سرفصل های مهم
کارگذاری تله
توضیح مختصر
شرلوک هولمز با نگاه کردن به نقاشیهای خانواده باسکرویل متوجه نکتههایی میشه …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
کارگذاری تله
آقای هنری باسکرویل گفت: “آقای شرلوک هولمز، عجب سورپرایزی! به تالار باسکرویل خوش اومدید.”
هولمز گفت: “ممنونم. ولی شما از سفارشات من پیروی نکردید. دیشب رفتید به مور. کم مونده بود به قتل برسید.”
آقای هنری گفت: “ولی تنها نرفتم. دکتر واتسون با من بود. اون یه هفتتیر رو برای محافظت از من داره.”
هولمز گفت: “و من هم از شما محافظت میکنم. دفعه بعد که شب هنگام، بخواید به مور برید، دکتر واتسون و من، هر دو باهاتون میایم.”
آقای هنری شروع کرد: “دفعه بعد –”
هولمز گفت: “دفعه بعد، فردا شب خواهد بود. دکتر واتسون به من گفت که شما قراره شام رو برید خونه مریپیت در مور. فکر میکنم استپلتونها شما رو دعوت کردن.”
آقای هنری گفت: “بله. و دکتر واتسون بهتون گفت که من میخوام با خانوم استاپلتون ازدواج کنم؟”
هولمز گفت: “بله، اون گفت. حالا دوست دارم که از باریمور چند تا سوال دیگه بپرسم.”
آقای هنری خدمتکارش، باریمور رو صدا زد. باریمور اومد و جلوی ما ایستاد. شرلوک هلمز با دقت بهش نگاه کرد. این مرد با ریش سیاه، همونیه که ما توی لندن دیده بودیم؟
هولمز به باریمور گفت: “برام درباره آقای چارلز باسکرویل صحبت کن. اون اغلب شبها به پیادهروی میرفت؟”
باریمور گفت: “نه، آقای چارلز غالبا شبها خونه رو ترک نمیکرد.”
هولمز گفت: “ولی شبی که مرد، رفته بود در حاشیه مور قدم بزنه. ما میدونیم که اون در حاشیه مور، کنار دروازه، تقریبا ۱۰ دقیقه ایستاده. اون منتظر کسی بوده؟”
باریمور گفت: “مطمئن نیستم، آقا. به یاد میارم آقای چارلز اون روز یه نامه دریافت کرد.”
هولمز پرسید: “یه نامه؟ چرا این نامه رو به یاد میاری؟ خوندیش؟”
باریمور گفت: “نه، آقا. من هیچ وقت نامههای آقای چارلز رو نمیخوندم. ولی آقای چارلز معمولاً نامهها رو توی میزش نگه میداشت. این نامه غیر عادی بود. اون نامه رو خوند. بعد انداختش توی آتیش.”
هولمز گفت: “پس سوزوندش. شاید تو نامه ازش خواسته بودن تا این نفر رو ملاقات کنه. شاید اون به این ملاقات رفته تا کسی یا چیزی رو ببینه.”
پرسیدم: “ولی چرا آقای چارلز نامه رو سوزونده؟”
هولمز پرسید: “واتسون، مردم چرا نامهها رو میسوزونن؟” معمولاً به خاطر این که چیزی برای پنهان کردن دارن. ولی آقای چارلز میترسیده شبها به مور بره. دکتر مورتیمر بهمون گفت که آقای چارلز به داستان سگ تازی باسکرویل اعتقاد داشت. اون چرا باید شب هنگام، تنهایی بره بیرون، به مور؟ اگه اون میخواسته کسی رو ملاقات کنه، کسی بوده که اون میشناختش. ولی چرا ملاقات در حاشیهی مور؟ این یک ملاقات مخفی بوده؟”
پرسیدم: “فکر میکنی آقای چارلز توسط یه دوست به قتل رسیده؟”
هولمز جواب داد: “فکر میکنم اون قاتلش رو میشناخته. و فکر میکنم قاتلش زیاد دور هم نیست.”
بعد از شام، ما توی کتابخونه نشستیم. یک نقاشی از خانواده باسکرویل به دیوار آویزون بود. بعضی از نقاشیها خیلی قدیمی بودن.
شرلوک هولمز با دقت به نقاشیها نگاه کرد. اون به نقاشی آقای هوگو باسکرویل در تاریخ ۱۶۴۵ علاقه نشون داد.
هولمز گفت: “جالبه، واتسون، خیلی جالبه. اینجا یه نقاشی از آقای هوگو، کسی که داستان سگ تازی باسکرویل رو شروع کرد، هست. من قادرم چهرهها رو به یاد بیارم. به این قیافه و ریش سیاه نگاه کن. این قیافه رو قبلاً دیدی؟”
گفتم: “بله، هولمز. این قیافهی مردیه که تو لندن دیدیم. کسی که آقای هنری رو با تاکسی تعقیب میکرد!”
متن انگلیسی فصل
Chapter twelve
Setting the Trap
‘Mr Sherlock Holmes,’ said Sir Henry Baskerville, ‘what a surprise! Welcome to Baskerville Hall.’
‘Thank you,’ said Holmes. ‘But you did not obey my orders. Last night you went out on the moor. You were nearly murdered!’
‘But I did not go alone,’ said Sir Henry. ‘Dr Watson was with me. He has a revolver to protect me.’
‘And I shall protect you too,’ said Holmes. ‘Next time you go out on the moor at night, both Dr Watson and I will go with you.’
‘The next time –’ Sir Henry began.
‘The next time will be tomorrow night,’ said Holmes. ‘Dr Watson tells me that you are going to dinner at Merripit House on the moor. I believe the Stapletons have invited you.’
‘Yes,’ Sir Henry said. ‘And has Dr Watson told you that I want to marry Miss Stapleton?’
‘Yes, he has,’ said Holmes. ‘Now I would like to ask Barrymore some questions.’
Sir Henry called for his servant, Barrymore. Barrymore came and stood in front of us. Sherlock Holmes looked at him carefully. Was this the man with the black beard we had seen in London?
‘Tell me about Sir Charles Baskerville,’ Holmes said to Barrymore. ‘Did he often go for a walk at night?’
‘No, sir,’ said Barrymore, ‘Sir Charles did not often leave the house at night.’
‘But, on the night he died, he went for a walk on the edge of the moor,’ said Holmes. ‘We know he stood by the gate on the edge of the moor for about ten minutes. Was he waiting for someone?’
‘I’m not sure, sir,’ said Barrymore. ‘I remember that Sir Charles received a letter that day.’
‘A letter,’ Holmes asked. ‘Why do you remember this letter? Did you read it?’
‘No, sir,’ Barrymore said. ‘I never read Sir Charles’ letters. But Sir Charles usually kept his letters on his desk. This letter was unusual. He read it. Then he put it on the fire.’
‘Oh, so he burnt it,’ Holmes said. ‘Perhaps this letter asked him to meet someone. Perhaps he went to this meeting and met someone - or something.’
‘But why did Sir Charles burn the letter,’ I asked.
‘Why do people burn letters, Watson,’ asked Holmes. ‘Often because they have something to hide. But Sir Charles was afraid to go out on the moor at night. Dr Mortimer told us that Sir Charles believed the story of the Hound of the Baskervilles. Why would he go out on the moor, alone, at night? If he was going to meet someone, it was someone he knew. But why meet on the edge of the moor? Was it a secret meeting?’
‘Do you think Sir Charles was murdered by a friend,’ I asked.
‘I think he knew his murderer,’ replied Holmes. ‘And I think his murderer is not far away.’
After dinner, we sat in the library. There were paintings of the Baskerville family hanging on the walls. Some of the paintings were very old.
Sherlock Holmes looked at the paintings carefully. He was interested in the painting of Sir Hugo Baskerville, dated 1645.
‘Interesting, Watson, very interesting,’ said Holmes. ‘Here is a painting of Sir Hugo, the man who started the story of the Hound of the Baskervilles. I am able to remember faces. Look at this black beard and the face. Have you seen this face before?’
‘Yes, Holmes,’ I said. ‘It is the face of the man we saw in London. It is the man who followed Sir Henry in a cab!’