سرفصل های مهم
آقای هنری باسکرویل
توضیح مختصر
شرلوک هولمز مردی که آقای هنری رو تعقیب میکرده رو میبینه …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
آقای هنری باسکرویل
صبح روز بعد، دکتر مورتیمر آقای هنری باسکرویل رو به خیابون بارکر آورد. آقای هنری تقریباً سی ساله بود. قد بلند نبود، ولی چهارشونه و قوی بود. شبیه بوکسورها بود.
آقای هنری گفت: “چطورید، آقای هولمز؟ من دیروز به لندن رسیدم و تا حالا دو اتفاق عجیب افتاده.”
هولمز گفت: “لطفاً بشینید، آقای هنری. بهم بگید چه اتفاقی افتاده.”
آقای هنری گفت: “هیچ کس نمیدونه من تو هتل نوردامبرلند میمونم. ولی یه نامه به دستم رسیده. اینم نامه. همونطور که میبینید، تمام کلمات به جز کلمهی “مور” از روزنامه بریده شده.”
زندگیت در خطره از مور دور بمون.
هولمز گفت: “کلمهها از روزنامهی تایمز بریده شدن.”
آقای هنری پرسید: “ولی این فرد از کجا میدونه من کجا میمونم؟”
هولمز گفت: “نمیدونم. ولی شما گفتید دو اتفاق عجیب افتاده. اتفاق عجیب دیگه چیه؟”
آقای هنری گفت: “یه پوتین گم کردم. یه نفر یکی از پوتینهام رو از هتل دزدیه.”
هولمز پرسید: “یکی از پوتینهات رو؟ یه نفر فقط یکی رو برده؟”
آقای هنری جواب داد: “بله. پوتینها تازه هستن. دیروز خریدمشون و اصلاً نپوشیدمشون. ولی چرا فقط یکی رو برداشته؟”
هولمز گفت: “سوال خیلی خوبیه. میخوام هتلتون رو ببینم. شاید بتونم جواب رو پیدا کنم.”
آقای هنری گفت: “پس لطفاً نهار رو با ما بخورید. حالا اگه من رو ببخشید، من چند تا کار دیگه دارم. ساعت دو برای نهار در هتل نوردامبرلند همدیگه رو ببینیم؟”
هولمز گفت: “ما ساعت دو میایم.”
آقای هنری باسکرویل و دکتر مورتیمر خونه رو ترک کردن و در خیابان بارکر پیاده به راه افتادن. شرلوک هولمز از پنجره اتاق مطالعهاش اونها رو تماشا کرد.
هولمز گفت: “سریع باش، واتسون، باید تعقیبشون کنیم.”
کلاهم را به سر گذاشتم و پشت سر هولمز رفتم توی خیابون. با تعجب پرسیدم: “چرا داریم تعقیبشون میکنیم؟”
هولمز گفت: “برای اینکه، واتسون عزیزم، یک نفر دیگه هم داره اونها رو تعقیب میکنه. ببین! مرده اونجاست. اونجا توی تاکسی!”
من به جایی که هولمز اشاره میکرد، نگاه کردم. یه تاکسی که توسط اسب کشیده میشد، به آرومی در خیابان حرکت میکرد. یک مرد با ریش مشکی توی تاکسی نشسته بود. اون داشت آقای هنری و دکتر مورتیمر رو که به طرف خیابون آکسفورد میرفتن، تماشا میکرد.
مرد ریش مشکی وقتی هولمز بهش اشاره کرد، برگشت و ما رو دید. اون به راننده تاکسی داد زد: “برو! سریع برو!” راننده تاکسی اسب رو شلاق زد و تاکسی از گوشه خیابان ناپدید شد.
هولمز گفت: “فکر کنم جواب یکی از سوالاتمون رو گرفتیم. اون مردِ ریش مشکی، آقای هنری رو به هتل نوردامبرلند تعقیب کرده. اون کسیه که نامه رو فرستاده.”
متن انگلیسی فصل
Chapter four
Sir Henry Baskerville
The next morning, Dr Mortimer brought Sir Henry Baskerville to Baker Street. Sir Henry was about thirty years old. He was not tall, but he was broad and strong. He looked like a boxer.
‘How do you do, Mr Holmes,’ said Sir Henry. ‘I arrived in London yesterday and two strange things have happened already.’
‘Please sit down, Sir Henry,’ said Holmes. ‘Tell me what has happened.’
‘No one knows that I am staying at the Northumberland Hotel,’ said Sir Henry. ‘But I have received a letter. Here is the letter. You see, the words are cut from a newspaper except for the word “moor”.’
YOUR LIFE IS IN DANGER KEEP AWAY FROM THE MOOR
‘The words are cut from The Times newspaper,’ said Holmes.
‘But how did this person know where I am staying,’ asked Sir Henry.
‘I do not know,’ said Holmes. ‘But you said that two strange things have happened. What is the other strange thing?’
‘I have lost a boot,’ said Sir Henry. ‘Someone has stolen one of my boots at the hotel.’
‘One of your boots,’ asked Holmes. ‘Someone took only one?’
‘Yes,’ answered Sir Henry. ‘The boots are new. I bought them yesterday and I have never worn them. But why take only one?’
‘That is a very good question,’ said Holmes. ‘I would like to visit your hotel. Perhaps I shall find the answer.’
‘Then, please join us for lunch,’ said Sir Henry. ‘Now, if you will excuse me, I have some other business. Shall we meet at two o’clock for lunch at the Northumberland Hotel?’
‘We shall come at two,’ said Holmes.
Sir Henry Baskerville and Dr Mortimer left the house and walked along Baker Street. Sherlock Holmes watched them through the window of his study.
‘Quick, Watson, we must follow them,’ said Holmes.
I put on my hat and followed Holmes into the street. ‘Why are we following them,’ I asked in surprise.
‘Because, my dear Watson, someone else is also following them,’ said Holmes. ‘Look! There is the man. There in that cab!’
I looked where Holmes was pointing. A horse-drawn cab was moving slowly along the street. A man with a black beard was sitting in the cab. He was watching Sir Henry and Dr Mortimer as they walked towards Oxford Street.
The man with the black beard turned round as Holmes pointed at him. He saw us and shouted to the cab driver, ‘Drive! Drive quickly!’ The cab driver whipped the horse and the cab disappeared round a corner.
‘I think we have the answer to one of our questions,’ said Holmes. ‘That man with the black beard followed Sir Henry to the Northumberland Hotel. He is the man who sent the letter.’