سرفصل های مهم
در خیابان بارکر
توضیح مختصر
هولمز و واتسون بعد از حل پرونده دربارهی جزئیاتش صحبت میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهاردهم
در خیابان بارکر
به هولمز گفتم: “هنوز چیزهایی هست که متوجه نشدم. بهم بگو، استاپلتون کی بود؟ چرا میخواست آقای هنری رو بکشه؟”
هولمز گفت: “ساده است، واتسون عزیزم. به یاد بیار که آقای چارلز دو تا برادر داشت. برادر جوونتر، راجر، مرد بدی بود. اون سر پول به مشکل خورد و به آمریکای جنوبی رفت. اون تو ونزوئلا مرد. اون هیچ وقت ازدواج نکرد، بنابراین هیچ کس نمیدونست اون یه پسر داره.”
“و این پسر اسم خودش رو استاپلتون گذاشت؟”
“بله، و پسر هم باهوش بود هم بد. اون پول باسکرویل رو میخواست. فقط دو تا باسکرویل زنده وجود داشتن، آقای چارلز و آقای هنری. اگه اونا میمردن، تالار باسکرویل به استاپلتون میرسید.”
“زنش چی؟ چرا استاپلتون میگفت اون خواهرشه؟”
“اوایل، استاپلتون میخواست اون با آقای چارلز یا آقای هنری ازدواج کنه. این راهی برای گرفتن پول بود.”
گفتم: “چه مرد دیو صفتی! ولی اون نمیخواست به استاپلتون کمک کنه. اون سعی کرد به هر دوی اونها هشدار بده، این کار رو نکرد؟”
“بله، اون سعی کرد آقای چارلز رو شبی که مرد، ملاقات کنه. ولی استاپلتون فهمید. استاپلتون منتظر آقای چارلز موند و اون رو با سگ سیاه تا حد مرگ ترسوند. همچنین، خانم استاپلتون برای آقای چارلز تو هتل نوردامبرلند پیام فرستاد. بعد، آقای هنری عاشق خانم استاپلتون شد، بنابراین، استاپلتون نگران و عصبانی شد. عاقبت، استاپلتون مجبور شد دستاش رو ببنده تا جلوی حرف زدنش با آقای هنری رو بگیره.”
“و استاپلتون اون مرد ریش سیاه بود؟”
“بله، اون سعی کرده بود صورتش رو مخفی کنه. وقتی آقای هنری رو تو لندن تعقیب میکرد، رو صورتش ریش چسبونده بود.”
پرسیدم: “پوتینهای گمشده چی؟”
هولمز گفت: “سگ و پوتینها به هم مربوطن. استاپلتون داستان احمقانهی سگ باسکرویل رو میدونست. و اون میدونست که آقای چارلز این داستان رو باور داره. بنابراین، استاپلتون اون سگ بزرگ سیاه خرید و گذاشت شبها تو مور راه بره.”
گفتم: “ولی پوتینها؟ پوتینهای دزدیده شده چی؟”
هولمز گفت: “واتسون، خیلی از داستان عقب میمونی. اون یه سگ شکاری بود. سگهای شکاری، بو رو دنبال میکنن. استاپلتون چند تا از لباسهای آقای چارلز رو میخواست تا به سگ بده. اون به خدمتکار هتل پول داده بوده تا پوتینها رو براش بدزده. ولی پوتین اول، جواب نمیداد، برای اینکه تازه بود. بوی آقای هنری رو نمیداد. بعد، به یاد بیار که سگ، سلدن رو شکار کرد برای اینکه سلدن، لباسهای کهنه آقای چارلز رو پوشیده بود.”
گفتم: “عجب داستان عجیبی. استاپلتون باهوش بود.”
هولمز گفت: “بله، واتسون عزیزم. من برای گرفتنش به کمکت احتیاج داشتم. حالا، چرا دربارش نمینویسی؟ شاید بتونی اسم داستانت رو مورد پوتین دزدیده شده بذاری”
متن انگلیسی فصل
Chapter fourteen
Back In Baker Street
‘There are still some things I don’t understand,’ I said to Holmes. ‘Tell me - who was Stapleton? Why did he want to kill Sir Henry?’
‘It is simple, my dear Watson,’ said Holmes. ‘Remember Sir Charles had two brothers. The youngest brother, Roger, was a bad man. He got into trouble over money and went to South America. He died in Venezuela. He did not marry, so no one knew he had a son.’
‘And this son called himself Stapleton?’
‘Yes, and the son was both bad and clever. He wanted the Baskerville money. There were only two Baskervilles left alive - Sir Charles and Sir Henry. If they died, Baskerville Hall would belong to Stapleton.’
‘What about his wife? Why did Stapleton say she was his sister?’
‘At first, Stapleton wanted her to marry Sir Charles or Sir Henry. That was a way of getting the money.’
‘What an evil man,’ I said. ‘But she did not want to help Stapleton. She tried to warn both of them, didn’t she?’
‘Yes, she tried to meet Sir Charles the night he died. But Stapleton found out. Stapleton waited for Sir Charles and frightened him to death with the black dog. Also, Mrs Stapleton sent the note to Sir Henry at the Northumberland Hotel. Then Sir Henry fell in love with Mrs Stapleton, so Stapleton was worried and angry. At last, Stapleton had to tie her up to stop her telling Sir Henry.’
‘And Stapleton was the man with the black beard?’
‘Yes, he tried to hide his face. He put on a beard when he followed Sir Henry in London.’
‘What about the missing boots,’ I asked.
‘The dog and the boots go together,’ Holmes said. ‘Stapleton knew the silly story about the Hound of the Baskervilles. And he knew that Sir Charles believed the story. So, Stapleton bought that huge black dog and let it walk on the moor at night.’
‘But the boots,’ I said. ‘What about the stolen boots?’
‘Watson, you are very slow,’ said Holmes. ‘It was a hunting dog. Hunting dogs will follow a smell. Stapleton wanted some of Sir Henry’s clothes to give to the dog. He paid a waiter at the hotel to steal the boots. But the first boot did not work because it was new. It did not have Sir Henry’s smell. Then, remember, the dog hunted Selden because Selden was wearing Sir Henry’s old clothes.’
‘What a strange story,’ I said. ‘Stapleton was clever.’
‘Yes, my dear Watson,’ said Holmes. ‘I needed your help to catch him. Now, why don’t you write about it? Perhaps you can call your story The Case of the Stolen Boot?’