سرفصل های مهم
مشکل
توضیح مختصر
آقای هنری باسکرویل، برادرزادهی چارلز باسکرویل صاحب تالار باسکرویل شده و رفتنش به اونجا امنیت نداره …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
مشکل
من و هولمز خیلی متعجب شده بودیم. این یک داستان عجیب بود. من باور نداشتم که آقای چارلز باسکرویل توسط یک سگ سیاه غول پیکر کشته شده. ولی میخواستم حقیقت رو بدونم.
شرلوک هولمز پرسید: “دیگه کی این رد پاها رو دید؟” چشم های روشنش درخشیدن و اون روی صندلیش لم داد.
دکتر مورتیمر جواب داد: “کس دیگهای رد پاها رو ندید. شب بارون زیادی بارید. تا صبح رد پاها از بین رفته بودن.”
“رد پاها چقدر بزرگ بودن؟ اونها بزرگتر از رد پاهای یک سگ گله بودن؟”
“بله، آقای هولمز. خیلی بزرگتر از رد پای هر سگ معمولی بودن.”
هولمز پرسید: “همچنین، شما میگید که آقای چارلز از دست این سگ فرار کرده؟ از کجا میدونید؟”
دکتر مورتیمر جواب داد: “زمین نرم بود. من رد پاهای آقای چارلز رو بیرون تالار باسکرویل دیدم. رد پاهاش وقتی که داشته اطراف مور قدم میزده نزدیک همدیگه بودن. بعد کنار یک دروازه چوبی ایستاده و منتظر مونده. بعد از اون، رد پاهاش تغییر کردن - اونها عمیقتر و با فاصله از هم شدن. مطمئنم که شروع به دویدن کرده. اون به سمت خونه دویده. باور دارم چیزی از طرف مور اومده. باور دارم که سگ تازیِ باسکرویل رو دیده.”
هولمز گفت: “بله، بله، ولی از کجا میدونید آقای چارلز کنار دروازه چوبی منتظر مونده؟”
دکتر مورتیمر گفت: “برای اینکه سیگار کشیده. من خاکستر سفید سیگار رو روی زمین دیدم.”
هولمز گفت: “خوبه، خوبه، شما یک کارآگاه هستید.”
دکتر مورتیمر با لبخند گفت: “ممنونم.”
“ولی شما معتقدید که آقای چارلز توسط یک سگ تازیِ غول پیکر کشته شده؟”
دکتر مورتیمر گفت: “میدونم از چیزی فرار کرده. میدونم اون رد پاهای عجیب سگ بزرگ رو دیدم. ولی –” اون به ساعتش نگاه کرد. “… من قراره تا یک ساعت دیگه آقای هنری باسکرویل رو در ایستگاه واترلو ببینم. آقای هنری، برادرزادهی آقای چارلز هستن. از کانادا اومده. آقای چارلز هیچ فرزندی نداشت، بنابراین حالا آقای هنری صاحب تالار باسکرویله. و حالا من یک مشکل دارم.”
هولمز پرسید: “مشکلتون چیه؟”
دکتر مورتیمر گفت: “فکر میکنم جون آقای هنری در خطره. بردن آقای هنری به تالار باسکرویل امنه؟”
شرلوک هولمز گفت: “باید فکر کنم. امشب در لندن بمونید. فردا صبح به دیدنم بیاید. لطفاً آقای هنری رو با خودتون بیارید.”
دکتر مورتیمر گفت: “همین کار رو میکنم.” اون ایستاد. “حالا باید برم و آقای هنری رو در ایستگاه واترلو ملاقات کنم. خداحافظ.”
وقتی دکتر مورتیمر رفت، هولمز به من گفت: “واتسون، یک مشکل داریم. سه سوال وجود داره. جرم چیه؟ چه کسی انجامش داده؟ چطور انجام گرفته؟”
متن انگلیسی فصل
Chapter three
The Problem
Holmes and I were surprised. This was a very strange story. I did not believe that Sir Charles Baskerville had been killed by a gigantic black dog. But I wanted to know the truth.
‘Who else saw these footprints,’ asked Sherlock Holmes. His bright eyes shone and he leant forward in his chair.
‘No one else saw the footprints,’ answered Dr Mortimer. ‘There was a lot of rain in the night. By morning, the footprints had been washed away.’
‘How large were the footprints? Were they larger than the footprints of a sheepdog?’
‘Yes, Mr Holmes, much larger. They were not the prints of an ordinary dog.’
‘Also, you say that Sir Charles ran away from this dog? How do you know,’ asked Holmes.
‘The ground was soft,’ answered Dr Mortimer. ‘I saw Sir Charles’ footprints outside Baskerville Hall. His footprints were close together as he walked along a path at the edge of the moor. Then he stopped and waited by a wooden gate. After that his footprints changed - they became wide apart and deep. I am sure he began to run. He ran towards the house. I believe that something came from the moor. I believe he saw the Hound of the Baskervilles.’
‘Yes, yes,’ said Holmes, ‘but how do you know that Sir Charles waited by this wooden gate?’
‘Because he smoked a cigar,’ said Dr Mortimer. ‘I saw the white cigar ash on the ground.’
‘Good,’ said Holmes, ‘good - you are a detective.’
‘Thank you,’ said Dr Mortimer, with a smile.
‘But you believe that Sir Charles was killed by a gigantic hound?’
‘I know he ran away from something,’ said Dr Mortimer. ‘I know I saw those strange footprints of a huge dog. But – ‘ He looked at his watch. ‘… I am meeting Sir Henry Baskerville at Waterloo Station in an hour. Sir Henry is Sir Charles’ nephew. He has come from Canada. Sir Charles had no children, so Sir Henry is now the owner of Baskerville Hall. And now I have a problem.’
‘What is your problem,’ asked Holmes.
‘I believe that Sir Henry is in danger,’ said Dr Mortimer. ‘Is it safe to take him to Baskerville Hall?’
‘I must think,’ said Sherlock Holmes. ‘Stay in London tonight. Come and see me again tomorrow morning. Please bring Sir Henry with you.’
‘I shall do so,’ said Dr Mortimer. He stood up. ‘Now I must go to meet Sir Henry at Waterloo Station. Good day.’
When Dr Mortimer had left, Holmes said to me, ‘We have a problem here, Watson. There are three questions. What is the crime? Who did it? How was it done?’