سرفصل های مهم
نفرین باسکرویل
توضیح مختصر
دکتر مورتیمر داستان نفرین باسکرویل رو برای شرلوک هولمز تعریف میکنه …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
نفرین باسکرویل
دکتر مورتیمر نشست. من و شرلوک هولمز به داستانش گوش دادیم.
دکتر مورتیمر گفت: “من یک دکتر هستم و بیرون شهر کار میکنم. من تو دارتمور کار و زندگی میکنم. و همونطور که میدونید دارتمور یک مکان بزرگ و وحشیه. فقط یک خونه بزرگ تو دارتمور وجود دارهT تالار باسکرویل. صاحب خونه آقای چارلز باسکرویل بود. من دوستش بودم و همینطور دکترش.”
هولمز گفت: “من تو روزنامهی تایمز خبر مرگش رو خوندم.”
دکتر مورتیمر گفت: “۳ ماه پیش بود. روزنامه گزارش مرگ رو داده بود، ولی تمام حقیقت رو نگفته بود.”
شرلوک هولمز پرسید: “چیز عجیبی درباره مرگ وجود داشت؟”
دکتر مورتیمر گفت: “مطمئن نیستم. داستانی درباره یه نفرین تو خانواده باسکرویل وجود داره. آقای چارلز به این داستان قدیمی اعتقاد داشت.”
من پرسیدم: “نفرین؟ منظورتون چیه؟”
دکتر مورتیمر گفت: “داستانش اینه.” اون یک کاغذ بزرگ از تو جیبش در آورد. “لطفاً این رو بخونید. این داستان نفرین باسکرویله.”
هولمز کاغذ رو گرفت و شروع به خوندن کرد. اون گفت: “اسمش سگِ باسکرویله.” اون کاغذ رو به من نشون داد. این چیزی هست که روش نوشته: در سال ۱۶۴۵، آقای هوگو باسکرویل، صاحب تالار باسکرویل بود. آقای هوگو یه مرد ظالم بود که به خدا اعتقاد نداشت. اون هر روز با یک جمع از دوستای وحشیش میرفت بیرون و شکار می کرد و الکل میخورد.
کشاورز دارتمور یه دختر زیبا داشت. آقای هوگو میخواست با اون دختر ازدواج کنه، ولی اون ازش میترسید. پدر دختر به آقای هوگو گفت که نزدیک مزرعهی اون نره. آقای هوگو خیلی عصبانی شد.
یک روز وقتی کشاورز توی زمینش کار میکرد، آقای هوگو با دوستاش رفتن به طرف مزرعه. اونها دختر رو گرفتن و به تالار باسکرویل بردن.
دختر بیچاره وحشت زده شده بود. آقای هوگو در اتاق خوابش رو قفل کرد. بعد با گروهش شروع به خوردن الکل کرد. وقتی مست شد، وحشیتر و ظالمتر شد. اون سر آدمهاش داد کشید و اونها رو زد.
دختر وحشتزده صبر کرد تا این که هوا تاریک شد. بهد پنجره رو باز کرد و از تالار باسکرویل فرار کرد.
مزرعه پدرش تقریبا چهار مایل دورتر بود. شب بود، ولی اون میتونست که مسیر رو تو نور ماه پیدا کنه. اون تو تاریکی مور شروع به فرار کرد.
آقای هوگو به اتاق دختره رفت. اتاق خالی بود و آقای هوگو به شدت عصبانی بود. اون به طرف آدمهاش دوید و پرید روی میز جایی که روش الکل میخوردن. اون با لگد بشقابها و لیوانها را از روی میز انداخت پایین. اون داد زد: “اسبها رو برید بیارید! دختر رو بگیرید!”
همه اونها دویدن بیرون و پریدن روی اسبهاشون. آقای هوگو چند تا سگ وحشی برای شکار نگه میداشت. اون داد زد: “بذارید سگها پیداش کنن! اگه نگیرمش، شیطان میتونه منو بگیره!”
سگها دویدن بیرون تو تاریکی مور. آقای هوگو و افراد پشت سرشون رفتن. سگها پارس میکردن و آقای هوگو فریاد میکشید.
بعد اونها یه صدایِ دیگه شنیدن. اون صدا، بلندتر از صدای پارسها و فریاد بود. سگها ایستادن و گوش دادن. اونها ترسیده بودن.
مردها هم صدا رو شنیدن. یک صدایِ زوزهی بلند و عمیق بود - صدای یه سگ بزرگ که به روی ماه زوزه میکشید. مردها اسبهاشون رو نگه داشتن، ولی آقای هوگو ادامه داد. اون میخواست دختر رو بگیره.
آقای هوگو دختر رو نگرفت. یهو اسبش ایستاد و اون رو انداخت روی زمین. اسب با وحشت فرار کرد و رفت.
مردها زیر نور مهتاب، یک حیوون عجیب و سیاه دیدن. اون شبیه یه سگ با چشمهای بزرگ و آتشین بود. ولی به بزرگی یه اسب بود. همهی مردها خیلی ترسیدن.
سگ سیاه بزرگ پرید روی آقای هوگو باسکرویل و اونو کشت. بقیه مردها به دل تاریکی شب فرار کردن و آقای هوگو دیگه هیچ وقت دیده نشد.
از اون موقع، خیلی از پسرهای خانواده باسکرویل وقتی جوون بودن مردن. خیلی از اونها به شکل عجیبی مردن. این نفرینِ باسکرویله. سگ سیاه- سگ تازی باسکرویل، هنوز هم شبها توی مور راه میره.
دکتر مورتیمر پرسید: “خب آقای هولمز، نظرتون درباره این داستان چیه؟”
هولمز گفت: “فکر نمیکنم این داستان حقیقت داشته باشه. چرا این داستان رو به من نشون میدی؟ باورش داری؟”
دکتر مورتیمر جواب داد: “قبل از مرگ آقای چارلز باسکرویل، من این داستان رو باور نداشتم. ولی آقای چارلز این داستان رو باور داشت. که نگرانش میکرد. اون مریض شد و قلبش هم ضعیف بود.”
پرسیدم: “چرا اون این داستان رو باور داشت؟”
دکتر مورتیمر جواب داد: “برای اینکه اون سگ تازی رو توی مور دیده بود. یا فکر میکرد که دیده. وقتی آقای چارلز داستان رو به من گفت، من بهش گفتم به تعطیلات بره. بهش گفتم برای چند هفته به لندن بره و نفرین رو فراموش کنه.”
پرسیدم: “اون به تعطیلات رفت؟”
دکتر مورتیمر گفت: “نه. او برنامهریزی کرده بود که جمعه آینده به لندن بره. ولی عصر روز پنجشنبه، در اطراف مور به پیادهروی میره. و هیچوقت برنمیگرده.”
پرسیدم: “چطور مرد؟”
دکتر مورتیمر جواب داد: “بر اثر حمله قلبی. خدمتکارش اومد که منو ببره. من آقای چارلز رو نزدیک خونهاش در اطراف مور پیدا کردم. اون داشته از دست چیزی فرار میکرده که مرده. من از این مطمئنم. فکر میکنم از چیزی وحشت کرده بوده.”
هولمز پرسید: “وحشت کرده بوده؟ از دست چه چیزی فرار میکرده؟”
دکتر مورتیمر گفت: “من به زمینِ جایی که آقای چارلز قدم زده بود، نگاه کردم - من رد پاهاش رو دیدم. ولی رد پاهای دیگهای هم روی زمین بود. رد پاهای یک انسان نبود. رد پای یک سگ تازی غول پیکر بود!”
متن انگلیسی فصل
Chapter two
The Curse of the Baskervilles
Dr Mortimer sat down. Sherlock Holmes and I listened to his story.
‘I am a doctor and I work in the country,’ said Dr Mortimer. ‘I live and work on Dartmoor. And, as you know, Dartmoor is a large, wild place. There is only one big house on Dartmoor - Baskerville Hall. The owner of the house was Sir Charles Baskerville. I was his friend as well as his doctor.’
‘I read of his death in The Times newspaper,’ said Holmes.
‘That was three months ago,’ said Dr Mortimer. The newspaper reported his death, but it did not report all the facts.’
‘Was there something strange about his death,’ asked Sherlock Holmes.
‘I am not certain,’ said Dr Mortimer. ‘There was a story about a curse on the Baskerville family. Sir Charles believed this old story.’
‘A curse,’ I asked. ‘What do you mean?’
‘Here is the story,’ said Dr Mortimer. He took a large piece of paper out of his pocket. ‘Please read this. It is the story of the Curse of the Baskervilles.’
Holmes took the paper and read it. ‘It is called The Hound of the Baskervilles,’ he said. He showed me the paper. This is what it said: In the year 1645, Sir Hugo Baskerville was the owner of Baskerville Hall. Sir Hugo was a cruel man who did not believe in God. Every day he went out hunting and drinking with a gang of wild friends.
A farmer on Dartmoor had a beautiful daughter. Sir Hugo wanted to marry the girl, but she was afraid of him. The girl’s father told Sir Hugo to stay away from his farm. Sir Hugo was very angry.
One day, when the farmer was working in his fields, Sir Hugo rode to the farm with his friends. They caught the girl and took her to Baskerville Hall.
The poor girl was terrified. Sir Hugo locked her in a bedroom. Then he started drinking with his gang. When he was drunk, he became more wild and cruel. He shouted at his men and hit them.
The frightened girl waited until it was dark. Then she opened a window and escaped from Baskerville Hall.
Her father’s farm was about four miles away. It was night, but she was able to follow the path in the moonlight. She started to run across the dark moor.
Sir Hugo went to the girl’s room. It was empty and Sir Hugo was terribly angry. He ran to his men and jumped onto the table where they were drinking. He kicked the plates and glasses off the table. ‘Fetch the horses,’ he shouted. ‘Get the girl!’
They all ran outside and jumped onto their horses. Sir Hugo kept a pack of wild dogs for hunting. ‘Let the dogs find her,’ he shouted. ‘The Devil can take me if I do not catch her!’
The dogs ran out across the dark moor. Sir Hugo and his men rode after them. The dogs barked and Sir Hugo shouted.
Then they heard another noise. It was louder than the noise of barking and shouting. The dogs stopped and listened. They were afraid.
The men heard the noise too. It was a loud and deep howling sound - the sound of a huge dog howling at the moon. The men stopped their horses, but Sir Hugo rode on. He wanted to catch the girl.
Sir Hugo did not catch the girl. Suddenly his horse stopped and threw him to the ground. The horse ran away in terror.
In the moonlight, the men saw a strange, black animal. It looked liked a dog with huge, fiery eyes. But it was as big as a horse. All the men became very frightened.
The huge black dog jumped on Sir Hugo Baskerville and killed him. The other men ran away into the night and Sir Hugo was never seen again.
Since that time, many of the sons of the Baskerville family have died while they were young. Many of them have died strangely. This is the Curse of the Baskervilles. The black dog - The Hound of the Baskervilles - still walks on the moor at night.
‘Well, Mr Holmes, what do you think of this story,’ asked Dr Mortimer.
‘I do not think it is a true story,’ said Sherlock Holmes. ‘Why do you show me this story? Do you believe it?’
‘Before Sir Charles Baskerville’s death, I did not believe the story,’ Dr Mortimer answered. ‘But Sir Charles believed the story. It worried him. He became ill and his heart was weak.’
‘Why did he believe this story,’ I asked.
‘Because he saw the hound on the moor,’ answered Dr Mortimer. ‘Or, he thought he saw it. When Sir Charles told me this story, I told him to take a holiday. I told him to go to London for a few weeks and forget all about the curse.’
‘Did he take a holiday,’ I asked.
‘No,’ said Dr Mortimer. ‘He planned to go to London the following Friday. But, on the Thursday evening, he went for a walk on the edge of the moor. And he never returned.’
‘How did he die,’ I asked.
‘He died of a heart attack,’ answered Dr Mortimer. ‘His servant came to fetch me. I found Sir Charles near the house, on the edge of the moor. He was running away from something when he died. I am sure of that. I think he was terrified of something.’
‘Terrified,’ asked Holmes. ‘What was he running away from?’
‘I looked at the ground where Sir Charles had walked - I saw his footprints,’ said Dr Mortimer. ‘But there were other footprints on the ground. They were not the footprints of a man. They were the footprints of a gigantic hound!’