گردنبند زیبا دور گردن زیبا

مجموعه: فیلیپ مارلو - کارآگاه خصوصی / کتاب: خداحافظی بلند / فصل 7

گردنبند زیبا دور گردن زیبا

توضیح مختصر

راجر افتاده و زخمی شده و مارلو مونده خونه اونها و میدونه که یه مشکلی تو این خونه هست، ولی هنوز نفهمیده چی.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

گردنبند زیبا دور گردن زیبا

به مدت یک هفته، ویدها منو تنها گذاشتن. من کاری که برای گذران زندگی می‌کردم رو انجام دادم. بعد، پنج‌شنبه شب تماسی از طرف ويد دریافت کردم. صداش بد بود. به سختی نفس می‌کشید. “مارلو، تو شرایط سختیم. کنترلم رو از دست دادم. میتونی سریع بیای پیش من؟”

گفتم میتونم، و بعد تلفن قطع شد. پشت تلفن داد زدم ولی جوابی نشنیدم. یک دقیقه بعد تو ماشینم بودم، و مثل گلوله از تو خیابون‌ها به طرف بالای تپه‌، جایی که زندگی میکردن رانندگی می‌کردم. تصور می‌کردم وید زنش رو از بالای پله‌ها به پایین پرت کرده. تصور می‌کردم داره به در بسته‌ی اتاق زنش میکوبه. سریع‌تر رانندگی کردم. وقتی رسیدم، الین وید جلوی درِ باز با لباس‌های زیبا، قشنگ و خونسرد ایستاده بود و سیگار میکشید. اگه چیز هیجان‌انگیزی دور و برش بود، من با خودم برده بودم.

“اون کجاست؟”

اون با خونسردی گفت: “اون افتاد. سرش رو روی چیزی برید. فقط یه کم خون اومده بود.

گفتم: “خوبه. حالا کجاست؟”

اون به آرومی به من نگاه کرد، بعد تو تاریکی به سمت دریاچه اشاره کرد. “یه جایی، اون بیرون. تو پیداش کن. من به اندازه کافی این کارو کردم.” و رفت داخل خونه.

اون دقیقاً جایی بود که اون اشاره کرده بود، و روی شکمش دراز کشیده بود. پشت سرش چسبناک بود. من باهاش حرف زدم ولی جواب نداد. سعی کردم بلندش کنم، ولی انداختمش، دوباره تلاش کردم و اون رو به پشتم انداختم. مثل یه سنگ سنگین بود. بردمش خونه و انداختمش روی کاناپه. وقتی پشتم رو صاف کردم، کمرم از درد فریاد کشید.

خانم وید اومد تو و گفت به دکترش زنگ زده. اون گفت دکتر نمی‌خواست بیاد. این موضوع منو‌ گیج کرد تا اینکه توضیح د‌اد لورینگ دکترشه.

اون پونزده دقیقه بعد رسید، و به زخم وید نگاه کرد و گفت خطری وجود نداره. اون کلاهش رو گذاشت رو سرش و خواست بره.

گفتم: “دکتر، من نمی‌تونم تنهایی اون رو ببرم طبقه بالا.”

لورینگ به سردی گفت: “پس بذار همون جایی که هست، بمونه. ممکنه بخوای سرش رو هم بشوری. اون بیمار من نیست.”

درحالیکه داشتم عصبانی میشدم، گفتم: “دکتر، من از شما نمی‌خوام درمانش کنی، دارم ازت کمک می‌خوام که ببریمش به اتاق خوابش.”

اون به تندی پرسید: “و شما کی هستید؟”

“من مارلو هستم. هفته قبل به هم معرفی شدیم. چیزی که می‌خوام، اینه که —”

اون حرفم رو قطع کرد. “نمی‌خوام بدونم چی میخوای.” اون شروع کرد به سمت در رفتن و من جلوش رو گرفتم.

“فقط یک دقیقه. شما دکتر هستید و این مرد به کمک شما نیاز داره. من نمیتونم تنهایی ببرمش طبقه بالا. چی میگید؟”

از لای دندون‌هاش گفت: “از سر راهم برو کنار، وگرنه مجبورم به پلیس زنگ بزنم. من یه حرفه‌ای هستم و به عنوان یک حرفه‌ای—”

این بار من حرف اون رو قطع کردم. “به عنوان یک فرد حرفه‌ای، یه کیسه کثافتی.” و از سر راهش رفتم کنار. اون مثل باد رفت بیرون. شاید این بار دستکش‌هاش رو نیاورده بود. به جاش، وقتی از در می‌رفت بیرون، با چشماش منو زد.

در آخر، کندی اومد خونه و با هم وید رو بردیم طبقه بالا. مکزیکی می‌خواست بدونه من اونجا چیکار می‌کنم. از کنجکاویش خوشم نیومد و همینم بهش گفتم. اون چاقوش رو نشونم داد. کندی ازم خوشش نمیومد. نمی‌تونستم بفهمم چرا؛ دوست داشتن من آسونه. اون ازم پرسید من ويد رو زدم. بهش گفتم رئیسش افتاده و زیاد آسیب ندیده. چاقوش ناپدید شد. ما لباس‌های وید رو در آوردیم و گذاشتیمش روی تخت. کندی عوض شد. من زخمش رو شستم و ويد چشماشو باز کرد.

“چی شده؟”

“چیزی که معمولاً میگن رو میگم. غیر از این که اینبار افتادی و سرت رو هم بریدی. زیاد جدی نیست. چرا یه کم نمی‌خوابی؟”

اون گفت: “خواب، خواب چیه؟”

“شاید قرص بتونه کمکت کنه. خوردی؟”

اون گفت، اونجا تو کشو چند تا قرص هست. قرص‌های خانم ويد بودن و قوی بودن. اسم لورینگ روی قوطی پلاستیکی بود. من یه قرص دادم بهش و اون بدون آب خورد. اون یه مدت ساکت بود و بعدا به آرومی گفت: “چیزی به یاد میارم. کاری برام بکن. چیزهای چرت و پرت نوشتم. نمی‌خوام ایلین ببینه. روی ماشین تایپه. پارشون کن.”

گفتم، انجام میدم. بعد فکر کردم به خواب رفته که دوباره چشماشو باز کرد و پرسید: “مارلو، تا حالا کسی رو کشتي؟”

“بله.”

“حس کثیفیه، مگه نه؟”

گفتم: “بعضی‌ها دوستش دارن.”

پرسید: “چطور می‌تونن” و بعد واقعا خوابید. من یه دقیقه صبر کردم و بعد چراغ رو خاموش کردم و از پیشش رفتم.

رفتم طبقه پایین. ایلین اونجا نبود، پس حتماً تو اتاق خودش بود. می‌خواستم بدونم کجاست. نمی‌خواست بدونه حال شوهرش چطو‌ر‌ه؟ یا از مشکلاتی که به وجود آورده بود، خسته شده بود؟ شاید اونقدری که می‌گفت، دوستش نداشت. چیزی در این باره نمی‌دونستم. هیچکس نمیتونه درون قلب کسی رو ببینه، حتی یه کارآ‌گاه خوب.

من رفتم به اتاق مطالعه‌اش و کاغذها رو پیدا کردم. شروع به خوندن‌شون کردم. راست می‌گفت، چرت و پرت بودن.

اون درباره ماه که تماشا‌ش می‌کرد و می‌‌‌‌‌خواست فریاد بزنه و ورینگر نوشته بود. اون درباره ورینگر چیزای بدی نوشته بود، اما به شکل مهربانانه. بعد‏ گفته بود که یه گل رُزه و درباره زنی حرف زده بود که در سکوت کامل خوابیده و نوشته بود که اشتباهه، برای اینکه وقتی می‌خوابی یکی دو تا صدا در میاری. بعد گفته بود پول زیادی به کندی داده، که باید به جاش اون رو میکشته. “یه مرد خوب، یه بار به خاطر اون مرده، چرا نباید اون حشره تو کت سفید احمقانه‌اش بمیره؟”

بعد از اون خواب و رویایی بدی که داشت بیرون اومده بود و نوشته بود که باید به یه نفر زنگ بزنه، اون تو راه بدیه. و این آخرش بود. جایی که از نوشتن دست کشیده بود.

من کاغذ‌ها رو پاره نکردم. تاشون کردم و گذاشتم تو جیبم. اونجا ایستادم و به بیرون از پنجره به دریاچه تاریک و آروم نگاه کردم. بعد صدای یه تیر شنیدم.

اتاقش خالی بود بنابراین به دویدن ادامه دادم. اون تو اتاق شوهرش بود و با هم درگیر بودن. قبل از اینکه بتونم کمکش کنم، تفنگ رو از تو دست شوهرش در آورد. وقتی داشت تفنگ رو می‌کشید، افتاد روی من و من گرفتمش. اون داشت گریه میکرد.

“راجر، چطور تونستی؟”

“من یه نفر رو دیدم. اون چاقو داشت. تفنگ رو از تو این کشو در آوردم” اون به میز کوچیکی که من قرص‌ها را از توش برداشته بودم، اشاره کرد “و شلیک کردم. ولی حتماً خواب بوده، برای اینکه هیچ کس اونجا نبود.”

از اول تا آخر یه داستان مزخرف بود. تفنگ تو کشور نبود. من تو کشو چند تا قرص و کمی کاغذ و یه دسته کلید دیده بودم. ولی هیچ تفنگی اونجا نبود. و اون هم اونقدری قوی نبود که اگه شوهرش می‌خواست مقاومت کنه، بتونه تفنگ رو از دستش بکشه. همش بازی بود. من حدس زدم، دنبال دلرحمیه. می‌خواد زنش فکر کنه؛ راجر بیچاره میخواست خودش رو بکشه.

بهش گفتم: “برو بخواب. دوباره این کارو نمی‌کن.” تفنگ رو گرفتم. اون یه نگاه خشمگین بهم کرد و بعد رفت بیرون.

بعد از این که زنش رفت، بهش گفتم: “تو داشتی ادا در می‌آوردی. تو نمیخوای بمیری.”

اون گفت: “به گمونم نمی‌خوام.”

ازش پرسیدم: “کدوم مرد خوبی به خاطر تو مرده؟”

اول متوجه نشد، ولی بعد به خاطر آورد.

“بهت که گفتم، چرت و پرت بودن. من مست بودم.”

“و کندی به خاطر اینکه چیزی دربارت میدونه که نباید بدونه، ازت پول نمی‌گیره؟”

اون چشماشو بست و تکرار کرد: “چرت و پرت بودن.”

من در رو بستم و برگشتم و نشستم رو تخت و گفتم: “نمیتونی فرار کنی. کندی یه چیزی میدونه. مسئله چیه؛ یه زن؟”

چشماش هنوز هم بسته بودن. “شاید تو حرف‌های اون دکتر احمق رو باور کردی.”

من به حدس دیوونه‌وار زدم. “نه اون اشتباه میکرد. زن اون نبود، خواهرش بود، سیلویا.”

وید چشماش رو کاملاً باز کرد.

به آرومی گفت: “به خاطر همینه که اینجایی” و می‌دونست که درست حدس زدم. اون گفت: “تنهام بذار. من اولین شوهری نیستم که کاری رو کردم که باید میکردم.”

ازش نپرسیدم چه کاری کرده.

اون گفت: “مثل جهنم بود.”

“این که مشخصه. نکته جالب دلیلشه.”

من یه قرص دیگه از قرص‌های زنش رو بهش دادم و تماشاش کردم که دوباره به خواب رفت. وقتی بالاخره تو عالم رویا بود، نیمه‌مرده به نظر می‌رسید. امشب نمی‌تونست به کسی آسیب بزنه. شاید هیچ وقت به هیچ‌کس آسیبی نزده بود.

من پایین به سالن رفتم ولی بالای پله‌ها ایستادم برای اینکه ایلین تو چارچوب در اتاقش ایستاده بود.

گفتم: “دوباره به خواب رفته.”

اون به نرمی گفت: “می‌دونستم بر می‌گردی.” صداش عوض شده بود. “حتی بعد از ده سال، دست از انتظار نکشیدم.”

با خودم فکر کردم، عالیه. حالا این هم دیوونه شده.

اون زمزمه کرد: “بیا تو و در رو ببند” و رفت تو اتاقش. من پشت سرش رفتم داخل، برای اینکه فکر خوبی بود. اون خودش رو انداخت تو بغلم.

اون گفت: “همیشه تو بودی” و می‌دونستم که با من حرف نمیزنه.

ممکن بود کار اشتباهی بکنم ولی کندی نجاتم داد. من صدای پاهاش رو پشت در شنیدم و پریدم و در و باز کردم و اون از پله‌ها پایین دوید. وقتی برگشتم اتاق، چیزی که دیدم یه زن دیوونه بود که با خودش حرف می‌زد. در رو بستم و رفتم پایین به اتاق مطالعه و بطری وید رو پیدا کردم و برای خودم یه نوشیدنی بزرگ ریختم. بعد یکی دیگه ریختم. روی کاناپه دراز کشیدم و کمی بعد، بطری خالی شده بود و من هم به خواب رفته بودم.

وقتی بیدار شدم، سرم مثل یه درخت مرده بود و اولین چیزی که دیدم، کندی بود. اون داشت لبخند میزد. ازم پرسید که قهوه می‌خوام یا نه.

“البته. ممنونم.”

“اینجا خوابیدی؟ انداختت بیرون؟”

“هرچی تو بگی؛ رفیق.”

اون بهم خندید. “امروز صبح زیاد هم قوی به نظر نمی‌رسی.”

اون قهوه‌ام رو برام آورد. من خوردمش، خیلی خورده بودم، یه سیگار کشیدم و بعد حالم بهتر شد. منظورم اینه که هنوز زنده بودم. وقتی کندی اومد تا فنجون خالی رو ببره ازش پرسیدم: “برای حق‌السکوتت چقدر میگیری؟ شرط میبندم کمتر از ۲۰۰ دلاره.”

اون یه لبخند بد زد. هنوزم از من خوشش نمیومد. “شاید تو ۲۰۰ دلار بهم بدی که نگم دیشب چی دیدم.”

“تو هیچی ندیدی. چیزی برای دیدن وجود نداشت. حالا برو بیرون، کندی، برای اینکه دارم بیدار میشم.”

من به اتاق نشیمن رفتم. اونجا بود و از دیدن من تعجب کرد. “نمی‌دونستم اینجایید، آقای مارلو.”

باور کردنش سخت بود. من بهش نزدیک‌تر شدم. یه چیز عجیب با زنجیر دور گردنش انداخته بود. یه چیزی شبیه نشان ارتش بود. دربارش ازش سوال کردم.

اون گفت: “دیشب یه خواب عجیب دیدم. یه نفر که قبلاً می‌شناختمش به دیدنم اومده بود. به همین خاطره که این رو انداختم گردنم.” اون به آرومی نشان رو لمس کرد. “اون این رو به من داده.”

من گفتم: “من هم یه خواب عجیب دیدم” و صاف بهش نگاه کردم،” ولی حالا بیدارم و وقتی که بیدارم، خواب نمی‌بینم. می‌خوام بگم که فکر نمی‌کنم دوباره بیام اینجا. اینجا یه مشکلی هست. یه مشکل خیلی جدی.”

“آه، حال راجر تو یکی دو روز خوب میشه. می‌بینید.”

من گفتم: “نه، اون خوب نمیشه. اگه میخوای کمکش کنی، یه دکتر درست براش بگیر و سریع.” و ادامه دادم به طوری که مشخص نبود چیز بدیه؛ “ولی فکر نمی‌کنم بخوای کمکش کنی.”

اونجا تو اتاق نشیمنش تنهاش گذاشتم، شوهرش طبقه بالا، قرص خواب خورده بود و خوابیده بود، گردنبند زیباش دور گردن زیباش بود و چشم‌های وحشی زیباش پر از خشم از چیزی بودن که بهش گفته بودم. من از توی جاده زیبا به طرف خونه رفتم ولی چیز زیبایی ندیدم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

Pretty Necklace Around a Pretty Neck

For a week, the Wades left me alone. I did what I do for a living. Then I got a call on a Thursday night from Wade. His voice was bad. He was breathing hard. ‘I’m in terrible shape, Marlowe. I’m losing control. Can you come over quickly?’

I said I would, and then the telephone went dead. I shouted into it but there was no reply. I was in my car a minute later, and drove like a bullet through the streets and up into the hills where they lived. I imagined Wade throwing his wife down the stairs. I imagined him beating on her locked door. I drove even faster. When I got there, Eileen Wade was standing in the open front door in a pretty dress, nice and cool, smoking a cigarette. If there was any excitement around her, I’d brought it with me.

‘Where is he?’

‘He had a fall,’ she said calmly. ‘He cut his head on something. There was only a little blood.’

‘That’s nice,’ I said. ‘Where is he now?’

She looked at me quietly and then she pointed out at the darkness towards the lake. ‘Out there somewhere. You find him. I’ve had enough.’ And she went into the house.

He was right where she had pointed, lying on his stomach. The back of his head was sticky. I talked to him but he didn’t answer. I tried to lift him, dropped him, tried again and got him across my back. He was as heavy as stone. I made it into the house and dropped him on the sofa. My back screamed as I straightened up.

Mrs Wade came in and said she’d called her doctor. He hadn’t wanted to come, she said. This confused me until she explained that Loring was her doctor.

He showed up fifteen minutes later, took a glance at Wade’s cut, and said there was no danger. He put his hat back on and started to leave.

‘I can’t get him upstairs alone, Doctor,’ I said.

‘Then leave him where he is,’ Loring said coldly. ‘You might wash his head, too. He’s not my patient.’

‘I’m not asking you to treat him, Doctor, I’m asking for some help in getting him to his bedroom,’ I said, beginning to get angry.

‘And just who are you,’ he asked sharply.

‘My name’s Marlowe. We were introduced last week. All I want is—’

He interrupted me. ‘I’m not interested in what you want.’ He started for the door but I stepped in front of it.

‘Just a minute. You’re a doctor and this man needs help. I can’t get him upstairs alone. What do you say?’

‘Get out of my way,’ he said through his teeth, ‘or I shall call the police. I’m a professional man, and as a professional—’

This time I interrupted him. ‘As a professional man, you’re a sack of dirt.’ I stepped out of his way. He went out like a storm. Perhaps he hadn’t brought his glove this time. Instead, his eyes smacked me as he went through the door.

In the end, Candy came home, and we carried Wade up the stairs together. The Mexican wanted to know what I was doing there. I didn’t like his curiosity and told him so. He showed me his knife. Candy didn’t like me. I couldn’t understand why; I’m very easy to like. He asked me if I had hit Wade. I told him his boss had fallen and that he wasn’t hurt badly. The knife disappeared. We undressed Wade and put him to bed. Candy went to change. I washed the cut and Wade opened his eyes.

‘What happened?’

‘I’d say the usual. Except you also fell and cut your head this time. It’s not serious. Why don’t you get some sleep?’

‘Sleep,’ he said, ‘what’s that?’

‘Maybe a pill would help. Got any?’

He said there were some in the drawer. They were Mrs Wade’s pills, and they were strong. Loring’s name was on the plastic bottle. I gave Wade one and he swallowed it dry. He was quiet for a while and then he said slowly, ‘I remember something. Do something for me. I wrote some crazy stuff. I don’t want Eileen to see it. It’s on the typewriter. Tear it up for me.’

I said I would. Then I thought he had fallen asleep until he opened his eyes again and asked ‘Ever kill a man, Marlowe?’

‘Yes.’

‘Nasty feeling, isn’t it?’

‘Some people like it,’ I said.

‘How could they,’ he asked, and then he was asleep for real. I waited a minute and then I turned out the light and left him.

I went downstairs. Eileen wasn’t there, so she must have been up in her room. I wondered about that. Didn’t she want to know how her husband was? Or was she just too tired of the trouble he caused? Maybe she didn’t love him as much as she said she did. About that I didn’t know. No one can see into someone else’s heart, not even a good detective.

I went to his study and found the papers. I began reading them. He was right, it was crazy stuff.

He wrote about the moon watching him and wanting to scream and Verringer. He wrote bad things about Verringer, but in a kind way. Then he said he was a rose and talked about a woman who was sleeping in complete silence and that was wrong, he wrote, because you always make one sound or another when you sleep. Then he said he had given Candy too much money, he ought to have killed him instead. ‘A good man died for me once, why not that insect in his stupid white jacket?’

Then he began to come out of whatever bad dream he was having and he wrote that he had to call someone, he was in a bad way. And that was the end. That’s where he stopped writing.

I didn’t tear the papers up. I folded them and put them in my pocket. I stood there looking out of the window at the calm dark lake. Then I heard a shot.

Her room was empty so I kept running. She was in his room, and they were struggling. Before I could help her, she had pulled the gun from his hands. She fell against me as she pulled the gun free, and I held her. She was crying.

‘Roger, how could you?’

‘I saw someone. He had a knife. I grabbed the gun from the drawer here,’ he pointed to the little table where I’d found the pills, ‘and I shot. But it must have been a dream, because no one was there.’

It was a miserable story from start to finish. The gun hadn’t been in the drawer. I had seen the pills, some papers, a set of keys. But no gun. And she just wasn’t strong enough to have taken the gun from him unless he wasn’t really fighting. It had all been a performance. He wanted sympathy, I guessed. Poor Roger is trying to kill himself, he wanted her to think.

‘Go back to bed,’ I told her. ‘He won’t do it again.’ I took the gun. She gave me a hard look and then walked out.

‘You were just playing,’ I told him when she had left. ‘You don’t want to die.’

‘I guess I don’t,’ he said.

‘What good man died for you,’ I asked him.

At first, he didn’t understand, and then he remembered.

‘I told you, it was crazy stuff. I was drunk.’

‘And isn’t Candy taking your money because he knows something he shouldn’t?’

He closed his eyes and repeated ‘It was just crazy stuff.’

I closed the door and came back and sat on the bed and said ‘You can’t keep running. Candy does know something. What is it, a woman?’

His eyes were still closed. ‘Maybe you believe that fool doctor.’

I took a wild guess. ‘No, he’s wrong. It wasn’t his wife, it was her sister Sylvia.’

Wade opened his eyes wide.

‘Is that why you’re here,’ he whispered, and I knew I had guessed right. ‘You leave me alone,’ he said. ‘I’m not the first husband to do what I did.’

I didn’t ask him just what he had done.

‘It’s been hell,’ he said.

‘That’s obvious. The interesting point is why.’

I gave him another one of his wife’s pills and watched him fall asleep again. When he was finally in dreamland, he looked half-dead. He wasn’t going to hurt anyone tonight. Maybe he had never hurt anyone at all.

I went down the hall but at the top of the stairs I stopped because Eileen was standing in the doorway of her room.

‘He’s gone back to sleep,’ I said.

‘I knew you would return,’ she said softly. Her voice was changed. ‘Even after ten years, I haven’t stopped waiting.’

Wonderful, I thought. Now she’s crazy, too.

‘Come in and shut the door,’ she whispered, and went into her room. I followed her in because it seemed like a good idea. She threw herself into my arms.

‘It’s always been you,’ she said, and I knew she wasn’t talking to me.

I might have done the wrong thing but Candy saved me. I heard his footsteps stop at the door and I jumped and opened it and he ran down the stairs. When I came back to the room, all I saw was a crazy woman talking to herself. I closed the door and went down to the study and found Wade’s bottle and poured myself a big drink. Then I poured another. I lay down on the sofa there and soon the bottle was empty and I fell asleep, too.

I woke up with a head like a dead tree, and the first thing I saw was Candy. He wasn’t smiling. He asked me if I wanted coffee.

‘Sure. Thanks.’

‘Slept down here? She threw you out?’

‘Whatever you say, pal.’

He laughed at me. ‘You don’t look so tough this morning.’

He brought me my coffee. I drank it, I had more, smoked a cigarette and then I was OK. I mean I was still alive. When Candy came to take the empty cup, I asked him ‘How much are you getting for your silence? I bet less than two hundred.’

He smiled a bad smile. He still didn’t like me. ‘Maybe you give me two hundred so I don’t say what I saw last night.’

‘You didn’t see anything. There was nothing to see. Now get out of here, Candy, because I’m waking up.’

I went to the living room. She was there and she was surprised to see me. ‘I didn’t know you were here, Mr Marlowe.’

She was hard to believe. I walked over closer to her. She was wearing something strange on a chain around her neck. It was some kind of army badge. I asked her about it.

‘I had a peculiar dream last night,’ she said. ‘Someone I used to know came to see me. That’s why I’m wearing this.’ She touched the badge gently. ‘He gave it to me.’

‘I had a peculiar dream, too,’ I said, looking right at her, ‘but now I’m awake and I don’t dream when I’m awake. What I’m saying is I don’t think I’ll come here again. There’s something wrong here. Very wrong.’

‘Oh, Roger will be fine in a day or two. You’ll see.’

‘No, he won’t,’ I said. ‘If you want to help him, you’ll get him the right kind of doctor - and quick. But,’ I added, not caring that it was nasty, ‘I don’t think you really want to help him.’

I left her there in her living room, her husband upstairs sleeping a drugged sleep, her pretty necklace around her pretty neck, and her pretty violet eyes full of anger at what I had said. I drove home down a beautiful road and saw nothing beautiful.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.