن کردن. یه وکیل این کار رو انجام داده.”

با خودم فکر کردم اندیکوت بوده. “ممنونم که بهم گفتید، بازرس. چیز دیگه‌ای هست؟”

“فقط همین. لنوکس دفن شده و همچنین بقیه ماجرا. ولش کن.”

من با خودم فکر کردم شما هم خواب‌های خوب ببینی.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Letter from a Dead Man

The next morning, I was back at the office, business as usual. When I thought about Terry, I tried not to let it hurt, but I still felt I owned a little piece of him, so it did.

The bell and the telephone rang at the same time. I answered the telephone first.

‘Mr Marlowe? This is Sewell Endicott.’

‘Good morning, Mr Endicott.’

‘Glad to hear you’re free. I guess it’s over, but if they bother you again about this, call me.’

‘The man’s dead,’ I said. ‘They won’t bother me again. They have their confession.’

‘Yes, I know,’ he said. ‘I’m flying to Mexico today to look at the body for them. But let me give you some advice before I go. Don’t be too certain they won’t make trouble for you. Private detectives aren’t their favourite people. And stubborn private detectives, well. . .’ He hung up without finishing the sentence.

I opened my office door. The man had let himself into the waiting room. He was sitting by the window, reading a magazine. He looked quite comfortable. He had thick, dark hair and was very brown from the sun. His clothes probably cost more than I earned in a couple of months.

He threw the magazine onto the low table. ‘The stuff they write these days.’

‘What can I do for you?’

He looked at me for a moment and then laughed. ‘A hero on a bicycle.’

‘What?’

‘You, Marlowe. A hero on a bicycle. Did they hurt you much?’

‘Why do you care?’

He didn’t answer. Instead he stood up and walked into my office. I followed him.

‘You’re a little man. Look at this place. You don’t make much money, do you? A cheap little man.’

I let him talk and sat down behind my desk.

‘That’s it. You’re a cheap guy. Cheap feelings. Have a few drinks with somebody and suddenly you’re his pal. You have nothing. A hero on a bicycle.’

He leaned over the desk and slapped me. It didn’t hurt, and I didn’t move.

‘You know who I am, Cheapie?’

‘Your name is Menendez. They call you Mendy.’

‘Yeah, that’s right.’ He took a gold cigarette case out of his pocket and lit a brown cigarette with a gold lighter.

‘I’m a big bad man, Marlowe. I make a lot of money. I have to make a lot of money, so I can pay the men I have to pay so I can make a lot of money. I have a house in Bel Air that cost ninety thousand and that was before I fixed it up. I’ve got a beautiful wife and my children go to private schools. My wife likes diamonds. I’ve got six servants. Five cars. What do you have, Marlowe?’

‘Why don’t you tell me what you want?’

He put out his cigarette and lit another.

‘Let me tell you a story. In the war, there were three guys in a hole. It was cold, very cold. It was snowing. Randy Starr, Terry Lennox and me. Something lands right in the hole but it doesn’t explode. The Germans had a lot of tricks. Sometimes you think it won’t explode and then three seconds later you’re wrong. Anyway, Terry grabbed this one and jumped out of the hole. He was quick. Very quick. He threw it and it exploded in the air. A piece got him on the side of the face. Right then, the Germans attacked and we had to run. We left him; we thought he was dead. The Germans found him and had him for a year and a half. They did a good job on his face but they hurt him too much. That’s why his hair was white.

‘Randy and I spent money to find him. He’d saved our lives. All he got from his share was half of a new face. And then, when he’s really in trouble, he doesn’t come to us. He comes to you, Cheapie. That makes us mad, see? I could’ve helped him. Instead he’s dead, and you think you’re a hero.’

I shook my head. ‘No, I don’t.’

‘Of course you do. The story is over, Marlowe. Even if-‘ he stopped in the middle of the sentence.

‘Even if Terry didn’t kill her,’ I said.

‘If that’s the way Terry wanted it, then that’s how it stays. See you around, Cheapie.’

I felt old and tired. I got up slowly and picked up his cigarette case from my desk. ‘You forgot this,’ I said, going towards him.

‘So what? I’ve got a dozen,’ he said. He didn’t even reach for it.

‘How about a dozen of these?’ I asked, moving in fast and close, and hitting him as hard as I could in the stomach.

He fell back against the wall making the sounds a cat makes when it’s sick. Then, very slowly, he straightened up. I patted his cheek gently. He didn’t push my hand away.

‘I didn’t think you had the courage,’ he said weakly.

‘Next time bring a gun.’

‘I got a guy to carry the gun,’ he said. ‘Maybe you’ll meet him one of these days.’ He walked out slowly.

After that, nothing happened for three days. Sylvia Lennox was buried. The press was not invited to the funeral, and her father, as usual, gave no public statement.

In the afternoon of the third day, the telephone rang and I found myself talking to a man named Howard Spencer, a New York publisher who said he had a California problem. We agreed to meet in the bar of his hotel the next morning. I needed the job because I needed the money ? or thought I did, until I got home and found a letter.

The envelope was covered with Mexican stamps. I recognized the handwriting in the address. I was holding a letter from a dead man. I opened it and read.

It didn’t start with my name; it just started.

I’m sitting in a hotel room in a town called Otatoclan. There’s a mailbox just below the window and when the boy comes with the coffee I ordered, he is going to mail this letter for me. I’m going to watch him put it in the box, and then I’ll pay him.

I can’t mail it myself because I can’t leave my room. They’re outside, waiting for me. I want you to have this money because I don’t need it and the police would steal it if I kept it.

Maybe you think I didn’t kill her. It doesn’t matter, though. Her father and her sister were always good to me. A trial would hurt them. I don’t want that. I don’t care what happens to me. I’m disgusted with my life.

I’ve written a confession. You read about this in books, but you don’t read the truth. The truth is, I feel sick and very scared. But I’m going to do it anyway. So forget it and me. But first drink a gin and lime for me at Victor’s. After that, forget the whole thing. Goodbye.

That was all. That and a five-thousand-dollar bill. I looked at it carefully. I had never seen one before. Lots of people who work in banks haven’t, either. Menendez probably had a dozen.

I met Mr Howard Spencer at eleven the next morning. I was early and he was late. While I was waiting, I looked at the people who come to a hotel bar at eleven in the morning. There were two young men with a telephone at their table. They took turns making calls and shouting at each other and at the people they called. There was a man sitting at the bar who was telling the story of his life to no one in particular, a long, sad story.

I had almost become tired of waiting when a dream in a white skirt walked in. There are blondes, and blondes. Different kinds. I know; I’ve studied the subject. There are blondes who read big, long books and write poetry. There are blondes who like parties and laugh loudly at all the jokes, even the old ones. There are blondes, too, who marry millionaires and live on the south coast of France and kiss their husbands good-night downstairs.

But this one was not any of these kinds. She was unique. She was quite tall, and had eyes like a summer sky. She smiled gently at the old waiter who pulled out a chair for her. I just held my breath and watched. I was still watching when a man’s voice said, close to my shoulder, ‘I must apologize for being so late, Mr Marlowe. I’m Howard Spencer.’

I had trouble tearing my eyes away from the dream to look at him.

He was about forty-five years old, wearing a suit that was fine for Boston but all wrong for California. He was carrying an old leather case.

‘Two new books in here,’ he said, patting the leather. ‘I’m sure they are awful. But I don’t suppose you care about publishers’ problems.’

‘I could,’ I said, ‘if it has anything to do with the job.’ I admired the way Spencer was looking right at me, not giving any attention to the blonde.

He ordered drinks and explained the job. One of his authors lived out here, a man named Roger Wade. I knew the name but hadn’t read the books. Apparently everyone else did, though, because Wade was one of Spencer’s biggest writers. Except that Wade had been having a bad period lately. He drank too much, Spencer said, and went a little crazy sometimes. He had hurt his wife. More important to Spencer, however, he had also stopped writing. All that Spencer wanted was for me to save the wife from the writer, the writer from himself, and a half-finished book from the bottle in Wade’s desk. That’s all.

It was interesting. It was also impossible. I told him that what he needed was a male nurse, not a detective. I couldn’t stop a man from drinking, and if the wife was living with him, I couldn’t protect her, either. Not day and night.

‘Your answer is no, then?’

‘I’m sorry, Mr Spencer. I don’t think I’d be able to help.’

Suddenly, a voice that was not Spencer’s said, ‘You’re wrong, Mr Marlowe. I’m sure you could help.’ It was a voice like honey.

I looked up into a pair of violet eyes.

‘He doesn’t want to help, Eileen,’ Spencer said.

She smiled. ‘I disagree.’

I stopped staring long enough to answer. ‘I didn’t say I wasn’t interested, Mrs Wade. I just don’t think it would work. I’m sorry.’

I thought she would argue but she didn’t. She gave me her card in case I changed my mind, thanked me, and left. Just like that. I sat down, grabbed my whisky, and watched her walk out of the hotel. What a walk!

When she had gone, Spencer turned to me, something new in his eyes.

‘Nice,’ I said, ‘but you should’ve looked at her once or twice while we talked. She’s much too pretty to ignore.’

Spencer went red in the face. ‘She’s married, Mr Marlowe.’

I smiled. ‘That doesn’t make her ugly, Mr Spencer.’

We did not shake hands when he left.

That night I received a telephone call from Green.

‘Thought you might want to know. They buried Lennox down in Mexico today. Some lawyer took care of it.’

Endicott, I thought. ‘Thanks for telling me, Sergeant. Anything else?’

‘Just this. Lennox is buried and so is the rest of it. Leave it alone.’

Sweet dreams to you, too, I thought.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.