سرفصل های مهم
فصل 05
توضیح مختصر
دکتر واتسون همراه آقای چارلز به دورتمور میره تا اون تو تالار باسکرویل تنها نباشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
پوتین دزدیده شده
ما ده دقیقه به دو به هتل نوردامبرلند رسیدیم. آقای هنری باسکرویل داشت با مدیر هتل حرف میزد.
آقای هنری با صدای بلند گفت: “دو تا پوتین تو دو روز. دو تا پوتین از تو اتاق من ناپدید شدن. یکی جدید و یکی کهنه.”
مدیر گفت: “آقا، ما همه جا رو میگردیم. ما پوتینهای دزدیده شده شما رو پیدا میکنیم.”
آقای هنری وقتی داشتیم ناهار میخوردیم ساکت بود. اون به خاطر پوتینهای دزدیده شدهاش عصبانی بود.
دکتر مورتیمر گفت: “آقای هولمز، بهم بگو، رفتن آقای هنری به تالار باسکرویل امن هست؟”
هولمز گفت: “امنتر از تو لندن موندنه. میدونستید امروز صبح یک مرد شما رو تعقیب میکرد؟”
دکتر مورتیمر با تعجب گفت: “تعقیبمون میکرد؟ کی تعقیبمون میکرد؟”
هولمز گفت: “یک مرد با ریش پرپشت مشکی. مردی با ریش مشکی میشناسید؟”
دکتر مورتیمر جواب داد: “بله، میشناسم. خدمتکار تالار باسکرویل ریش پرپشت مشکی داره. اسمش باریموره. نمیدونم چرا داره تعقیبمون میکنه. ولی مطمئنم آقای هنری در خطره. بهتره آقای هنری، اینجا توی لندن بمونه.”
هولمز گفت: “نه، اشتباه میکنی. تو لندن میلیونها آدم وجود داره. نمیتونیم مراقب همشون باشیم. تو دورتمور اون همه آدم وجود نداره. هر کسی متوجه یه غریبه میشه.”
دکتر مورتیمر گفت: “ولی ممکنه این مرد غریبه نباشه.”
هولمز گفت: “موافقم. به همین دلیل، آقای هنری نباید تو تالار باسکرویل تنها بمونه. من خودم، تو لندن سرم شلوغه. ولی دوست خوبم، دکتر واتسون، با شما به دورتمور میاد.”
گفتم: “آه، بله … البته. من حتماً به دورتمور میرم.”
آقای هنری گفت: “آه، ممنونم دکتر واتسون. قدمتون در تالار باسکرویل روی چشمامونه.”
هولمز گفت: “خوبه. حالا، آقای هنری، دربارهی اون یکی پوتینتون که دزدیده شده برام بگید.”
آقای هنری گفت: “یه لنگه از پوتینهای قدیمیمه.”
هولمز گفت: “چقدر عجیب. و آقای هنری بگو ببینم، اگه تو بمیری، کی صاحب تالار باسکرویل میشه؟”
آقای هنری جواب داد: “نمیدونم. آقای چارلز دو تا برادر داشت. یکی پدرم، که به کانادا رفته و یه برادر جوونتر به نام راجر. ولی راجر هیچوقت ازدواج نکرد و در آمریکای جنوبی مرد. من هیچ فامیل زندهای ندارم. نمیدونم اگه امروز بمیرم، کی صاحب همهی پولهای من میشه.”
“و میتونم بپرسم چقدر پول دارید؟”
آقای هنری گفت: “حتماً، آقای هولمز. آقای چارلز ثروتی به میزان یک میلیون پوند برام به ارث گذاشته.”
هولمز گفت: “ممکنه مردها بهترین دوستانشون رو به خاطر یک میلیون پوند به قتل برسونن؟”
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The Stolen Boot
We arrived at the Northumberland Hotel at ten minutes to two. Sir Henry Baskerville was talking to the hotel manager.
‘Two boots in two days,’ Sir Henry said loudly. ‘Two boots have disappeared from my room - one new boot and one old boot.’
‘We shall look everywhere, sir,’ said the manager. ‘We shall find your stolen boots.’
Sir Henry was silent while we ate lunch. He was angry about his stolen boots.
‘Tell me, Mr Holmes,’ said Dr Mortimer. ‘Is it safe for Sir Henry to go to Baskerville Hall?’
‘It is safer than staying in London,’ said Holmes. ‘Do you know that a man followed you this morning?’
‘Followed us!’ said Dr Mortimer in surprise. ‘Who followed us?’
‘A man with a thick black beard,’ said Holmes. ‘Do you know a man with a black beard?’
‘Yes, I do,’ replied Dr Mortimer. ‘The servant at Baskerville Hall has a thick black beard. His name is Barrymore. I can’t think why he is following us. But I am sure Sir Henry is in danger. It is better if Sir Henry stays here in London.’
‘No. You are wrong,’ said Holmes. ‘There are millions of people in London. We cannot watch them all. There are not as many people on Dartmoor. Everyone will notice someone who is a stranger.’
‘But this man may not be a stranger,’ said Dr Mortimer.
‘I agree,’ said Holmes. ‘That is why Sir Henry must not stay at Baskerville Hall alone. I myself will be busy in London, but my good friend Dr Watson will go with you to Dartmoor.’
‘Oh… yes, of course,’ I said, ‘I will certainly go to Dartmoor.’
‘Thank you, Dr Watson,’ said Sir Henry. ‘You will be very welcome at Baskerville Hall.’
‘Good,’ said Holmes. ‘Now, Sir Henry, tell me about the other boot which has been stolen.’
‘It is one of an old pair of boots,’ said Sir Henry.
‘How strange,’ said Holmes. ‘And, tell me Sir Henry, if you die, who will become the owner of Baskerville Hall?’
‘I don’t know,’ replied Sir Henry. ‘Sir Charles had two brothers - my father, who went to Canada, and a younger brother called Roger. But Roger never married and he died in South America. I have no living relatives. I don’t know who will get all my money if I die today.’
‘And, may I ask, how much money do you have?’
‘Certainly, Mr Holmes. Sir Charles left me a fortune of one million pounds,’ said Sir Henry.
‘Many men will murder their best friend for a million pounds,’ said Holmes.