سرفصل های مهم
تالار باسکرویل
توضیح مختصر
دکتر واتسون همراه آقای هنری و دکتر مورتیمر به دارتمور میرسه و به تالار باسکرویل میرن …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
تالار باسکرویل
صبح روز شنبه، شرلوک هولمز با من به ایستگاه پدینگتون اومد.
اون گفت: “واتسون، این یک کار خطرناکه. نزدیک آقای هنری بمون. بهش اجازه نده شبها تنهایی تر مور قدم بزنه.”
گفتم: “هولمز، نگران نباش. هفتتیر ارتشم رو آوردم.”
هولمز گفت: “خوبه. هر روز برام بنویس. بهم بگو که چی میبینی یا میشنوی. تمام حقایق رو بهم بگو- همشون رو.”
من از شرلوک هولمز خداحافظی کردم و آقای هنری باسکرویل و دکتر مورتیمر رو تو ایستگاه ملاقات کردم. سفر با قطار تا دِوون حدود سه ساعت طول کشید. ما به بیرون از پنجره، به حومههای سرسبز نگاه میکردیم. بالاخره به دارتمو رسیدیم. بعد رنگ حومهها از سبز به خاکستری تغییر کرد و ما تپههایی شکسته از صخرههای سیاه رو دیدیم.
ما توی یک ایستگاه کوچولو تو روستای گریمپن از قطار پیاده شدیم. یه راننده با کالسکه و اسب منتظر بود تا ما رو به تالار باسکرویل ببره. وقتی داشتیم در طول جاده باریک روستا حرکت میکردیم، یه سرباز روی اسب دیدم. سرباز یک سلاح همراهش بود و داشت از جاده مراقبت میکرد.
من با راننده صحبت کردم. “چرا اون سرباز داره از جاده مراقبت میکنه؟ مشکلی هست؟”
“چرا اون سرباز داره از جاده مراقبت میکنه؟ مشکلی هست؟”
راننده جواب داد: “بله، آقا. یه زندانی از زندان دارتمور فرار کرده. اون یه مرد خیلی خطرناکه. اسمش سلدنه. اون یک قاتل خطرناکه.”
من به مور خالی نگاه کردم. باد سردی وزید و من لرزیدم. هولمز معتقد بود که یه نفر میخواد آقای هنری باسکرویل رو به قتل برسونه. حالا یه قاتل دیگه هم توی مور بود. من احساس کردم این مکان دور افتاده خیلی خطرناکه. میخواستم به لندن برگردم.
درختهای انبوهی اطراف تالار باسکرویل وجود داشتن. مثل یک قلعه به نظر میرسید. که به تنهایی توی مور خالی بنا شده بود.
ما بیرون تالار باسکرویل ایستادیم. دکتر مورتیمر گفت: “من باید شما رو اینجا ترک کنم. کار زیادی برای انجام دادن دارم. و همسرم هم تو خونه منتظرمه.”
آقای هنری گفت: “امیدوارم خیلی زود برای شام بیاید.”
دکتر مورتیمر گفت: “میام. و اگه هر وقت به من نیاز داشتید، بفرستید دنبالم هر موقعی که شد، صبح یا شب.” بعد آقای مورتیمر با کالسکه رفت.
یه مرد با ریش مشکی پرپشت و صورت رنگ پریده از خونه اومد بیرون. با آقای هنری سلام و احوالپرسی کرد.
“به تالار باسکرویل خوش اومدید، آقا. من باریمور هستم. سالهای زیادیه که خدمتکار اینجا هستم. من و همسرم خونه رو برای شما آماده کردیم. دلتون میخواد اطراف خونه رو بهتون نشون بدم؟”
آقای هنری گفت: “بله، لطفاً باریمور. ایشون دکتر واتسون هستن. چند روز مهمان من خواهند بود.”
باریمور گفت: “خیلی خوب، آقا.” اون چمدونهای ما رو برد داخل خونه.
من با دقت به باریمور نگاه کردم. همون مرد ریش مشکی بود که آقای هنری رو تو لندن تعقیب میکرد؟ مطمئن نبودم.
خانوم و آقای باریمور از خونه خوب مراقبت کرده بودن.
همه چیز منظم بود. ولی خونه یه مکان سرد و متروک بود. یه مشکلی تو این خونه وجود داشت.
اون شب به شرلوک هولمز یه نامه نوشتم. هر چیزی که دیده و شنیده بودم رو بهش گفتم. وقتی داشتم مینوشتم، یه صدایی شنیدم - یه زن داشت گریه میکرد. تنها زن خونه، خانم باریمور بود. دلم میخواست بدونم چرا انقدر ناراحته.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Baskerville Hall
On Saturday morning, Sherlock Holmes came with me to Paddington Station.
‘This is a dangerous business, Watson,’ he said. ‘Stay near to Sir Henry. Do not let him walk on the moor alone at night.’
‘Don’t worry, Holmes,’ I said. ‘I have brought my army revolver.’
‘Good,’ said Holmes. ‘Write to me every day. Tell me what you see and hear. Tell me all the facts - everything.’
I said goodbye to Sherlock Holmes and met Sir Henry Baskerville and Dr Mortimer at the station. The train journey to Devon took three hours. We looked out of the windows at the green countryside. At last, we reached Dartmoor. Then the countryside changed from green to grey and we saw broken hills of black rock.
We got off the train at the small station in Grimpen Village. A driver was waiting with a carriage and horses to take us to Baskerville Hall. As we rode along the narrow country road, I saw a soldier on a horse. The soldier was carrying a gun and was watching the road.
I spoke to the driver. ‘Why is that soldier guarding the road? Is there some trouble?’
‘Why is that soldier guarding the road? Is there some trouble?’
‘Yes, sir,’ the driver replied. ‘A prisoner has escaped from Dartmoor Prison. He’s a very dangerous man. His name is Selden. He is a dangerous murderer.’
I looked across the empty moor. A cold wind blew and made me shiver. Holmes believed that someone wanted to murder Sir Henry Baskerville. Now, another murderer was out on the moor. I felt that this lonely place was very dangerous. I wanted to go back to London.
There were thick trees all round Baskerville Hall. It looked like a castle. It stood alone on the empty moor.
We stopped outside Baskerville Hall. ‘I must leave you here,’ said Dr Mortimer. ‘I have a lot of work to do. And my wife is waiting for me at home.’
‘I hope you will come to dinner very soon,’ said Sir Henry.
‘I will,’ said Dr Mortimer. ‘And if you ever need me, send for me at any time - day or night.’ Then Dr Mortimer rode away in the carriage.
A man with a thick black beard and a pale face came out of the house. He greeted Sir Henry.
‘Welcome to Baskerville Hall, sir. I am Barrymore. I have been a servant here for many years. My wife and I have prepared the house for you. Shall I show you around the house?’
‘Yes please, Barrymore,’ said Sir Henry. ‘This is Dr Watson. He will be my guest for a few days.’
‘Very good, sir,’ said Barrymore. He took our cases into the house.
I looked carefully at Barrymore. Was he the man with a black beard who had followed Sir Henry in London? I was not sure.
Mr and Mrs Barrymore had looked after the house well.
Everything was in order. But the house was a cold and lonely place. There was trouble here.
That night I wrote a letter to Sherlock Holmes. I told him all that I had seen and heard. While I was writing, I heard a sound - a woman crying. The only woman in the house was Mrs Barrymore. I wondered why she was so unhappy.